بررسي نگرش «زباني ـ فرهنگي» به دين در الاهيات پُستليبرال
معرفت كلامي، سال اول، شماره اول، بهار 1389، ص 7 ـ 58
صفدر تبارصفر
چكيده
پژوهش حاضر به تبيين و نقد يكي از ديدگاههاي غيرواقعگرايانه و بسيار تازه در زمينة ماهيت گزارههاي ديني ميپردازد. «الاهيات پُستليبرال» رويكرد الاهياتي جديدي است كه با هدف ايجاد وحدتگرايي ديني و توجيه معرفتي پلوراليسم ديني ظهور يافته است. پرسش اصلي اين است كه الاهيات پُستليبرال چه تحليلي در قبال ماهيت گزارههاي ديني ارايه ميكند و چگونه اين تحليل را در جهت وحدتگرايي و پلوراليسم ديني به كار ميگيرد؟ نويسنده ابتدا كوشيده است، با تمركز بر ديدگاههاي جُرج ليندبك – مهمترين شخصيت اين گرايش الاهياتي ـ به تبيين نگرش غيرواقعگرايانة زباني ـ فرهنگي پُستليبرال و نقش آن در وحدتگرايي بپردازد، سپس، با رويكرد تحليلي به بررسي و نقد اين شيوة جديد پرداخته است.
كليدواژهها: نگرش زباني ـ فرهنگي، الاهيات، پُستليبرال، وحدتگرايي، ليندبك، ناواقعگرايي، ويتگنشتاين.
مقدّمه
مؤمنان به اديان خاص، بهويژه اديان داراي متون مقدس، به گزارههاي دينيِ پذيرفتهشده پايبند بود، همواره دربرابر اين گزارهها سر تسليم فرود ميآورند. مؤمنان معتقدند كه پيروي از گزارههاي ديني، وظيفهاي ديني، شمرده ميشود. يكي از مباحثي كه امروزه در «فلسفة دين» و «كلام جديد» معاصر به آن توجه عميقي شده، ماهيت گزارههاي ديني است. فيلسوفان دين و متكلمان، به اين مسائل پرداختهاند: ماهيت گزارههاي ديني چيست؟ چه رابطهاي بين گزارههاي ديني و واقعيت عيني وجود دارد؟ آيا گزارههاي ديني به خودي خود معرفتي دربارة جهان خارج به دست ميدهند؟ اين گزارهها چه نقشي در حيات ديني مؤمنان دارند؟ در پاسخ به اين پرسشها ديدگاههاي گوناگوني به وجود آمد. برخي با نگرش معرفتي ـ گزارهاي، گزارههاي ديني را معرفتبخش دانسته و آنها را حكايتگر محكيّ عيني قلمداد كردهاند. برخي نيز گزارههاي ديني را نمود تجربههاي دروني و ديني انسانها شمرده و ماهيت اين گزارهها را تجربي نمادين دانستهاند. برخي نيز از اساس، معرفتبخشي را از ماهيت گزارههاي ديني بيرون دانسته و بر مبناي ناواقعگرايي، به نقش كاربردي آنها را توجه كردهاند.
يكي از شاخههاي الاهياتي كه در دوران معاصر، يعني پستمدرن شكل گرفت، الاهيات پستليبرال است كه تنها، سه دهه از شكلگيري رسمي آن ميگذرد. در طول اين سه دهه، شخصيتهاي مختلفي به تبيين و حمايت از اين رويكرد پرداختند؛ ولي مهمترين شخصيت تأثيرگذار در اين انديشه را ميتوان جورج ليندبك معرفي كرد؛ كسي كه كتاب او، ماهيت آموزه،بهترين منبع پژوهش در انديشة پستليبرال به شمار ميآيد. گرايشهاي پستليبرال حدوداً از سال 1990م جزو برنامههاي درسي رشتة الاهيات در شمال آمريكا و همچنين، انگلستان قرار گرفت.
وحدتگرايي كليسايي را ميتوان مهمترين دغدغة الاهياتي ليندبك به شمار آورد. وي بسيار كوشيد تا مباني فلسفي و الاهياتي وحدتگرايي را تبيين كند.
الاهيات پستليبرال تلاش ميكند با اراية شيوهاي متمايز از رويكردهاي گذشته، يعني شيوة زباني ـ فرهنگي، بر دغدغههاي آموزهاي (بهويژه الاهياتي) جريان پستمدرن چيره شود. پستليبراليسم، ساختاري است كه تلاش كرده تا رويكردي متمايز با شيوههاي اصلي الاهيات مسيحي ارائه كند. اين مكتب به گونهاي نظاممند با برداشتها و شيوههاي مشخص الاهيات دانشگاهي، معروف به «ليبرال»، «مدرنيست» يا «اصلاحطلب» مخالفت ميكند.
رويكردي كه ليندبك براي حل مشكلات آموزهاي و الاهياتي برگزيده، تحت تأثير بحرانهاي اجتماعي است كه براساس وجود كثرتگرايي و تنوع عميق در الاهيات، پديد آمده است. به اعتقاد او، براي تبيين ماهيت اديان و آموزه بايد مبانياي اتخاذ شود كه با وجود پذيرش واقعي پلوراليسم و تنوع الاهياتي، به وحدت و انسجام آموزهاي و اجتماعي، خدشهاي وارد نشود.
مشابه ديدگاه زباني ـ فرهنگي دربارة دين را ميتوان در آثار فيلسوفاني همچون ويتگنشتاين و جامعهشناساني مانند كليفورد گيرتز مشاهده كرد؛ ولي تبيين اين رويكرد در ساختار جديد، به ويژه بهكارگيري آن براي رسيدن به اهداف وحدتگرايانه را ميتوان ابتكار مهم الاهيات پستليبرال دانست.
به اعتقاد نگارنده، ليندبك در تبيين ماهيت گزارههاي ديني و تلاش براي تحقّق وحدتگرايي كليسايي و پلوراليسم ديني تلاشهاي بديعي را انجام داده است؛ ولي انديشههاي وي از اشكالات عميقي رنج ميبرد و توجه به اين اشكالات، متفكران پستليبرال را بر آن خواهد داشت تا به دنبال مباني و تبيينهاي جديدي براي وحدتگرايي باشند.
اين مقاله بر آن است تا پس از تبيين تفصيلي نگرش ناواقعگرايانة زباني ـ فرهنگي از منظر پستليبرال، به تحليل و بررسي اين نگرش بپردازد.
شاخصترين نظريههاي الاهياتي رايج در زمينة دين و آموزه
ليندبك مهمترين ديدگاهها در زمينة ماهيت دين و آموزه را به سه دستة كلي تقسيم ميكند؛ ديدگاه سنتي ـ معرفتي ـ گزارهاي ، ديدگاه مدرن تجربي ـ بياني و ديدگاه پسامدرن زباني ـ فرهنگي. وي رويكرد مورد نظر خود (زباني ـ فرهنگي) را شيوة سومي در الاهيات مطرح ميكند. در اين بخش، ابتدا نگاهي اجمالي خواهيم داشت به اين سه رويكرد شاخص و پس از ارائة تبيين مختصري از آنها به تبيين تفصيلي رويكرد زباني ـ فرهنگي خواهيم پرداخت.
رويكرد معرفتي ـ گزارهاي
اين ديدگاه بيشتر بر ابعاد معرفتي دين تأكيد ميكند. براساس اين نظريه، نقش آموزههاي ديني، همان گزارههاي حاوي اطلاعات يا ادعاهاي حقيقي مربوط به واقعيتهاي عيني است.
رويكرد تجربي ـ بياني
در اين رويكرد، آموزهها نمادهايي از احساس و نگرشهاي دروني يا گرايشهاي وجودياند، كه نه حاوي اطلاعاتي هستند و نه استدلالياند. اين ديدگاه مورد پذيرش الاهيات ليبرال است كه تحت تأثير تحولاتي كه در اروپاي قارهاي رخ داد، با شلاير ماخر آغاز شده است.
در واقع، اين نگرش كه ابتكار مهم الاهياتي قرن 19م قلمداد ميشود، براي توجيه كثرتگرايي ديني و تحولات گسترده در عرصة دين و الاهيات پا به عرصه گذاشت. شلاير ماخر با ارجاع ثبات دين به تجربههاي مشترك همة انسانها، تغييرات و اختلافات معرفتي و آموزهاي را بر تفاسير و گزارههاي حاكي از آن تجربهها مبتني كرد.
رويكرد زباني فرهنگي
مهمترين دغدغة اين رويكرد اين است تبييني از ماهيت دين و آموزه ارائه دهد كه براساس آن بتوان تلفيق ثبات و تغييرپذيري در مسائل مربوط به ايمان را آسانتر فهميد. ليندبك مدعي است ديدگاهي را ارائه ميكند كه براساس آن ميتوان به توافقهاي آموزهاي رسيد؛ خواه مقولات آن ثابت باشند، خواه متغير. الاهيات پستليبرال براساس اهداف وحدتگرايانه، به دنبال آشتي دادن آموزههاي ناسازگار است؛ يعني چگونه ميتوان معياري كلي را براي ماهيت آموزهها تعريف كرد كه با وجود تغييرات و دگرگونيها، به وحدت آموزهها خدشهاي وارد نشود. ليندبك نه رويكرد معرفتي ـ سنتي را براي تأمين چنين هدفي شايسته ميداند و نه رويكرد تجربهگرايي مدرن را. به اعتقاد او، مدل زباني ـ فرهنگي كه در الاهيات پستمدرن پديد آمده است، ميتواند معيار جامعي را براي تأمين اين اهداف، ارائه كند.
دين به منزلة نظامهاي تفسيري، زبان و فرهنگ
رويكرد زباني و فرهنگي به دين، از مهمترين پايههاي رويكرد ليندبك شمرده ميشود. برداشت رويكرد سنتي و گزارهاي از اديان و آموزههاي ديني بهمنزلة گزارههاي حقيقي است كه بيانگر واقعيتهاي خارجياند؛ برداشت رويكرد تجربي ـ بيانيِ ليبرال از اديان و آموزههاي ديني نيز بهمنزلة نمادهايي است كه بيانگر احساسات، نگرشها و تجربههاي درونياند؛ ولي در رويكرد فرهنگي ـ زباني، اديان نه گزارههاي حاكي از واقعيتاند و نه نمادهاي تجربي؛ بلكه همانند زبان يا فرهنگ، كل زندگي و رفتار اجتماعي انسانها را آموزش ميدهند؛ يعني بستري را فراهم ميكنند كه تحت تأثير آن، شيوة زندگي، رفتار، عبادت، تجربه، نگرش و همة ابعاد وجودي انسان، بهصورت طبيعي شكل ميگيرد.
در اين رويكرد، اديان نظامهاي تفسيري جامعياند كه معمولاً در اسطورهها يا روايات ظاهر شدهاند. اديان، سازندة تجربه و درك انسان از خود و جهاناند. دين ميتواند در شيوههاي متفاوتي به شكل نگرش، احساس و رفتار افراد و گروهها ظاهر شود؛ به عبارت ديگر، يك دين ميتواند در ادامه بر شيوة تجربه مردم از خود و جهان تأثير وسيعي بگذارد؛ حتّي اگر آن دين، صراحتاً مورد پيروي قرار نگيرد.
ليندبك رويكردي را كه در خصوص دين اتخاذ ميكند، صراحتاً «زباني ـ فرهنگي» مينامد. اين نگرش مدعي است كه اديان و آموزهاي ديني، نظام يا رسانة فرهنگي جامعياند كه همانند يك زبان، شرط لازم براي تجربه كردن و انديشيدن در كل زندگي انسانياند. انسان به واسطة زبان است كه ياد ميگيرد چگونه احساس كند، كاري انجام دهد يا بيانديشد. فرهنگ نيز براي ليندبك بسيار مهم است. فرهنگ چيزي است كه مردم به وسيلة آن، معرفت خود را از زندگي منتقل كرده و نگرشهاي خود را دربارة آن بيان ميكنند؛ دين نيز چنين است.
به بيان دقيقتر، ليندبك دين را نوعي ساختار يا رسانة زباني ـ فرهنگي ميداند كه به كل زندگي و انديشة انسان شكل ميدهد.
اصولاً دين نميتواند نظامي از باورهاي مربوط به «حقيقت» و «خير» باشد ـ البته ميتواند شامل اينها هم باشدـ ، يا اينكه نمادگان بيانگر نگرشها، احساسات، يا تمايلات بنيادين باشد ـ البته اين امور نيز به وجود خواهند آمدـ ؛ بلكه دين همانند گويش خاصي است كه توصيف واقعيتها، ساختار باورها و تجربة نگرشها، احساسات و گرايشهاي دروني را ممكن ميسازد. دين، همانند يك فرهنگ يا زبان، پديدهاي همگاني است كه به ذهنيتهاي افراد شكل ميدهد؛ نه آنكه تجسم آن ذهنيات باشد.
آموزهها در ساختار ليندبك، در بهترين برداشت، همانند قواعد، سخنان درجة دوماند كه هدايتكنندة رفتارند. او مدعي است كه مقولات زبانشناختي و ادبيات، شرايط لازم براي معرفت و نيز تجربهاند. دين يك پديدة همگاني است كه ذهنيتهاي افراد را شكل ميدهد؛ نه آنكه اساساً ذهنيت آنها را اظهار كند. رسالت بُعد زبانشناختي، آن است كه توصيف واقعيتها و ساختار باورها را ممكن ميسازد؛ نه آنكه دفتر راهنمايي براي آن باورها باشد.
ليندبك تحت تأثير نگرشهاي زباني ويتگنشتاين، دين را متشكل از واژگاني از نمادها و منطق و دستور زبان ميداند. همچنانكه يك زبان (يا به تعبير ويتگنشتاين، «بازي زباني»)، با شكلي از زندگي متناسب شده و همانگونه كه يك فرهنگ، هم ابعاد معرفتي و هم رفتاري دارد، سنت ديني نيز چنين است. آموزههاي ديني، داستانها يا اسطورههاي دربارة جهان، و دستورهاي اخلاقي، با مراسم عبادي، گرايشها يا تجربههاي ايجادشده و افعال مورد توصيه، كاملاً مرتبطاند.
بر اساس الاهيات پستليبرال ـ برخلاف نگرشهاي تجربي ليبرال ـ اديان موجب پيدايش تجربههايي ميشوند و چون اين تأثير متقابل است، تجربههاي ناآشنا با يك دين خاص نيز ميتوانند عميقاً آن دين را تحت تأثير قرار دهند.
تجربههاي بشري به وسيلة شكلهاي زباني ـ فرهنگي پديد آمدهاند و تا اندازهاي توسط آنها ايجاد شدهاند. انديشههاي بيشماري وجود دارند كه ما نميتوانيم آنها را بفهميم؛ گرايشهايي وجود دارند كه نميتوانيم از آنها برخوردار باشيم و واقعيتهايي هستند كه نميتوانيم آنها را درك كنيم، مگر آنكه شيوة نظامهاي مناسب نمادين را ياد بگيريم. ما نميتوانيم بدون زبان (از يك نوعي)، تواناييهاي بشري خود را براي انديشه، فعل و احساس متحقق كنيم. همچنين ديني شدن، مستلزم توانا شدن در زبان و نظام نمادين يك دين خاص است. مسيحي شدن، مستلزم يادگيري تاريخ بنياسرائيل و عيسي است؛ به اندازهاي كه براي تفسير و تجربة خود و جهان در شرايط آنها كافي باشد. از همه مهمتر، دين يك امر بيروني است كه به خود و جهان شكل ميدهد؛ نه آنكه بيانگر تجربة مقدم بر دين باشد.
زبان، شرط تحقق تجربة ديني است؛ تجربه امكان ندارد، مگر آنكه به گونهاي نمادين شود. منشأ همه نظامهاي نمادين، روابط ميانفردي و كنش و واكنشهاي اجتماعي است.
با توجه به اين تقرير، يكي از عمدهترين تفاوتهاي ميان رويكرد فرهنگي ـ زباني و رويكرد تجربي ـ بياني اين است كه در رويكرد فرهنگي ـ زباني، به جاي آنكه آموزههاي ديني از تجربة دروني ناشي شوند، درعوض، اين تجربههاي درونياند كه از آموزههاي دين ناشي ميشوند.
در برابر رويكرد سنتي ـ گزارهاي، ديدگاه پستليبرال معتقد است يك نظام جامع يا تاريخ، اساساً مجموعهاي از گزارهها نيست كه بايد بدان اعتقاد پيدا كرد؛ بلكه رسانهاي است كه انسان در آن عمل ميكند و مجموعهاي از مهارتهايي است كه انسان در پيشبُرد زندگي آن را به كار ميگيرد. به اعتقاد ليندبك، با وجودي كه ادعاهاي حقيقي دين، غالباً بيشترين اهميت را براي دين دارند، ولي با اينحال، واژگان و تركيب مفهومي يا درونياند كه انواع ادعاهاي حقيقي دين را تعيين ميكنند. بُعد معرفتي، با اينكه مهم است، ولي بُعد اصلي نيست. اساساً نميتوان دين را در يك شيوة معرفتگرا يا ارادهگرا، موضوعي تلقي كنيم كه از روي انتخاب آگاهانه بدان باور پيدا كرده باشيم، يا اينكه صريحاً از گزارهها يا دستورهاي خاص آن پيروي كنيم؛ بلكه ديني شدن به معناي دروني كردن مجموعهاي از مهارتها با تمرين و تعليم است. انسان ميآموزد كه در مطابقت با يك سنت ديني چگونه احساس كند؛ كاري انجام دهد و بيانديشد. معرفت اصلي، معرفتي دربارة دين نيست، يا اينكه دين چنين و چنان را ميآموزد؛ بلكه معرفت اصلي اين است كه چگونه در چنين يا چنان شيوه، ديني باشيم.
درواقع، از طريق همين ابعاد است كه الگوهاي اساسي دين دروني شده، به نمايش گذاشته شده و انتقال داده ميشود. اعلامية انجيل ممكن است كه پيش از هر چيز، بيان تاريخ باشد؛ ولي تا جايي قابليت و معنا كسب ميكند كه بهصورت هيئت كلي زندگي و رفتار اجتماعي ظاهر شود. مهارت درونيشده (مهارت شخص قديس)، اين توانايي را دارد كه بهنحو شهودي، بين واقعيتهاي معتبر از غيرمعتبر و مؤثر از غيرمؤثر تمييز دهد. اين نوع از معرفت، غير از معرفت نظري است كه بر اساس آن، الاهيدان قواعدي را كه قابل دسترس براي همگان باشد، براي تمييز بين خوب از بد، و درست از غلط بهكار گيرد.
تبيين ليندبك مبتني است بر اين نكته كه اصل دين ـ همانند زبان يا فرهنگ ـ صرفاً ابزاري براي شكل دادن به شيوة زندگي و تفكر انسانهاست. زبان يا دستور زبان، هيچ اطلاعات خاصي دربارة واقع نميدهد؛ بلكه تنها اين امكان را به انسان ميدهد كه بتواند واقعيتها را توصيف و احساسات را تجربه كند. همانگونه انسان بدون علم به دستور زبان و قواعد آن نميتواند سخني بگويد يا انديشهاي را درك كند ديني شدن نيز بدون برخورداري از ابزار دين امكان ندارد. در نتيجه، تغيير و تحول در باور ديني، محصول دادههاي متفاوت دين و يا تجربههاي متفاوت ديني نيست؛ بلكه محصول كنش و واكنش زبان يا نظام فرهنگي با شرايط متفاوت است.
تغيير يا نوآوري ديني، نتيجة كنش و واكنش يك نظام زباني ـ فرهنگي با شرايط متغير است؛ نه به واسطة تجربههاي جديد. تغيير يافتن، از بين رفتن يا جايگزين شدن سنتهاي ديني، به دليل ترقي شيوههاي جديد يا متفاوت از احساس مربوط به خود، جهان يا خدا نيست؛ بلكه به سبب آن است كه يك نظامِ تفسيري ديني (متجلي در رفتار و باور ديني)، نابهنجاريهايي را در كاربرد آن سنت ديني در بسترهاي جديد به وجود آورده است. تجربههاي ديني، به معناي احساسات، گرايشها يا عواطف، نتيجة طرحهاي مفهومي جديدند؛ نه آنكه سرچشمة آنها باشند.
رويكرد زباني ـ فرهنگي و نفي هستة مشترك ميان تجربههاي ديني
ليندبك پس از تبيين نگرش زباني خود به دين، يكي از مهمترين مباني رويكرد تجربي ليبراليسم (اعتقاد به وجود هستة مشترك ميان همة اديان) را نقد ميكند؛ به اعتقاد او، هيچ هستة مشترك تجربي نميتواند باشد؛ چون تجربههايي كه اديان شكل ميدهند و موجب ميشوند، به همان اندازه متفاوتاند كه نظامهاي تفسيري آنها متفاوتاند. طرفداران اديان گوناگون، تجربة مشترك با يكديگر ندارند.
ترحم بودايي و عشق مسيحي، تغييرات گوناگوني از يك آگاهي، احساس، نگرش يا گرايش بشري واحد (به نحو بنيادين) نيستند؛ بلكه اساساً شيوههاي متمايزي از تجربهاند. احساسهاي دروني افراد، عنصرهايي هستند كه در قلمرو گستردهاي از تجربههاي مربوط به جهان، خود و خدا شكل ميگيرند. اين احساسها بر مقولههاي متفاوت (مانند مقولههاي ديني و غيرديني)، و گونههاي مختلف رفتار (مانند رياضتهاي يوگا يا نماز متفكرانه) استوارند.
ليندبك در دفاع از ديدگاه خود، آن را فاقد مشكلات ليبرالها دانسته و مدعي است كه در رويكرد ما نيازي نيست تا دين را همانند اموري همگاني توصيف كنيم كه از اعماق درون افراد ناشي و به نحو گوناگوني در ايمانهاي خاص، عيني شده باشد؛ بلكه دستكم دين را ميتوان نامي براي يك مجموعة متفاوتي از نظامهاي زباني ـ فرهنگي انگاشت كه بهطور متفاوت، گرايشها، نگرشها و آگاهيهاي عميق ما را پديد ميآورند. اديان به منزلة اصطلاحاتياند براي پرداختن به مسائل اساسي دربارة زندگي و مرگ، درستي و نادرستي، بينظمي و نظم و معنا و بيمعنايي.
نامعقول است كه اديان را واقعيتهاي گوناگوني از تجربة بنيادين واحد بدانيم؛ برعكس، به نظر ميرسد، اديان متفاوت در بيشتر موارد موجب پيدايش تجربههايي ميشوند كه تفاوتهاي عميق بنيادين دارند.
نگرش ناواقعگرايي ديني در ديدگاه زباني ـ فرهنگي
رويكرد زباني ـ فرهنگي ليندبك را ميتوان صريحاً غيرواقعگرا تلقي كرد. براساس اين رويكرد، گزارههاي ديني نشاندهندة مابازاي عيني خود نيستند؛ بلكه همانند زبان و فرهنگ، نقش ابزاري را بازي ميكنند كه انسان را به سمت تحقق زندگي ديني با اهداف مقدس ميكشاند.
دين، همانند گويش خاصي است كه توصيف واقعيتها، ساختار باورها و تجربة نگرشها، احساسات و گرايشهاي دروني را ممكن ميسازد. دين، همانند يك فرهنگ يا زبان، يك پديدهاي همگاني است كه به ذهنيتهاي افراد شكل ميدهد؛ نه آنكه تجسم آن ذهنيات باشد.
الاهيات پستليبرال، در برابر نگرش واقعگرايانة معرفتي و گزارهاي، نگاهي رسانهاي به دين داشته و تنها جايگاه آموزههاي ديني را تحقق مهارتهاي لازم براي ايجاد زندگي ديني ميداند. همانگونه كه در تبيين ديدگاه زباني ـ فرهنگي گفته شد، در اين رويكرد، ديني شدن به معناي دروني كردن مجموعهاي از مهارتها با تمرين و آموزش است. ليندبك صريحاً نقش معرفتي گزارههاي ديني را انكار كرده و مدعي است كه معرفت اصلي، معرفتي دربارة دين نيست، يا اينكه دين چنين و چنان را ميآموزد؛ بلكه معرفت اصلي اين است كه چگونه در چنين يا چنان شيوه، ديني باشيم.
ارتباط رويكرد زباني ـ فرهنگي با رويكرد زباني ويتگنشتاين
به نظر نگارنده، انديشههاي ليندبك عميقاً تحت تأثير ويتگنشتاين (و همفكران او مانند: سوسور) و ديدگاههاي او دربارة زبان است. همانگونه كه مكگراث نيز معتقد است، «اين گرايش از نظر فلسفي، مرهون ويتگنشتاين است ». خود ليندبك نيز در موارد مختلفي از كتاب ماهيت آموزه ميگويد، كه نظريههاي او با انديشههاي ويتگنشتاين (همانند مسئلة بازيهاي زباني) شباهت دارد؛ ولي به نظر ميرسد، نه تنها اين شباهت وجود دارد، بلكه نظرية زباني ـ فرهنگي تا اندازة زيادي، از نگرشهاي ويتگنشتاين الهام گرفته است.
براي آنكه اين تأثير و تأثر بيشتر روشن شود، ضروري است به اختصار، رويكرد زباني ويتگنشتاين را تبيين كنيم.
ويتگنشتاين متأخر، با توجه به مشكلاتي كه در رويكردهاي گذشته در خصوص زبان و معناي زبان (مانند رويكرد تصويري يا نامگذاري) ديده بود، درصدد برآمد تا تبييني از زبان و معناي زبان ارائه كند كه بر مشكلات رويكردهاي سابق چيره شود. به اعتقاد او، معناي واژه اين نيست كه بر چيز خاصي دلالت كند يا مطابق با امر خارجي باشد و يا آنكه براساس الگوي «نامگذاري» تلقي شود؛ بلكه معناي زبان و يك واژه به كاربرد آن در ساختار خاص خودش بستگي دارد؛ يعني هر واژهاي در بافت كاربردي خودش معنا مييابد. در كتاب دستور زبان فلسفي نيز بهطور روشنتر ادعا ميشود كه: «معناي يك واژه، عبارت است از كاربرد آن در زبان».
به اعتقاد او، حتي اگر چيزي را نفهميديم، باز هم ميتوان با توجه به كاربردي كه دارد، معناي آن را دانسته انگاشت. به من ميگوييد: «شما اين بيان را ميفهميد، نه؟ خوب، پس من دارم آن را در معنايي كه شما با آن آشناييد، بهكار ميبرم». انگار معنا جويي است كه واژه را همراهي ميكند، كه آن را با خود براي هرگونه كاربست ميبرد. مثلاً اگر كسي بگويد: جملة «اين، اينجاست» (و در اين حال، به چيزي كه جلوي اوست اشاره كند)، برايش معنا دارد؛ آنگاه بايد از خود بپرسد: اين جمله، عملاً در چه احوال ويژهاي بهكار ميرود؟ آنجا معنا دارد.
ويتگنشتاين به فيلسوف سنتي توصيه ميكند فكر نكند؛ بلكه نگاه كند و ببيند مردم عملاً در جريان زندگي روزمره خود چهكار ميكنند. توصيف اينگونه فعاليتها و نه يك نظرية فلسفي اجمالي دربارة آنها، تصويري صحيح از واقعيت بهدست خواهد داد.
براساس رويكرد ويتگنشتاين متأخر، زبان يك ابزار است. ماهيت ابزار بهگونهاي است كه براي كارهاي گوناگون استفاده ميشود. ساخت زبان تعيينكنندة نوع شناخت و چگونگي تفكر ما دربارة جهان خارج است. بر ايناساس، نميتوان مستقل از دستگاه مفاهيم، دربارة جهان به بحث و انديشه بپردازيم. به اعتقاد ويتگنشتاين، انسان در فرايند كاربرد واژهها وارد يك بازي ميشود كه او اين بازي را «بازي زباني» مينامد. وي در كتاب پژوهشهاي فلسفي تصريح ميكند كه: ميتوانيم كلّ فرايند كاربرد واژهها را همچون يكي از بازيهايي بنگريم كه كودكان با آن، زبان مادري خود را ياد ميگيرند. اين بازيها را بازيهاي زباني مينامم و گاهي از يك زبان نخستين به عنوان بازي زباني سخن خواهم گفت.
به تعبير هادسون، [انسان براي فهم يك واژه] به چيزي نيازمند است كه ويتگنشتاين آن را «كارآموزي» ميخواند. اين كارآموزي تا اندازهاي كارآموزي در كاربردهايي است كه واژهها در فعاليتهاي زبانياي مانند سؤال، تسميه، امر، و... دارند؛ و تا اندازهاي كارآموزي در فعاليتهايي است، مانند اطاعت امر كه واژهها، به تعبير ويتگنشتاين، با آنها تنيدهاند. به عبارت ديگر، يادگيري يك زبان، يادگيري بازي است كه ويتگنشتاين آن را «بازي زباني» ميخواند.
او بازي زباني را تعريف ميكند به: «يك كل، كه مركب است از زبان و افعالي كه زبان با آنها تنيده است. واژهها مانند مهرههاي شطرنجاند و معناي يك مهره، همان نقشي است كه در بازي دارد».
در نوشتههاي ويتگنشتاين، نميتوان صراحتاً ديدگاه او را دربارة الاهيات و ماهيت آموزههاي ديني يافت؛ ولي با توجه به معيارهاي كلي كه وي دربارة همة آموزهها ارائه ميكند، ميتوان برداشت الاهياتي او را نيز استخراج كرد. البته برخي همچون هادسون كوشيدند تا با اظهارنظرهاي الاهياتي كه توسط شاگردان ويتگنشتاين در قالب درسگفتارهاي وي نقل شده، نظرية الاهياتي او را تبيين كنند.
ويتگنشتاين با توجه به مؤلفههاي ياد شده معتقد است كه به دليل فقدان مفاهيم مشترك و عدم دستيابي به معيارهاي داوري مشترك ميان بازيهاي زباني گوناگون زباني، آنها جدا از يكديگر و هريك، تابع قواعد خاص خود هستند و داوري مشترك دربارة همة بازيهاي زباني با معيارهاي مشترك، امكانپذير نيست. ويتگنشتاين زبان ديني را يكي از انواع بازيهاي زباني برشمرده و آن را مشمول داوريهايي دانسته كه در تبيين اصول فوق دربارة بازيهاي زباني مطرح كرده است. بنابراين:
اولاً جدايي بازيهاي گوناگون زباني از يكديگر مستلزم جدايي بازي زباني دين از بازيهاي زباني ساير علوم (علم، فلسفه، تاريخ و...) است.
ثانياً لازمة فقدان مشترك ميان بازيهاي مختلف زباني و عدم امكان داوري مشترك، اين است كه معيارهاي ارزيابي و صدق در هريك، با ديگري متفاوت باشد. در نتيجه، معيارهاي علوم تجربي و انساني هرگز نميتوانند به گزارههاي ديني سرايت داده شوند. از جملة صفات تعميمناپذير از زبان غيرديني به زبان ديني، واقعنمايي يا معرفتبخشي است.
ثالثاً با توجه به فقدان مفاهيم و معيارهاي مشترك و عدم امكان داوري دربارة هر بازي زباني از بيرون آن، به هيچ وجه نميتوان از خارج دين دربارة آن داوري كرد. تنها راه فهم و شناخت زبان دين، حضور در معيشت ديني است.
ويليام هادسون در تبيين نظرية باور ديني ويتگنشتاين ميگويد:
به گفتة ويتگنشتاين، آنچه در علوم تجربي يا در تاريخ، شواهد تشكيكناپذير محسوب ميشود، در دين كافي نيست تا مرا به تغيير كل زندگيم وادارد. [بلكه] اعتقاد راسخ [مثلاً به روز جزا] از اين طريق مكشوف ميشود كه همه چيز را در زندگي او نظم و نسَق ميبخشد، و ضبط و مهار ميكند. باور ديني استفاده از يك تصوير است، يعني اينكه كل زندگيات را نظم و نسَق بخشد و همواره آن را در پيشزمينة تفكرت داشته باشي.
وجوه اشتراك ديدگاه زباني ـ فرهنگي ليندبك با ديدگاه زباني ويتگنشتاين
نگارنده در اين بررسي مدعي تطبيق كامل رويكرد فرهنگي ـ زباني ليندبك با رويكرد زباني ويتگنشتاين نيست؛ ليندبك دقيقاً سخنان ويتگنشتاين را تكرار نميكند و با بررسي دقيق، چه بسا اختلافات نظري نيز با يكديگر داشته باشند؛ بلكه هدف اصلي، تبيين چارچوبهاي نظري مشترك ميان اين دو انديشه است. بهنظر ميرسد، چهارچوبي كه ليندبك در تبيين ديدگاه خود عرضه ميكند، بر يك نگرش ويتگنشتايني به پديدة زبان و آموزة ديني استوار باشد.
همانگونه كه خود ليندبك بيان ميكند، نگاه او به آموزههاي ديني يك نگاه معرفتگرا نيست؛ يعني آموزههاي ديني را در بردارندة اطلاعات عميق دربارة واقعيت نميداند؛ بلكه در نظر او، دين (در مرحلة اول) يك نظامزباني ـ فرهنگي است كه مجموعة زندگي و انديشة انسان را شكل ميدهد. انسان با آموزههاي ديني ميتواند شيوه و مهارت زندگي و انديشيدن را ياد بگيرد. دين رسانهو ابزاري است كه به ذهنيات انسان شكل ميدهد و همانند زباني است كه با شكلي از زندگي متناسب شده است؛ بنابراين، نقش دين براي انسان، يك نقش كاربردي است كه مهارتهايي را براي زندگي، انديشيدن و... ايجاد ميكند. ويتگنشتاين نخست مبناي خودش را دربارة زبان، به مثابة كاربرد مطرح ميكند و معناي زبان را بهطور كلي منحصر در كاربرد آن ميداند و سپس، كاربرد هر واژه را نوعي بازي زباني ميپندارد؛ ازجمله، بازي زباني دين را كه به اعتقاد او يكي از ديگر بازيهاي زباني است.
به اعتقاد ليندبك، براي كسب مهارت و تفكر ديني بايد وارد ساختار زباني دين شد و در بازي زباني دين شركت كرد؛ به تعبير او، ما نميتوانيم بدون زبان، تواناييهاي بشري خود را براي انديشه، فعل و احساس محقق كنيم. ديني شدن، مستلزم توانا شدن در زبان و نظام نمادين يك دين خاص است. ديني شدن، به معناي دروني كردن مجموعهاي از مهارتها با تمرين و تعليم است. انسان ياد ميگيرد كه چگونه احساس كند، كاري انجام دهد و بيانديشد. اين رويكرد، دقيقاً با ديدگاه ويتگنشتاين مطابقت دارد كه ميگفت: كلمات در متن زندگي ـ يا به گفتة وي ـ در «صور حيات» معنا دارند؛ بنابراين، كلمات نميتوانند به روشني حامل معناي خود باشند؛ بلكه معناي آنها به وسيلة كل زمينة كنشها و اعمال اثبات ميشود. براي درك معناي چيزي، بايد در نحوة معيشت يا صور حيات و بازي زباني آن شركت جست و از آنجا كه هر بازي قاعدة خاص خودش را دارد، نميتوان از بيرون آن بازي داوري كرد. درنتيجه، به تعبير ليندبك، «نظام تفسيري» و به تعبير ويتگنشتاين، «نحوة معيشت يا بازي زباني» هر ديني است كه شرايط فهم معناي آن دين را فراهم ميكند.
سرانجام، تأكيد صريح ليندبك بر نفي هستة مشترك ميان اديان نيز كاملاً با ديدگاه زباني ويتگنشتاين سنخيت دارد. در نگاه ليندبك، تجربههاي ديني هستة مشتركي ندارند؛ چون تجربههايي كه اديان بهوجود ميآورند، همان اندازه متفاوتاند كه نظامهاي تفسيري آنها تفاوت دارند؛ چنانكه ويتگنشتاين نيز معتقد بود همة بازيهاي زباني با يكديگر متفاوتاند و قواعد خاصّ خود را دارند.
بررسي و نقد
هدف اساسي ليندبك در اتخاذ رويكرد زباني و فرهنگي به دين، ارائة طرحي جامع بود كه بتواند تكثر در معرفت ديني را به مثابة يك اصل مهم و ضروري براي معتقدان توجيه كند. ديدگاههاي سنتي نوعاً انحصارگرا بوده و بهدنبال ارائة معيار واحد درست انديشيدن بودند؛ زيرا به عقيدة آنها آموزههاي ديني در بر دارندة اطلاعات حقيقي بوده و درنتيجه، معرفتبخشاند. تكثر در معرفت ديني، در عالَم خارج وجود دارد، ولي تكثر به معناي حقيقت داشتن همة معرفتهاي ديني نيست؛ بلكه بايد به دنبال معيارهاي جامع و صحيحي براي تشخيص معرفتهاي درست از نادرست بود. براساس اين رويكرد، در گفتوگوي ميان اديان تنها بايد از يك گزينه پيروي شود؛ يعني در صورتي توافق حاصل ميشود كه تنها يكي از گزينههاي مورد اختلاف طرفين، صحيح تلقي شود و راهي براي درست بودن هر دو وجود ندارد.
ديدگاههاي مدرن كه عمدتاً تجربهگرايند، معرفت ديني را محصول تجربههاي شخصي افراد ميدانند. ليبرالها تكثر در معرفت ديني را ميپذيرند، ولي معتقدند كه همة تجربههاي ديني، گوهري مشترك دارند كه در همة اديان وجود دارد. در نتيجه، تفاوت و تكثر در اديان، نه بنيادين، بلكه صوري است و همين امرِ مشترك ادعايي ميتواند محور گفتوگوي بين اديان باشد.
ليندبك معتقد است هيچيك از رويكردهاي گذشته (گزارهاي يا تجربي) براي تحقق اهداف بينديني كافي نيستند. رويكرد سنتي براي نگرش وحدتگرايانه به اديان و نظامهاي ديني، هيچ مناسبتي ندارد و رويكرد تجربي نيز تلاشهايي را انجام داده است، ولي مباني آن كامل و غيرقابل خدشه نيست. براي مثال، ليبرالها چگونه ميتوانند هستة مشترك ميان همة اديان و نظامهاي ديني را ارائه كنند.
خود ليندبك، با توجه به اهميتي كه براي وحدتگرايي كليسايي قائل است، اصل تكثر در نظامهاي ديني و معرفتهاي ديني را امري مسلم تلقي كرده است. او معتقد است كه كثرت در باورهاي ديني، نه امري صوري و ظاهري، بلكه بنيادين است. نميتوان شرايطي را تصور كرد كه در آن به معرفت ديني واحد و مشترك ميان اديان متفاوت برسيم. وجود اختلاف نهتنها حقيقت دارد، بلكه اجتنابناپذير است.
ليندبك در بحث وحدتگرايي كليسايي خود تأكيد ميكند كه نبايد بهدنبال وحدت در باورهاي ديني بود، بلكه بايد تبييني ارائه كرد كه بتواند اصل تنوع و تغاير در باورها را بهصورت بنيادين تبيين كند.
مطابق با اين ديدگاه، نظام ديني در شرايط متفاوت، تجربهها و نگرشهاي جديد ديني را موجب ميشود؛ بر اين اساس، وجود كثرت در باورهاي ديني، امري طبيعي بوده و به شكل بنياديني قابل تبيين است. اديان مختلف نبايد نگران وجود اختلافهاي جدي باشند؛ زيرا اين اختلافها بر اساس محتوا و دادههاي خود اديان نيستند؛ بلكه نتيجة طبيعي شرايط متغيري هستند كه نظام تفسيري اديان در آنها واقع ميشوند.
آيا ميتوان رويكرد زباني ـ فرهنگي به دين را بهمنزلة رويكردي معتبر پذيرفت؟ به اعتقاد نگارنده، اين رويكرد را نميتوان مبنايي جامع براي اديان و نظامهاي ديني تلقي كرد. در ادامه، به اشكالات و نواقص اصلي اين طرح اشاره ميكنيم.
1. بهترين تبيين!
در اين بخش، به اين اشكال اساسي ـ كه نهتنها بر ليندبك، بلكه بر بيشتر نويسندگان الاهياتي و برخي از انديشوران فلسفي غربي، همانند ويتگنشتاين وارد است ـ خواهيم پرداخت. آنها نوعاً در ارائة رويكردهاي جديد و نفي رويكردهاي گذشته، منطق و شيوة فلسفي را رعايت نميكنند؛ يعني در مقام مباحث هستيشناسي، به بيان يك وجه معقول (بهترين تبيين) بسنده ميكنند و به اقامة استدلال و دليل قانعكننده نميپردازند.
ليندبك از يكسو بسيار ميكوشد تا رويكردي را دربارة دين و آموزههاي ديني ارائه كند كه بتواند در برابر رويكردهاي پيشين ايستادگي كند؛ از سوي ديگر، اصرار دارد كه اين رويكرد شيوة سومي در قبال دو رويكرد سنتي و ليبرال شمرده شود.
از هر نظريهپردازي كه چنين ادعايي را مطرح ميكند، انتظار ميرود تا هم در نقد ديدگاههاي رقيب و هم در اثبات ديدگاه خود، استدلال پذيرفتني و قانعكنندهاي را ارائه كند. تبيين بهتر در جايگاه خودش، از اهميت بالايي برخوردار است؛ ولي نميتواند بسان استدلال، مبناي قانعكننده و كافي را براي پيروي از رويكرد جديد و نقض رويكرد پيشين در اختيار نهد. ليندبك در نقد ديدگاههاي رقيب، تلاشهاي مختصري انجام داده است كه برخي از آنها ارزيابي خواهند شد؛ ولي در مقام دفاع از ديدگاه فرهنگي ـ زباني خود نتوانسته استدلالي ارائه كند كه بتواند مبناي رويكرد وي واقع شود. در واقع، تمام تلاش ليندبك بر اين امر متمركز شد كه تبيين جامعي را براي اين نگرش فراهم آورد كه بهنظر نگارنده، نميتواند بهتنهايي براي مخاطبان ليندبك، بهويژه حاميان رويكردهاي رقيب، اطمينانآور باشد. حتي اگر استدلالهاي محدود ليندبك در نقد ديدگاههاي رقيب كافي باشد، اين امر نميتواند بدون اقامة استدلالهاي اثباتي، رويكرد پيشنهادي خود را به كرسي بنشاند؛ به عبارت ديگر، ابطال ديدگاههاي مخالف، مستلزم اثبات ديدگاه خود نيست؛ مگر آنكه پاي حصر عقلي در ميان باشد كه در اينجا چنين نيست.
ليندبك در تبيين ديدگاه فرهنگي ـ زباني، با توجه به بررسيهاي انسانشناختي جامعهشناساني، همچون كليفورد گيرتز در تلقي دين به مثابة نظام فرهنگي و با توجه به نگرشهاي زباني فيلسوفان تحليلي، همچون ويتگنشتاين، تبييني از دين ارائه كرد كه براساس آن، دين همانند فرهنگ و زباني است كه نقش رسانه و ابزار را در تحقق زندگي بشري بازي ميكند. حداكثر ميتوان تبيين ليندبك را معقول و بدون تناقض دروني منطقي تلقي كرد؛ ولي اثبات اين رويكرد، نياز به تلاشهاي بيشتري دارد كه به نظر ميرسد ليندبك از آن فاصلة بسياري دارد. اگر تبيين ليندبك صرفاً انسجام دروني ديدگاه او را اثبات كند، نگرش او چه مزيتي بر رويكردهاي رقيب (معرفتي و تجربهگرايي) دارد؟ ديدگاه معرفتي ـ گزارهاي سنتي نيز، هم منطقي و هم معقول است. ممكن است ليندبك مدعي شود كه او تبيين بهتر و كاملتري را نسبت به رويكردهاي گذشته در اختيار ميگذارد؛ ولي تبيين بهتر براي دستكشيدن از رويكردهاي ديگر كافي نيست. چهبسا رويكردي كه بيانگر وجه منطقي خوبي باشد، ولي از مباني دقيقي برخوردار نباشد؛ يا رويكرد جامعي كه هر سه را در برگيرد، مطلوب باشد و يا هر رويكردي بتواند جنبهاي از دين را تبيين كند.
خلاصه آنكه به لحاظ روششناختي، شيوة ليندبك در پرداختن به مسائل فلسفي و معناشناختي پذيرفتني نيست. اگر ليندبك معتقد است كه مبناي وي در پرداختن به مسائل فلسفي و معناشناختي متفاوت و براساس مبناي «بهترين تبيين» است و نه استدلال، در پاسخ خواهيم گفت كه هم مبناي «بهترين تبيين» و هم «بهترين تبيين» بودن ديدگاههاي وي اشكالاتي اساسي دارد.
از سويي، مبناي «بهترين تبيين» پذيرفتني نيست؛ زيرا اولاً، نتايجي كه بر بهترين تبيين مترتب ميشود، ضروري نبوده و با ديگر ديدگاهها متنافي نيست؛ بر خلاف استدلال كه استنتاج يقيني از راه مقدمات اطميناني قلمداد ميشود؛ ثانياً، با توجه به اينكه «بهترين تبيين» منحصر به فرد نبوده و بيش از يك تبيين بهتر قابل تصور است، اين مبنا به نسبيت انجاميده و هيچ اساس مطمئني را در اختيار نمينهد؛ ثالثاً، ملاك تبيينهاي بهتر چيست؟ نظريههاي رقيبِ منطقاً سازگار نيز ميتوانند مدعي تبيين بهتر بوده و هر يك از اين نظريهها، ملاكهاي خاصي را براي «بهترين تبيين» ارائه كنند.
از سوي ديگر، به چه دليلي ديدگاههاي ليندبك تبييني بهتر از رويكردهاي معرفتي و گزارهاي شمرده ميشوند؟ به اعتقاد نگارنده، ديدگاههاي وي از اشكالات مهمي كه اين نوشتار به آنها اشاره شده است، رنج ميبرد و همين اشكالات ميتوانند قرينهاي باشند كه ادعاي «بهترين تبيين» بودن رويكرد زباني ـ فرهنگي، سطحينگرانه و غيرقابل قبول باشد.
2. ماهيت دين يا كاربرد آن
ديدگاه زباني ـ فرهنگي ليندبك، دين را به مثابة ابزار و رسانهاي ميپندارد كه انسان بهواسطة آن ميتواند شيوة نگرش به جهان، انديشه و احساس، و تجربة خود را شكل بدهد. به عبارت ديگر، انسان بهواسطة دين ميتواند مهارتي را كسب كند كه براي سپري كردن زندگي به آن نياز دارد. چنانكه يادگيري يك زبان و آشنايي با فرهنگي و دروني كردن آن، انسان را قادر ميسازد تا در آن زبان يا فرهنگ، حضور فعال داشته باشد، دين نيز چنين است. هدف اصلي ليندبك ـ همانگونه كه از عنوان اثر مهم او، ماهيت آموزه، پيداست و از بيانات او در خود اين كتاب بهدست ميآيدـ ارائة ديدگاه مستقلي در زمينة ماهيت آموزه، بهويژه آموزههاي ديني است.
وظيفة اصلي ليندبك در مرحلة اول اين است كه نظر خودش را دربارة «ماهيت» آموزههاي ديني بيان كند كه اين آموزهها از چه سنخياند؛ براي نمونه، وقتي طرفداران رويكرد معرفتي به بيان ماهيت آموزه ميپردازند، دغدغة اصلي آنها اين است كه اثبات كنند آموزههاي ديني گزارههايي دربردارندة دادهها و اطلاعات حقيقي و مطابق با واقعاند و سپس در مرحلة بعدي، كاربرد آموزههاي ديني را مطرح ميكنند. ولي ليندبك برخلاف عنوان اثر معروفش و برخلاف ادعايي كه در خود كتاب مطرح ميكند، بدون بيان ماهيت آموزههاي ديني، كاربرد فرهنگي ـ زباني را ماهيت آموزههاي ديني بيان كرده است.
با اين توصيف، انتقاد اساسي به ليندبك آن است كه او در برابر مثلاً ديدگاه معرفتي ـ گزارهاي كه در بيان ماهيت آموزهها، بُعد معرفتي و حكايت از واقع را مهمترين بُعد آموزههاي ديني تلقي ميكند، گزينة بديلي را ارائه نكرده است؛ بلكه تنها به بيان كاربرد آموزههاي ديني، به منزلة فراهمكنندة مهارت براي ديني شدن، پرداخته است. به اعتقاد نگارنده، رويكرد معرفتي ـ گزارهاي نيز ميتواند اين كاربردي را كه ليندبك براي آموزههاي ديني مطرح كرده است، به مثابة يكي از كاربردهاي دين بپذيرد و در عين حال، ديدگاه معرفتي خود را نيز حفظ كند. نه تنها كاربردهايي را كه ليندبك مطرح كرده است، بلكه اگر دهها كاربرد ديگر نيز براي آموزههاي ديني درنظر گرفته شود، نميتوانند بيانگر ماهيت آنها باشند. كاركرد آموزه هرچه باشد، ما را از بحث دربارة محتواي آموزه بينياز نميكند. كلمة ماهيت در عنوان كتاب ليندبكاين توقع را در مخاطب ايجاد ميكند كه بيش از رويكرد كاركردي مورد نظر نويسنده است و چه بسا عنوان بهتر براي اين رويكرد، كاركرد آموزه بود. ضمن اينكه ليندبك روشن نميكند چرا كاركرد نميتواند در طول يكي از دو ديدگاه ديگر مطرح شود، نه در عرض آنها. بنابراين، به نظر ميرسد كه اين خلط بين ماهيت و كاربرد دين، در ديدگاه ليندبك وجود دارد.
ممكن است ليندبك از خود دفاع كرده و ادعا كند كه يكي از انواع تعاريف، تعريف به كاركرد است و بر همين اساس، ماهيت گزارههاي ديني را كاركرد آنها معرفي كند؛ ولي در پاسخ وي ميگوييم كه نگرش كاربردي در بيان معنا و ماهيت، امري مناقشهپذير بوده و از اشكالات ذيل برخوردار است.
اولاً اگر معناي هر چيزي به كاربرد آن باشد، پس بدون توجه به كاربرد، نبايد هيچ فهمي از آن براي انسان حاصل شود؛ در حاليكه واقعاً اينگونه نيست. بسياري از واژهها و امور پيرامون ما وجود دارند و آنها را ميفهميم، درحاليكه كاربرد آنها را نميدانيم يا توجهي به كاربرد آنها نداريم. مثلاً ما هيچ كاربردي را براي واژة «سيمرغ» در نظر نميگيريم، حتّي وجود خارجي هم ندارد؛ ولي معناي آن را ميتوانيم تصور كنيم.
ثانياً برخي امور، داراي كاربردهاي متفاوت و متغيرند؛ براي نمونه خداوند در آن واحد، هم «رحيم» و هم «جبار» است؛ هم محبت ميكند و هم خشم. اين دو كاربرد براي خدا، در زمان واحد وجود دارند؛ حال بايد گفت كه ماهيت خداوند چيست؟ آيا ماهيت خداوند به محبت است يا خشم؟ يا به هر دو؟ اگر ماهيت به كاربرد باشد، بايد پذيرفت كه خداوند داراي ماهيت متضاد است؛ لازمة چنين سخني اين خواهد بود كه هر چيزي خودش، خودش نباشد و امري بتواند، هم خودش باشد و هم نباشد كه تناقض بوده و هر تناقضي نيز محال است؛ يا اينكه برخي از اوقات، ماهيت خداوند رحمت و محبت است و برخي اوقات خشم و غضب. هيچ يك از اين پاسخها دربارة خداوند صحيح نيست. خداوند موجودي است كه هم رحيم است و هم جبار و منتقم؛ اين دو فعل براي خداوند است. از سوي ديگر، همين كه اين دو فعل را به خداوند نسبت ميدهيم، كاشف از آن است كه براي مفهوم خداوند معنايي را تصور كرديم و سپس اين امور را به او نسبت ميدهيم.
خلاصه آنكه بيان كاربرد گزارههاي ديني، ما را از بيان ماهيت آنها بينياز نميكند. معناداري امور پيرامون ما ضرورتاً مبتني بر كاربرد داشتن يا توجه به كاربرد آنها نيست. به عبارت ديگر، معنا اعمّ از كاربرد است.
3. نسبيگرايي
در نگرش فرهنگي ـ زباني، دين همانند يك زبان يا فرهنگ، ابزار و رسانهاي است كه انسان به واسطة آن، مهارتهايي را براي پيشبُرد زندگي، برخورداري از تجربه، ايجاد نگرشهاي متفاوت و در نتيجه، براي ديني شدن كسب ميكند. به اعتقاد ليندبك، تغيير يا نوآوري ديني نتيجة كنش و واكنش يك نظام فرهنگي ـ زباني با شرايط متغير است، نه با رشد تجربههاي جديد. تغيير يافتن، از بين رفتن يا جايگزين شدن سنتهاي ديني، به دليل ترقي شيوههاي جديد يا متفاوت از احساس دربارة خود، جهان يا خدا نيست؛ بلكه به سبب آن است كه يك نظام تفسيري ديني (متجلي در رفتار و باور ديني)، نابهنجاريهايي را در كاربرد آن سنت ديني در بسترهاي جديد بهوجود آورده است. تجربههاي ديني، به معناي احساسات، گرايشها يا عواطف، نتيجه طرحهاي مفهومي جديدند، نه آنكه سرچشمة آنها باشند.
لازمة رويكرد فرهنگي ـ زباني آن است كه هر تحول و تغييري در نظام فرهنگي ـ اجتماعي، موجب پيدايش نگرشها و تجربههاي جديدي در انسان ميشود. وقوع شرايط متغير، كافي است تا نگرش انسان به جهان، خدا و حقيقت تغيير كند. مسلماً تغيير و تحول در نگرشها و تجربهها، بر شيوة زندگي انسان در جهان تأثيرگذار خواهد بود. بنابراين، انسان در طول زندگي خود ميتواند باورها و رفتارهاي متفاوتي را در خودش دروني كند. وقتي آموزههاي ديني را همانند زبان و فرهنگ تلقي كنيم، پس همة اين باورها و رفتارها بايد براي ما حقيقت داشته باشند.
اين برداشت از دين، موجب نسبيگرايي مطلق درحوزة باورها و رفتارهاي انساني خواهد شد. آيا ميتوان هر اعتقادي يا عملي را كه نتيجة نظام فرهنگي باشد، درست تلقي كرد؟ نظامهاي فرهنگي ـ اجتماعي به اندازهاي مختلف و متغايرند كه ممكن است به نتيجههاي متناقضي بيانجامند. چگونه ميتوان چشم خود را به محصولهاي متغاير بسياري از نظامهاي تفسيري بست و همة آنها را با ارزش برابر انگاشت؟ اساساً در اين رويكرد، باور و رفتار بهتر، معنا نخواهد داشت؛ زيرا اگر آموزههاي ديني همانند زبان يا فرهنگ باشند كه در شرايط متغير، شيوههاي زندگي متفاوتي را موجب شوند، چه معياري براي ارزشگذاري آنها در نظر گرفته ميشوند. مهمتر از همه آنكه، يك انسان در كنش و واكنش نظام فرهنگي ـ زباني با شرايط متغير ميتواند تجربهها و نگرشهاي متفاوتي داشته باشد. زماني نگرش بودايي را برحسب شرايط زندگي بودايي، زماني ديگر نگرش مسيحي را بر حسب شرايط زندگي مسيحي، زماني شيوة مسيحيان انگلستان و زماني شيوة مسيحيان فرانسه را تجربه كند. اين نگرشِ نسبيگرايانه هيچ باور متعهدانهاي را در انسان ايجاد نميكند؛ زيرا هر لحظه ممكن است كه مهارت و شخصيتي جديد در انسان به وجود آيد.
به اعتقاد نگارنده، نبايد عوامل هرمنوتيكي را در شكلگيري شخصيت و باورهاي انسان غيرمؤثر دانست؛ ولي انسان ميتواند براساس عقل و فطرت سليم، خود را در شرايط متفاوت زندگي حفظ كرده، تحت تأثير آنها قرار نگيرد. پرسش مهمي كه در اينجا مطرح ميشود، اين است كه شرايط فرهنگي ـ اجتماعي تا چه اندازه در شكلگيري باورهاي عميق و تحول شخصيت خود آنها تأثيرگذار بوده است؟ يك مسيحي كه اعتقادات عميق (و حتي غيرعميق) دربارة خدا و مسيح دارد، هرگز حاضر نميشود صرفاً به دليل وجود شرايط متغير فرهنگي ـ اجتماعي، در باورها و رفتارهاي خود تغييرات اساسي ايجاد كند. چرا يك بودايي كه در بستر نظام فرهنگي مسيحيان زندگي ميكند و زندگي در ميان مسيحيان، نابهنجاريهايي را در به كارگيري سنت ديني او به وجود آورده است، حاضر نميشود خود را تسليم سنت جديد كرده و شرايط متغير را بر نگرشهاي خود تحميل كند؟
به اختصار ميتوان گفت: تلقي زباني ـ فرهنگي از دين، لوازم نسبيگرايانهاي دارد كه براساس آن، هر انساني در شرايط ديني جديد بايد تحت تأثير اين شرايط، دين قبلي را رها كند و به دين جديد روي آورد؛ در حاليكه اين امر با واقع تطابق ندارد.
4. نقد درونديني نگرش ابزاري و غيرمعرفتبخش به دين
ليندبك معتقد است كه همة آموزههاي ديني، همانند زبان، صرفاً نقشي ابزاري دارند و بايد به آنها نگاهي كاربردي داشت. بنابراين، نبايد دين را همانند گزارههاي حاوي ادعاهاي حقيقي كه بايد بدان اعتقاد پيدا كرد، تلقي كنيم. همچنين اينگونه نيست كه دين همان تجربههاي فردي انسانها باشد؛ بلكه دين يك نظام تفسيري است كه جامع واژگان و تركيب مفهومي دروني است كه انواع ادعاهاي حقيقي را در بسترهاي مختلف ايجاد ميكند. از نظر وي، دينيشدن به معناي دروني كردن مجموعهاي از مهارتها به واسطة تعليم و تمرين است. وي تأكيد دارد كه معرفت اصلي، معرفتي دربارة دين نيست؛ بلكه معرفت اصلي آن است كه چگونه در شيوهها و شرايط مختلف ديني باشيم. ليندبك اعلامية انجيل را ـ اگرچه پيش از هر چيز، بيان تاريخ باشد ـ تا جايي داراي معنا و قابليت ميداند كه به صورت هيئت كلي زندگي و رفتار اجتماعي ظاهر ميشود.
لازمة سخنان ليندبك آن است كه گزارههاي ديني، واقعگرا و معرفتبخش نبوده و يا دستكم، معرفتبخشي آنها اهميت چنداني ندارد؛ بلكه صرفاً براي نظم و نسق بخشيدن به زندگي انساني است.
پرسش مهم در اينجا اين است كه اولاً آيا ادعاهاي ليندبك، با خود آموزههاي ديني سازگار است؟ آيا آموزههاي ديني در بردارندة ادعاهاي ناظر به واقع نيستند؟ آيا ميتوان وجهة اصلي و بنيادين آموزهها را كاربرد فرهنگي ـ زباني آنها تلقي كرد؟
به نظر ميرسد با مطالعه و بررسي اجمالي آموزههاي ديني در اديان مختلف، روشن ميشود كه نگرش فرهنگي ـ زباني به دين، با آنچه كه خود اين آموزهها دلالت ميكنند، سازگاري ندارد. نميتوان كاربردهاي مختلفي را كه از آموزههاي ديني برداشت ميشود، انكار كرد و اساساً هدف اصلي دين، هدايت انسانها در مسير كمال است و همين، خود بزرگترين كاربرد دين است؛ ولي كاربرد دين تنها يكي از ابعاد مهم دين است كه محصول طبيعي ادعاهاي ناظر به حقيقت دين، به منزلة مهمترين جنبة آن است.
شيوة درونديني در نقد، به واسطة مراجعه به خود آموزههاي ديني، شيوهاي معقول به نظر ميرسد؛ چون موضوع گفتمان ما همين آموزههاي ديني است. وقتي بخواهيم ادعاهايي را دربارة آنها مطرح كنيم، مسلماً بايد با سياق و فحواي خود آنها نيز سازگار باشد؛ همانگونه كه يك دانشمند تجربي وقتي بخواهد ادعاي مهمي دربارة جهان خارج داشته باشد، پيش از هر چيز، خود آن موجود تجربي و مادي را بررسي ميكند. به نظر ميرسد نميتوان بدون توجه به مدلول گزارههاي ديني، هيچگونه نگرشي را دربارة آنها به كار گرفت. در اينجا مناسب است براي اثبات معرفتبخشي و واقعنمايي آموزههاي ديني به پارهاي از آيات كتاب مقدس مسيحيان و قرآن كريم اشاره كنيم.
در بسياري از آموزههاي ديني، صراحتاً تعابيري همچون «حقيقت» و «واقعيت» آمده است. براي نمونه، در عهد قديم در اهميت تقديس «سبت» آمده است:
«و يهُوَه ميگويد: اگر مرا حقيقتاً بشنويد و در روز سبت هيچ باري از دروازههاي اين شهر داخل نسازيد و روز سبت را تقديس نموده، هيچكار در آن نكنيد. آنگاه پادشاهان بر كرسي داوود نشسته و بر ارابهها و اسبان سوار شده، مردان يهودا و ساكنان اورشليم از دروازههاي اين شهر داخل خواهند شد و اين شهر تا به ابد مسكون خواهد بود».
«ليكن اگر شما مرا به قتل رسانيد يقين بدانيد كه خون بيگناهي را بر خويشتن و بر اين شهر و ساكنانش وارد خواهيد آورد؛ زيرا حقيقتاً يهُوَه مرا نزد شما فرستاده است تا همة اين سخنان را به گوش شما برسانم».
در قرآن كريم، 247 مورد واژة حق به كار رفته است كه شايد كمتر از ده درصد آنها به حق، به مفهوم حقوقي آن، مربوط باشد و بسياري از موارد، معاني ديگري از آن اراده شده است. در بيشتر اين آيات، حق به معناي مطابقت با واقع آمده است. قرآن كريم دربارة حقيقت داشتن حضرت موسي و رسالتش در برابر مشركان ميفرمايد: «به موسي وحي كرديم كه عصاي خويش را بيافكن! ناگهان (به صورت مار عظيمي درآمد كه) وسايل دروغين آنها را به سرعت برميگرفت. (در اين هنگام) حق آشكار شد و آنچه آنها ساخته بودند، باطل گشت». همچنين دربارة وقوع حتمي قيامت با تأكيد ميفرمايد: «هنگامي كه واقعة عظيم (قيامت) واقع شود، هيچ كس نميتواند آن را انكار كند». «(آري سوگند به همة اينها) كه آنچه به شما وعده شده، قطعاً راست است. و بيشك (رستاخيز) و جزاي اعمال واقعشدني است».
«عذاب پروردگارت واقع ميشود». «سپس عذابي كه به آنها وعده داده شده به سراغشان بيايد».
موارد بسياري از آيات قرآن كريم و عهدين، به اموري اشاره ميكنند كه در خارج محقَق شده است و ما تحقق آنها را به وضوح ميبينيم. همانند:
پيدايش آسمانها و زمين
«اين است پيدايش آسمانها و زمين در حين آفرينش آنها در روزي كه يهُوَه خدا زمين و آسمانها را بساخت».«او كسي است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد...».
خلقت انسان
«يهُوَه خدا پس آدم را از خاك زمين بسرشت و در بيني وي روح حيات دميد و آدم نَفس زنده شد. و يهُوَه خدا باغي در عدن به طرف مشرق غَرس نمود و آن آدم را كه سرشته بود در آنجا گذاشت». و ما انسان را از عصارهاي از گِل آفريديم؛ سپس او را نطفهاي در قرارگاه مطمئن [رحم] قرار داديم...».
نعمت علم
همان كس كه انسان را از خون بستهاي خلق كرد. بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است. همان كس كه به وسيلة قلم تعليم نمود. و به انسان آنچه را نميدانست ياد داد.
روزي رساندن به موجودات جهان
«آيا كيست كه بفهمد ابرها چگونه پهن ميشوند يا رعدهاي خيمةاو را بداند؛ اينك نور خود را بر آن ميگستراند و عمقهاي دريا را ميپوشاند؛ زيرا كه به واسطة آنها قومها را داوري ميكند و رزق را به فراواني ميبخشد». «اي مردم، پروردگار خود را پرستش كنيد؛ آن كس كه شما و كساني را كه پيش از شما بودند آفريد تا پرهيزكار شويد... و [خدايي كه] از آسمان آبي فرو فرستاد و به وسيلة آن، ميوهها را پرورش داد تا روزي شما باشد...».
اين آيات و صدها آيات ديگري كه از آموزههاي اساسي دين به شمار ميآيند، دلالت صريحي دارند بر اينكه ادعاهاي حقيقي دربارة واقعيت هستند و هرگز نميتوان آنها را به مثابة نظام تفسيري تلقي كرد كه صرفاً ابزاري براي ايجاد نگرشها و تجربههايند، بدون آنكه خود آنها از واقعيتي حكايت كرده باشند. وقتي آموزهها به بيان پيدايش آسمان و زمين، انسان و حيوان و... ميپردازند، دلالت اولية آنها بر حكايتگري از امور واقعي است. وقتي گزارههاي ديني صريحاً بر حقيقت داشتن مدلول خود تأكيد ميكنند و در برابر كافران هرگونه ترديد را مردود اعلام ميكنند، و يا آنگاه كه از امور واقعي حكايت ميكنند كه در جهان واقع شدهاند و ما به روشني آنها را تجربه ميكنيم و در زندگي اعتقادي و رفتاري خود آنها را به كار ميبريم، آيا اين آموزهها در مقام بيانِ صرفاً كاربرد آنها در زندگياند و هدف اصلي آنها، نظم و نسق بخشيدن به زندگي انساني است؟ زماني كه (براي مثال) قرآن كريم دربارة توحيد خداوند ميگويد: «قُل هُو اللهُ اَحدٌ» (توحيد: 1)، از يك حقيقتي خبر ميدهد كه حتّي اگر (بر فرض) هيچ كاربردي هم نداشته باشد دلالت اين گزاره بر حقيقت توحيد، براي مخاطبان روشن است.
5. ناواقعگرايي و نگرش كاربردي!
ليندبك نقش ابزاري و كاربردي دين را در كسب مهارت دينيشدن و شكلگيري نگرش و شيوة زندگي ميداند؛ يعني معتقد است كه انسان ميتواند بدون اعتقاد به واقعي بودن مدلول گزارههاي ديني و معرفت حقيقي به آنها، شخصي ديني باشد و روح دين را در زندگي خود محقق كند. به اعتقاد نگارنده، برخلاف ديدگاههاي غيرواقعگرايانه، باور و اعتقاد به حقيقت داشتن ادعاهاي ديني، پيشفرض ايمان ديني است. شخص باايمان، صرفاً يك ايمان متعصبانه به دين و آموزههاي آن ندارد؛ بلكه معتقد است اعتقاد او متعلَقهايي دارد كه در خارج، مسلماً تحقق دارند. ايمان عميق زماني رخ ميدهد كه انسان براي آن توجيه معقولي داشته باشد و حكايتگري گزارههاي ديني و معرفتبخش بودن آنها، شرط اساسي براي توجيه معقول است.
آموزههاي ديني وقتي ناظر به واقع نبوده و صرفاً براي متعهد كردن انسانها بدون داشتن منبع وجودشناختي باشند، اساساً كاربرد خود را از دست ميدهند. خداباوران چگونه ميتوانند خود را در برابر امور غيرواقعگرايانه متعهد كنند؟ هنگامي كه كتاب مقدس نجاتبخشي عيسي مسيح را بيان ميكند، ايمان به اين نجاتبخشي، بدون اطمينان به درستي وجودشناختي اين عبارت، امكان ندارد. مسيحيان زماني به مسيح ايمان ميآورند كه نجاتبخشي مسيح، يك معرفت اصيل مطابق با واقع تلقي شود.
حتّي در خود انجيل يوحنا از زبان عيسي تأكيد شده است كه بايد به محتواي پيام من ايمان بياوريد و اين، تنها راه رسيدن به نجات است:
آنگاه عيسي ندا كرده گفت: آنكه به من ايمان آورد، نه به من، بلكه به آن كه مرا فرستاده است، ايمان آورده است. و كسي كه مرا ديد، فرستندة مرا ديده است. من نوري در جهان آمدم تا هركه به من ايمان آوَرد، در ظلمت نمانَد. و اگر كسي كلام مرا شنيد و ايمان نياورد، من بر او داوري نميكنم؛ زيرا كه نيامدهام تا جهان را داوري كنم، بلكه تا جهان را نجات بخشم. هر كه مرا حقير شمارد و كلام مرا قبول نكند، كسي هست كه در حقّ او داوري كند؛ همان كلامي كه گفتم، در روز بازپسين بر او داوري خواهد كرد. زآن رو كه من از خود نگفتم، لكن پدري كه مرا فرستاد به من فرمان داد كه چه بگويم و به چه چيز تكلّم كنم. و ميدانم كه فرمان او حيات جاوداني است. پس آنچه من ميگويم، چنانكه پدر به من گفته است، تكلّم ميكنم.
نكتة ديگري كه شايان ذكر است، اين است كه انسانها حاضر نيستند به امري معتقد شوند كه واقعاً تحقق ندارد؛ بنابراين، به صاحبان رويكردهاي كاربردي به دين (از جمله ليندبك) بايد يادآور شد كه آموزههاي ديني حتّي تأثير ابزاري خود را از مطابقت آنها با واقعيت ميگيرند؛ يعني اگر اعلام شود كه خداباوران تنها بايد به آموزهها ايمان بياورند و دغدغة معرفتي دربارة آنها نداشته باشند، آنها هيچ مسئوليتي در برابر آموزهها از خود نشان نميدهند.
اين مسئله نه تنها يك نگرش عقلاني به آموزههاست (يعني عقلاً خود را مسئول نميبينند)، بلكه از جنبة روانشناختي نيز انگيزه براي تعهد و سرسپردگي به دين از بين ميرود. بسياري از انسانها به دليل ترس از جهنم يا شوق به بهشت، از گناه و ظلم دوري كرده و اعمال صالح را انجام ميدهند. آنها معتقدند كه در قيامت، واقعاً بهشت و جهنمي كه آموزههاي ديني بيان ميكنند، وجود دارد و تنها با همين باور، زندگي سالم و مطابق با دستورات ديني را انتخاب ميكنند؛ نه با ايمان صرف به اين آموزهها و سرسپردگي مطلق به آنها. نتيجه آنكه، مهارت در ديني شدن و شكلگيري زندگي ديني انسانها زماني ميتواند با ابزار دين محقَق شود كه انسانها به حقيقت خارجي مدلول اين آموزهها باور داشته باشند و اعتقاد به گزارههاي ديني، بدون رويكرد واقعگرايانه، براي تحقق اين اهداف سودي نخواهد داشت.
واقعگرايان غربي نيز در پاسخ به فيليپس و كيوپيت، به همين نكته توجه ميكنند.
واقعگرايان استدلال ميكنند كه بخش عظيمي از رويّة ديني (يا شيوههاي ديني زندگي) مشروط و منوط به عقايدي واقعگرايانه دربارة نحوة وجود موجودات است. آيا اگر اعمالي مانند نيايش، پرستش، زيارت و اعمال خيرخواهانه كه با اخلاص دينيِ صريح انجام ميشود، بر عقايدي واقعگو دربارة خدا يا امر قدسي مبتني نباشند، ميتوانند همچنان مفاد و معناي مفروض خود را داشته باشند؟ تفسيرهاي ناواقعگرايان از نيايش، استفاده از متون مقدس و ديگر اعمال ديني، پاية معقوليت و صحت اين اعمال را سست ميكند. اگر صدق عيني اين باور را نپذيرفته باشيم كه ممكن است واقعيتي الاهي موجود باشد كه ميتواند به ما كمك كند، چرا از خداوند كمك بطلبيم؟
6. وحدتگرايي و ماهيت گزارههاي ديني
ليندبك اصرار دارد كه ديدگاه او ميتواند يك معيار كلي مبتني بر مباني فلسفي براي تعيين ماهيت آموزه باشد، ولي همچنانكه خودش در موارد زيادي ميگويد، ديدگاه وي، براي تأمين اهداف وحدتگرايانه پديد آمده است. خوانندگان كتاب ماهيت آموزه به روشني پي خواهند برد كه دغدغة ليندبك در سرتاسر اين اثر مهم، بيشتر اجتماعي است تا فلسفي.
پيشفرض ليندبك اين است كه اختلافات اساسي در اديان و بهويژه كليساهاي مختلف مسيحي، در تبيين فلسفي ماهيت آموزههاي ديني ريشه دارد و با گرفتن رويكرد فلسفي متناسب با وحدتگرايي كليسايي، ميتوان بر اين مشكلات پيروز شد.
اين پيشفرض به صورت كلي پذيرفتني نيست؛ زيرا چه بسا ممكن است عوامل ديگري در شكلگيري اختلافات آموزهاي نقش داشته باشند. براي نمونه، روشهاي متفاوت در معرفتشناسي ديني در پيدايش آموزههاي مختلف نقش عمدهاي دارند.
ايمانگرايان مسيحي، در برابر ابهامهاي اساسي موجود در بنياديترين باورهاي مسيحيت، ازجمله تثليث، معتقدند كه ضرورتي ندارد در خصوص آنها پذيرش عقلاني داشته باشيم؛ بلكه بايد صرفاً به آنها ايمان بياوريم، بدون آنكه به خطاهاي احتمالي آنها توجهي كنيم. كسي كه چنين نگاهي به آموزههاي مقدس داشته باشد، هرگز حاضر نميشود به آموزههاي ديگري كه مخالف عقايد اوست، اعتنايي كرده يا با بحثهاي استدلالي به ائتلاف و وحدت برسد. يك مسيحي ايمانگرا هرگز حاضر نميشود باور به تثليث را از دست بدهد.
در برابر ايمانگرايان، عقلگرايان معتقدند كه دستكم آموزههاي بنيادين (همانند تثليث يا توحيد) بايد براساس استدلالهاي عقلاني بررسي شده و تنها باورهاي موجّه (به لحاظ عقلاني) ميتوانند مبناي معرفت ديني قرار بگيرند. همچنين، خود عوامل اجتماعي و تاريخي ميتوانند از مهمترين علل اختلافهاي آموزهاي شمرده شوند. براساس جريانشناسي تاريخي، شكلگيري اديان يا فرقههاي متفاوت تا حد زيادي از عوامل فرهنگي ـ اجتماعي نظير قبيلهگرايي، دنياگرايي، نژادپرستي، قدرتگرايي و... ناشي شده است. البته در اين قسمت، قصد بر آن نيست كه همة عوامل اختلافات آموزهاي بررسي شود؛ بلكه مقصود، بيان اين نكته است كه پيشفرض ليندبك پذيرفتني نيست. از سوي ديگر، با وجود اين عوامل، به ويژه عوامل اجتماعي، حتّي اگر رويكرد زباني به دين را اتخاذ كنيم، باز هم غرض وحدتگرايي محقق نميشود. وقتي انسانها به دليل عوامل اجتماعي نخواهند در برابر حقيقت كرنش كنند، چگونه رويكرد كاربردي به دين ميتواند وحدت را براي آنها به ارمغان آورد؟
نتيجه گيري
نتیجه آنکه، لیندبک تلاش زیادی انجام داده تا بتواند مبنایی الهیاتی برای وحدتگرایی فراهم کند، ولی، همچنان که در نقد دیدگاههای وی گفته شد، دیدگاههای وی از اشکالات فراوانی رنج میبرد. نگرش ناواقعگرانه زبانی فرهنگی در معرفت دینی را باید آخرین تلاشهای غرب برای مقابله با مشکلات برآمده از ساختارهای نادرست فکری مسیحیت تلقی کرد. اشتباه اساسی الهیات پستلیبرال در این امر نهفته است که آنها، به جای آنکه تسلیم حقیقت واحد و در جستجوی دین حقیقی واحد باشند، تلاش کردهاند تا با تغییر در مبانی الهیاتی و معرفتشناختی، تعارضهای موجود میان ادیان و فرق را پذیرفته و به نوعی تبعیت از همة آنها را به یک اندازه موجّه جلوه دهند.