منشأ پيدايش بحث اسما و صفات الاهي ارزيابي ديدگاه ولفسن
سال اول، شماره اول، بهار 1389، ص 59 ـ 78
سيدلطفالله جلالي
چكيده
مباحث كلامي و اعتقادي همواره مورد مناقشه و گفتوگو بوده و موجب نشاطي چشمگير در فضاي علمي شده است. در اين ميان، مبحث صفات، از مباحث مهمو گسترده كلام اسلامي است كه ديدگاهها و مواضع گوناگون در اين زمينه ارائه شده و نحلههاي متفاوتي شكل گرفته است. از جمله مباحث مهم در اين باب اين است كه چرا دانشمندان مسلمان، الفاظي چون عليم و قدير و حي و... را، كه در قرآن به مثابة اسماي خدا به كار رفتهاند، به مثابة صفات خدا تلقي كردهاند. منشأ اين بحث، اين است كه آيا سنت اسلامي و منابع نقلي دين، با تأملات و انديشههاي خود انديشمندان و متفكران مسلمان شكل گرفته، يا الهام گرفته از خارج دنياي اسلام بوده است؟ در اين باره، هري اوسترين ولفسن، دانشمند اسلامپژوه معاصر بر آن است كه، اين مبحث از فضاي مسيحي وام گرفته شده و به عالم اسلام وارد شده است.
اين پژوهش با رويكرد تحليلي، به بررسي اين ادعا و مستندات و شواهد آن ميپردازد. حاصل اين مقاله اين است كه برداشت وي اشتباه و مستندات او براي اثبات ادعا وي ناكافي است.
كليدواژهها: اسما و صفات الاهي، صفات، تثليث، اقنوم، خواص.
درآمد
بحث صفات الاهي، از مباحث مهمو جذاب كلام اسلامي است كه در قرون متمادي بحثهاي زيادي در اين زمينه صورت گرفته است. قرآن كريم به مثابة مهمترين منبع فكري و اعتقادي مسلمانان، حاوي الفاظي همچون عليم، قدير، سميع، بصير، حي، قيوم، فعّال، مريد و... است كه به خدا نسبت داده و دانشمندان مسلمان، اين نسبتها را به مثابة صفاتي براي خداوند در نظر گرفتهاند. اين بحث روشن و جاي مناقشه ندارد. اما نزاع اينجا است كه چرا دانشمندان مسلمان، اين الفاظ را به مثابة «صفات» اخذ كردهاند؟ بحث ديگر اين است كه، به لحاظ وجودشناختي، دانشمندان مسلمان در قبال اين الفاظ، چه موضعي گرفتهاند؟ آيا وجود واقعي اين صفات را پذيرفتهاند، يا خير؟ بحث سوم، بحث معناشناختي اين صفات است كه الفاظي كه در قرآن كريم و احاديث نبوي وارد شدهو در انسان معنايي خاص دارند، آيا به همان معناي ظاهري شان بر خدا اطلاق ميشوند، يا اينكه بايد به نحوي توجيه شوند و معاني متفاوتي براي آنها در نظر گرفته شود.
در پاسخ به اين پرسشها، ديدگاههاي متفاوتي مطرح شده است. در يك دستهبندي كلي، از ديدگاهها، به دو دستة ديدگاه متفكران سنتي مسلمانان و ديدگاههاي غيرسنتي تقسيم ميشوند. ديدگاههاي سنتي عمدتاً بر اين اعتقادند كه تمام مباحث اعتقادي و كلامي اسلامي، منشأ داخلي دارد و الهام گرفته از آيات و رواياتي است كه متكلمان آنها را با تأمل و تفكر و بحث و فحص، مطرح كرده و بسط داده و در قبال آنها، مواضع و ديدگاههاي گوناگون اتخاذ كردهاند. اما در ديدگاههاي غير سنتي، عموعاً اين مباحث، نشأت گرفته از تماس مسلمانان با ساير فرهنگها و ملل و اديان است. در اثر اين گونه تماسها، مسلمانان انديشههايي را از ديگران وام گرفته و پس از بحث و فحص در كلام اسلام مطرح كردهاند.
يكي از اين ديدگاههاي غيرسنتي، ديدگاه هري اوسترين ولفسن، دانشمند و فيلسوف يهودي، دربارة منشأ و خاستگاه مبحث صفات الاهي در انديشة اسلامي است. وي بر اين اعتقاد است كه، اين مبحث و نيز ديدگاهها و مواضعي كه دانشمندان مسلمان دربارة آن ابراز داشتهاند، وامگرفته از نظرية تثليث مسيحي است. البته، خود نظرية تثليث نيز از فيلون يهودي و آن نيز از يونان باستان اخذ شده است. اين ادعا در حقيقت، به چندين ادعا قابل تحليل است. هدف از اين نوشتار، اين است؛ كه آيا مبحث صفات و ديدگاههاي دانشمندان مسلمان در اين باب، از مبحث تثليث گرفته شده و شواهد و مدعيات ولفسن در اين باب كافي و وافي است يا خير؟ ابتدا لازم است، مدعيات ولفسن به همراه مستندات وي، به تفكيك و تفصيل، طرح و تحليل شوند و سپس، مورد ارزيابي قرار گيرند.
الف. منشأ آموزة صفات
مهمترين ادعاي ولفسن در باب منشأ صفات الاهي است كه اين آموزه، از مسيحيت اخذ و اقتباس شده است. ادعاي وي داراي دو جنبة اساسي است: اينكه، اعتقاد به وجود صفات واقعي بر گرفته از آموزة تثليث مسيحي است. دوم اين كه، حتي كساني كه به نفي صفات پرداخته و منكر واقعيت داشتن صفات شدهاند، نيز اين انكار را از مسيحيان اخذ و اقتباس كردهاند.
در جنبة نخست، كه مهمترين بخش ادعاي وي است، و در اين نوشتار نيز بر آن بيشتر متمركز شده است، وي مدعي است كه اعتقاد به وجود صفات واقعي، بر گرفته از آموزة تثليث مسيحي است و در قرآن و سنت تاريخي اسلام، چيزي وجود ندارد كه پشتوانة چنين اعتقادي باشد. از اينرو، وي ميكوشد ظهور اين اعتقاد را ناشي از نفوذ خارجي يعني فلسفة يوناني و يا از دو دين يهودي و مسيحي معرفي كند. اما وي نفوذ يوناني را به دليل گزارش شهرستاني مبني بر عدم نفوذ انديشة فلسفة يوناني بر مسئله صفات تا دوران متأخرتر، و نفوذ يهودي را به دليل عدم وجود چنين اعتقادي در يهوديت آن زمان، كنار مينهد و تنها نفوذ مسيحي را ميپذيرد.
ب. شواهد ولفسن
ولفسن براي اين ادعاي خود شواهد بسياري اقامه ميكند. پيش از هر چيز، وي امور زير را نشانههايي از اين نفوذ مسيحي در اعتقاد برخي دانشمندان يا فرقههاي مسلمان، به وجود واقعي صفات تلقي ميكند:
الف. گواهي ابن العبري، دانشمندان يهودي مبني بر رهايي معتزله از خطر اتهام به معتقد بودن به «اقانيم ثلاثه»؛
ب. روايت عضد الدين ايجي، دانشمند اشعري قرن هشتم ق./سيزدهم م. مبني بر اينكه، معتزله قائلان به واقعيت داشتن صفات را به خطاي اعتقاد مسيحي تثليث متهم ميكردهاند؛
ج. داود بن المقمص، سعديا، يوسف بن بصير و ابن ميمون، چهار دانشمند يهودي مرتبط با مسلمانان، اعتقاد به آموزة اسلامي واقعيت داشتن صفات را با تثليث مسيحي مقايسه كردهاند.
با اين حال، ولفسن اذعان ميدارد كه اين سخنان، از سوي كساني مطرح شده كه مخالف نظرية صفات و مخالف قائلان به آن بودهاند و روشن است كه، مخالفان ممكن است هر گونه اتهامي را به مخالف خود وارد سازند. از اينرو، اين شواهد به تنهايي نميتوانند مستند و اثباتكنندة مدعاي او تلقي شوند. بنابر اين، وي به دنبال شواهد بيشتر ميرود.
1. معني، صفت، شيء، پراگما، اقنوم و خواص
يكي از مهمترين دلايلي كه ولفسن براي اخذ و اقتباس نظرية صفات از آموزة تثليث مسيحي بيان ميكند، اين است كه مسلمانان براي نشان دادن مفهوم «صفات»، از دو واژة «معني» و «صفت» استفاده كرده و اين دو واژه نيز از ترجمههاي يوناني اقتباس شدهاند، نه از سنت ديني مسلمانان. وي در توضيح ريشة واژة «معني»، مينويسد واژة عربي «معني»، معناي كلي «شيء» دارد و معادل آن به كار ميرود و هردو كلمة معني و شيء، در ترجمة يوناني كلمة «پراگما» در آثار ارسطو به كار رفته است. از سوي ديگر، در مسيحيت واژة «پراگماتا» (اشيا) به جاي «اقانيم» (به يوناني: اوپوستاسِئس) و «اشخاص» (پروسوپا، پرسونه)، در توصيف سه شخص تثليث به كار رفته است تا واقعيت آنها مورد تأكيد واقع شود. علاوه بر اين، تئودور ابوقره، در كتابي كه در اصل به عربي نگاشته و به گزارش ولفسن، اكنون ترجمة يوناني آن موجود است، هر يك از سه شخص، تثليث را با لفظ «پراگما» توصيف كرده است كه بازهم به نظر ولفسن، آشكارا منعكس كنندة الفاظ اصلي عربي «شيء» و «معني» است. ولفسن از اين موارد نتيجه ميگيرد كه، لفظ «پراگماتا» در قرن سوم هجري به جاي يا در كنارِ اصطلاحات «اقنوم» و «اشخاص»، براي توصيف اعضاي تثليث به كار رفته و لفظ «پراگماتا» را مسلمانان به الفاظ عربي «اشيا» و «معاني» ترجمه ميكردهاند.
افزون بر اين، ولفسن دو اظهار از دانشمندان را دليل بر اين پيشنة ريشهاي و معنايي براي واژة «معني» تلقي ميكند. يك اظهار از ابوالحسن اشعري، دانشمند مسلمان قرن چهارم است. وي در كتاب مجالس، طبق نقل ابن حزم، از صفات با لفظ «اشيا» تعبير كرده، ولي در لُمع، براي صفت، لفظ «معني» را آورده است. اظهار دوم، از يحيي بن عدي است. وي ابتدا سه عضو تثليث را با واژة فني «اقنوم» معرفي كرده و پس از آن، با الفاظ اشيا و معاني به آنها اشاره كرده است. چنانكه سعديا و ابن حزم، از «پسر» و «روح القدس» با لفظ «شيئين» يادكرده و ابن حزم، براي سه عضو تثليث، لفظ اشيا را به كار برده است. ولفسن، از اين موارد نتيجه ميگيرد كه معني و شيء و صفت همگي قابل تبديل به يكديگر بودهاند.
ولفسن، دربارة خود لفظ «صفت» نيز ابتدا تأكيد ميكند كه اين لفظ در قرآن به كار نرفته و مشتقات آن كه در قرآن به كار رفته، غالباً براي اشاره به چيزي است كه مردمان دربارة خدا ميگويند. اشاره به چيزي زشت است. در قرآن به جاي صفات، به «الاسماء الحسني» تعبير شده است . سپس بيان مي كند «لفظ صفت»، همچون لفظ معني، منشعب از واژگان تثليث مسيحي است. وي در توضيح اين انشقاق و انشعاب، مينويسد: در مسيحيت، سه «چيز» يا «شخص» يا «اُقنوم»، در عين مادي بودن، از يكديگر متمايزند. آنچه كه موجب تمايز آنها است، خصوصيات مميزهاي است كه ارباب كليسا از آن با الفاظ و تعابير گوناگون تعبير كردهاند. اما يوحناي دمشقي، كه ولفسن وي را حلقة ارتباط ميان مسيحيان و مسلمانان ميداند، براي اشاره به اين خواص مميزه از دو عبارت استفاده كرده است: 1) خواص اُقنومي (به يوناني: اوپوستاتيكاي ايديوتِتِس)؛ 2) آنچه خصوصيت و مشخصة اقنومي خاص است (تو كاراكتريستيكون تِس، ايدياس اوپوستاسئون). بنابراين، فعل يوناني «كاراكتريزو» و اسم «كاراكتر» يا «توكاراكتريستيكون» به ترتيب، براي ترجمة فعل عربي «وَصَفَ» و اسم «صفة» يا «وصف» به كار ميرفته است. ولفسن همچنين به گفتة يحيي بن عدي(متوفاي364ق/974م) استناد ميكند كه، در معرفي تثليث گفته است: بنابر اعتقاد مسيحيان، اقانيم ثلاثه، خواص و صفاتاند. ولفسن نتيجه ميگيرد كه، خواص ترجمة كلمة يوناني «ايديوتتس» (در عبارت يوحناي دمشقي) و صفات نيز برابر نهادة «توكاراكتريستيكون» است.
2. ويژگيهاي تثليث و صفات
ولفسن مدعي است كه افزون بر دلايل و شواهد فوق، دلايل بيشتر و مهمتري در باب منشأ مسيحي صفات اسلامي در اختيار دارد كه عبارت است از، ويژگيها و خواص متناظر سه شخص تثليث مسيحي، با صفات اوليه در اسلام. وي مي نويسد: در ميان آباي يوناني خواص تثليث عبارت بودند از: 1) مولود نبودن «پدر»؛ 2) مولود بودن «پسر» از پدر؛ 3) اقدام كردن «روح القدس» از جانب پدر به ميانجيگري پسر يا از جانب پدر و پسر هر دو. ولفسن مدعي است كه اين سه خصوصيت به مسلمانان انتقال پيدا كرد.
ولفسن سه خصوصيت ديگر را براي تثليث بر ميشمارد كه در زمانهاي دورتر رخ نمودهاند. اين سه خصوصيت عبارتند از: 1) «هستي» يا «ذات» يا «جود» براي پدر؛ 2) «زندگي» يا «حكمت» (يا معادل آن «معرفت» يا «عقل») براي پسر؛ و3) «حكمت» (يا معادل آن «معرفت»)، «زندگي» يا «قدرت» براي روح القدس. با اين حال، ولفسن، اين خصوصيات را از زبان دينشناسان مسلمان نظير شهرستاني، ابن حزم و جويني يا از عالمان يهودي و نصراني همچون سعديا، مقمص، قرقساني، الياس نصيبني و بولس راهب انطاكي، كه معمولاً اطلاعات خود را از دينشناسان مسلمان گرفتهاند، گزارش ميكند و از دو دانشمند غربي به نامهاي ديويد كافمان و هرمان رُويتِر نقل ميكند: اين خصوصياتي كه دانشمندان مسلمان براي تثليث ذكر كردهاند، در آثار مسيحي وجود ندارند. اما ولفسن خود مدعي است كه وي در مطالعاتش به شخصي از عالمان مسيحي به نام ماريوس ويكتورينوس برخورد كرده است كه وي در يكجا، يكي شدن سه شخص را در خدا، از راه مقايسة روح كه در آن هستي (به لاتيني: اِسه)، زندگي (ويتا) و عقل (انتليگِنتيا)، در عين متمايز بودن، با يكديگر متحد ميشوند، مورد بحث قرار داده و در جايي ديگر گفته است كه سه شخص، سه قدرت است: يعني، هستي(اِسه)، حيات (ويوِرِه) و عقل (انتلّيگره). با اين حال، ولفسن مدعي نيست كه مسلمانان از طريق ماريوس ويكتورينوس به اين خواص تثليث دست يافته باشند؛ زيرا وي به شاخة لاتيني مسيحيت تعلق دارد. در حالي كه، مسلمانان از طريق شاخة يوناني، با مسيحيت آشنا شدهاند. از اين رو، وي به دنبال نوافلاطونيان كه ماريوس ويكتورينوس در زير نفوذ آنان بوده است، ميرود و مدعي است كه مسلمانان اين خواص را از نوافلاطونياني همچون يامبليخوس، تئودورِ آسيني و پروكلوس اخذ كردهاند. از سوي ديگر، وي مدعي است اختلاف اولية مسلمانان نيز در باب صفات، تنها بر سر سه صفت «علم»، «قدرت» و «حيات» بوده است.
سرانجام ولفسن نتيجه ميگيرد كه، چهار نكته در ترسيم سيماي آموزة تثليث مسيحي، آنگونه كه به مسلمانان معرفي شده بود، وجود دارد: نخست، اعتقاد مستقيم مسيحي به برابري پدر و پسر و روح القدس و اينكه هريك از آنها خدا است. دوم، اينكه پدر و پسر و روح القدس هريك «شخص» (اقنوم) يا «شيء» (معنا) است و آنچه مشترك ميان هر سه است، جوهر يا ذات ناميده ميشود. سوم، «اصل تمايز» ميان سه شخص يا سه چيز اين است كه پدر «جود» يا «قائم بنفسه» يا «وجود» است و پسر «حيات» يا «حكمت» يا «علم» يا «عقل» است و روح القدس «حيات» يا «حكمت» يا «علم» يا «قدرت» است. چهارم، اين سه دسته الفاظ را كه به وسيلة آنها سه شخص يا سه چيز توصيف ميشوند، «خواص» يا «صفات» ميخوانند.
3. مناظرة مسيحي و مسلمان
سرانجام، ولفسن به چيزي كه به نظر ميرسد مهمترين مستمسك وي براي ابراز ديدگاه منشأ مسيحي تثليث صفات اسلامي است، استدلال ميكند. اين مستمسك، رسالة مناظرة مسيحي و مسلمان منسوب به يوحناي دمشقي (متوفاي حدود 140ق/750م) است. يوحنا مناظرهاي ميان يك مسلمان فرضي و مسيحي فرضي ترتيب داده و در آن، فرد مسيحي ميكوشد، آموزة تثليث را به نحوي معقول به مسلمان بقبولاند. در اين مناظره، فرد مسيحي سخن خود را با اين مطلب آغاز ميكند كه مقصود وي از سه اقنوم در تثليث، از پدر چيزي است كه مسلمانان و مسيحيان آن را خدا مينامند و مقصودش از پسر و روح القدس، خواص حيات و علم، يا حيات و قدرت، يا علم و قدرت است. سپس، فرد مسلمان نيز اعلام ميدارد كه در به كار بردن خواص دربارةخدا اعتراضي ندارد و قرآن صريحاً خدا را حي و عليم و قدير خوانده است.
سپس،فرد مسيحي مطرح ميسازد كه مسيحيانِ راست آيين، اين خواص را اشيايي واقعي ميدانند، و از مسلمان ميپرسد كه آيا وي به اين عقيده اعتراضي دارد. فرد مسلمان هم اين عقيده را مخالف قرآن ندانسته و موافقت خود را با آن اعلام ميدارد. پس از آن، مسيحي ميگويد كه مسيحيان راست آيين، اعتقاد دارند كه اقنومهاي دوم و سوم در قديم بودن با اقنوم اول شريكند و غير مخلوقند، آيا مسلمانان هم اين نظريه را قبول دارند. فرد مسلمان اذعان ميكند كه خدا از ازلي، حي، عالم و قادر است.
مسيحي ميخواهد نتيجه بگيرد كه اولاً، از آنجا كه هر چيزي كه قديم باشد، خدا ناميده ميشود، پس بايد هر سه اقنوم را خدا بناميم. ثانياً، وي اثبات خواهد كرد كه سه اقنوم در حقيقت يك خدا هستند. در اين هنگام، مسلمان سخن او را قطع كرده و اين اعتقاد او را بر پاية تصريح قرآن «لَّقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ»(مائده: 73)، كفر تلقي ميكند.
ولفسن از اين مناظرة فرضي، و نيز از شواهدي كه قبلاً اقامه كرد، نتيجه ميگيرد كه آموزة صفات از مسيحيت به اسلام وارد شده و در آغاز تنها سه لفظ به عنوان صفات واقعي، محل بحث بوده و بعدها الفاظ ديگري چون كلام و اراده و... بر آنها افزوده شده است. البته، ولفسن اين افزايش را نيز متأثر از مسيحيت ميداند.
ج. منشأ نفي صفات
افزون بر اينكه ولفسن، اصل بحث صفات و واقعيت داشتن آنها را برخاسته از مسيحيت و برگرفته از آن ميداند، نفي صفات يا نظريات ديگري همچون نظرية احوال ابوهاشم جبايي و قول به مخلوق بودن صفات الاهي را نيز بر گرفته از مسيحيت ميداند. در واقع، ولفسن ميان جريان غالب مسيحيت، كه وي آنرا مسيحيت راستكيش مينامد، و جريانهاي جزييتر كه وي به تبع جريان غالب، آنها را بدديني نامميگذارد، تمايز قايل ميشود. متناظر با آن دو در اسلام نيز اين دو جريان را منعكس ميسازد. وي جريان غالب مسلمانان، يعني اهل سنت را در اعتقاد به صفات واقعي، متأثر از جريان غالب مسيحي ميداند و جريانهاي ديگر را كه از سوي اهل سنت، مبتدع معرفي شدهاند، در اعتقاد به نفي صفات يا نظريههايي همچون نظريةاحوال يا نظرية مخلوق بودن صفات و مانند آنها، از همان گروههاي مسيحي به تعبير خودش بددين، متأثر ميداند.
ولفسن مدعي است كه، نظرية نفي صفات معتزله داراي دو قسمت است كه هر دو قسمت آن، از مسيحيت اخذ شده است. قسمت نخست، چنان فرض ميكند كه هر چيز كه قديم است، بايد خدا باشد. و قسمت دوم، چنان فرض ميكند كه يگانگي خدا با هر كثرتي دروني در خدا ناسازگار است، حتي اگر اين اجزا متكثر از ازل به هم پيوسته باشند. بنابراين، معتزله براي پاسداري از توحيد، منكر قدمت صفات شده و به آنها همچون احوال، يا نامهاي محض نظر ميكردند. ولفسن مدعي است كه ريشة تاريخي هردو قسمت اين نظريه و برهان معتزلي در فيلون يهودي بوده كه به واسطة آباي كليسا به مسلمانان انتقال يافته و بنابراين، مسلمانان اين آموزه را از مسيحيان اخذ كردهاند. البته، با اين توضيح كه بخش نخست برهان، كه «هر چيز قديم، بايد خدا باشد»، را جريان غالب مسيحي از فيلون اخذ كرده و به مسلمانان منتقل كردهاند. اما بخش دوم برهان، كه «يگانگي مطلق خدا، يعني بساطت مطلق و عدم تركيب خدا از اجزاي ازلي است»، نيز توسط فيلون مطرح شده و توسط بددينان مسيحي، كه اعتقاد به واقعيت داشتنِ اُقنومهاي دوم و سوم را نفي ميكردند، به مسلمانان معتزلي منتقل شده است. اين بددينان مسيحي به دو دسته تقسيم ميشدند: گروهي از آنان، از جمله سابليوس، منكر واقعيت داشتن پسر بودند و پدر و پسر را يك اقنوم با دو نام ميدانستند و ميان آنها تمايزي قايل نبودند. گروه دوم، كه در رأس آنان شخصي به نام آريوس قرار دارد، منكر واقعيت داشتن پسر نبودند، اما براي او الوهيت قايل نبودند و او را مخلوق خدا ميدانستند. ولفسن مدعي است كه مسلمانان با اين هر دو بدعت و بدديني مسيحي آشنايي داشتند. بدديني اول را به نام «گروه سبالوسيه يا بولسيه» (به نام پولس سُمَيساطي) (ابن حزم از وي به نام بولس الشمشاطي نام برده است)، و بدديني دوم را به نام صاحب آن، «آريوس» ميشناختند (ابن حزم از آريوس سخن به ميان آورده است) و از رهگذر اين گروهها، اين آموزه به معتزله راه يافت، هرچند كه غالب معتزليان بيشتر به ديدگاه سابليوس گرايش يافتند و صفات را صرفاً نامهايي براي خدا و نه امور واقعي و ازلي و متمايز از خدا يا مخلوق و آفريدة خدا در نظر ميگرفتند و تنها دربارة صفت «كلام خدا» (به مفهوم قرآن) استثا قايل بودند و ديدگاه شان به نظر آريوس نزديك بود و آن را مخلوق ميدانستند.
ولفسن تأكيد ميكند كه نه تنها اصل نظريههاي اعتقاد به صفات واقعي و نفي آن از مسيحيت اخذ شده است، بلكه استدلالهايي هم كه مسلمانان طرفدار اين دو نظريه، ضد يكديگر به كار ميبردند، در مسيحيت ريشه دارد و استدلالهاي اين دو گروه با استدلالهاي مسيحيان ارتدكس و سنتي از يك سو، و مسيحيان مبتدع و بددين از سويي ديگر، متناظر است.
د. ارزيابي ديدگاهولفسن
اكنون پس از ملاحظة ديدگاه و مشاهدة مستندات ولفسن، بايد گفت كه آيا مستنداتي كه وي براي ديدگاه خود ارائه كرده است، قادر به اثبات ديدگاه و مدعاي وي هستند يا خير. پيش از ارزيابي تفصيلي ديدگاه ولفسن و بررسي مدعيات وي، توجه به سه نكته ضروري است.
1. بايد توجه داشت كه هرچند ولفسن به مقايسة آموزة صفات اسلامي با آموزة تثليث مسيحي و نيز آموزة قواي فيلون يهودي و مُثُل افلاطوني ميپردازد، به دنبال كار تطبيقي در باب اين چهار آموزه و در صدد يافتن تفاوتها و شباهتهاي آنها نيست، بلكه وي در اثبات وامگيري تاريخي اين زنجيره به ترتيب، يكي از ديگري است. در حقيقت، وي در پي بيان اين نكته نيست كه شباهتهاي اين چهار آموزه را بررسي كند و احياناً براي آنها منبعي مشترك، مثلاً وحي را، در نظر بگيرد يا ظهور آنها را براي پاسخ گفتن به مسائل يا نيازهاي مشترك صاحبان اين آموزهها مدنظر قرار دهد. به جاي اين امور، وي به دنبال اثبات تأثير و تأثر و بلكه وامگيري تاريخي است و مايل است اين زنجيره را از قرون نخست اسلامي، به قرون سه و چهار مسيحي و از آنجا به فيلون يهودي و از آنجا به افلاطون و يونان باستان برساند و نهايتاً مدعي شود كه آموزة صفات اسلامي تكامل يافتة همان نظرية مُثُل افلاطوني است. در اين ارزيابي، از تعقيب اين زنجيره تا دورة يهودي و يوناني آن صرف نظر كرده و صرفاً به بررسي اين مطلب ميپردازيم كه آيا بحث آموزة صفات واقعي در ميان فرق اسلامي و نفي صفات يا نظريات ديگري كه در اين باب مطرح شدهاند، همان ديدگاه تثليث مسيحي است كه تغيير نام داده است، يا اين بحث ريشهاي اسلامي دارد و خود متفكران مسلمان، بر پاية متون و سنت اسلامي و بر پاية مباحثه و تفكر و تأمل به اين ديدگاهها رسيدهاند.
2. اينكه، بايد ميان دو مطلب تفكيك و تمايز قايل شد. يكي، مسئله وامگيري مستقيم و اخذ يك ديدگاه يا يك استدلال و نظر از ديگري است، آنچنانكه ولفسن دربارة آموزة صفات يا نفي آن مدعي است. ديگري، مسئله تأثير و تأثر غير مستقيم، به معناي ايجاد سؤال و ايجاد انگيزة بحث و مانند آن است. به اين معنا كه از باب مثال، مسلمانان مشاهده كردهاند كه مسيحيان در باب رابطة اقانيم سه گانه با يكديگر به بحث ميپردازند يا نظرياتي گوناگون دارند و سپس، براي آنان اين سؤال ايجاد شده باشد، يا حتي مسيحيان از آنان پرسيده باشند كه از ديد شما، رابطه ميان ذات و صفات الاهي چگونه است و سپس، آنان به بحث و تفكر و نظريهپردازي در اين باب پرداخته و بر اساس استنباط خودشان به آراي متفاوتي دست يافته باشند. آنچه در اين نوشتار به ارزيابي آن ميپردازيم، همان مطلب نخست است كه مورد تأكيد و اصرار ولفسن است و مطلب دوم، مطمح نظر نيست.
3. رويكرد به بحث است. هرچند رويكرد و ديدگاه ولفسن در اين باب، نتايج كلامي و الاهياتي درپي دارد، رويكرد او، كلامي و الاهياتي نيست. به اين معني كه وي مستقيماً در صدد شبههافكني يا تخريب عقايد اسلامي نيست، هرچند كه غير مستقيم ديدگاه و استدلال او ممكن است شبههاي را در ذهن القا كند. به جاي آن، رويكرد ولفسن، رويكردي تاريخي و به اصطلاح علمي (غير ديني) است. پس، از آنجا كه رويكرد او رويكردي تاريخي و غيركلامي است، بايد در ارزيابي ديدگاه و استدلالهاي وي نيز از رويكردي غيركلامي استفاده كرد.
با عنايت به اين نكات، در ارزيابي ديدگاه ولفسن، ديدگاه او را در قالب محورهاي زير مورد ارزيابي قرار ميدهيم.
1. منابع ولفسن
از مهمترين محورهايي كه لازم است ديدگاه ولفسن را بر اساس آن ارزيابي كنيم، منابعي است كه وي اطلاعات خود را از آنها اخذ كرده است. اينكه اولاً، منابع مورد استفادة ولفسن، از چه ميزان قدمت، اعتبار، اهميت و نيز فراواني برخوردارند، ثانياً، آيا وي به همة منابع مراجعه كرده يا صرفاً گزيدههايي را ملاحظه كرده است و بسا منابعي كه خلاف ديدگاه او را به اثبات ميرسانند.
منابع ولفسن را ميتوان به دو دسته منابع اسلامي و غيراسلامي تقسيم كرد. منابع اسلامي وي در اين بحث، عمدتاً عبارتند از: مقالات الاسلاميين و اللمع ابوالحسن علي بن اسماعيل اشعري (متوفاي 326ق/ 933م)، الملل و النحل و نهاية ابوالفتح محمد بن عبدالكريم شهرستاني (متوفاي 548ق/1153م)، الفصل في الملل و الاهواء و النحل ابن حزم اندلسي (متوفاي 456ق/ 1063م)، الفرق بين الفرق عبدالقاهر بغدادي (متوفاي 429ق/ 1046م). همچنين وي در مواردي بسيار محدود از كتاب الانتصار خياط (متوفاي حدود 300ق/ 912م) (در بحث صفات آفريده؛ ولفسن، فلسفة علم كلام، ص 156)، تهافت الفلاسفة محمد غزالي(متوفاي 505ق/ 1112م) (در بحث صفات و تثليث؛ ولفسن، فلسفة علم كلام، ص 139 و در بحث نفي صفات؛ ولفسن، فلسفة علم كلام، ص 151) و المواقف عضدالدين ايجي (متوفاي 756ق/ 1365م) (در بحث صفات و تثليث؛ ولفسن، فلسفة علم كلام، ص 123) استفاده ميكند كه ظاهراً منبع اخير را خود وي نديده و از منبع معاصر غربي نقل قول ميكند. از ميان اين منابع، بيشترين فراواني استنادهاي ولفسن به الملل و النحل شهرستاني است. چنانكه آشكار است، منابع وي عمدتاً به قرن پنجم هجري باز ميگردد و كهنترين منبع وي از آثار اسلامي، آثار ابوالحسن اشعري است كه در قرن چهارم درگذشته است. در حالي كه، مسئلة صفات، به اعتراف شخص ولفسن، در نيمة نخست قرن دوم هجري، در زمان واصل بن عطا يا پيش آن مطرح بوده است.
دستة دوم از منابع وي، كه منابع غيراسلامي است، خود به سه دسته تقسسم ميشوند. يك دسته از اين منابع، منابع متأخر و تحقيقات معاصر است كه ولفسن به كرات به آنها ارجاع ميدهد و به لحاظ تاريخي نميتوان آنها را مستند ديدگاه ولفسن قرار داد، بلكه هريك از آنها پژوهشهايي محسوب ميشوند كه نيازمند مطالعه و بررسياند. دستة دوم منابع، آثار يهودياني چون داود بن مقمص رقي (متوفاي حدود 300 ق/910م)، سعديا گائون (متوفاي 330ق/ 942م)، يوسف بن بصير (متوفاي نيمة اول قرن پنجم ق/ يازدهم م) و موسي بن ميمون (متوفاي 600ق/ 1204م) است. البته، استناد به اين آثار در مقايسه با منابع اسلامي، موارد بسيار معدودي دارد. از اين ميان، بيشتر ارجاعات نيز به سعديا و ابنميمون است كه يكي مربوط به قرن چهارم و ديگري مربوط به نيمة دوم قرن ششم است. دستة سوم، از منابع غيراسلامي ولفسن در اين بحث، آثار مسيحيان و فيلسوفان است. از اين دسته منابع، آنچه براي ولفسن از اهميت ويژه برخوردار است، رسالة مناظرة مسيحي و مسلمان منسوب به يوحناي دمشقي (متوفاي حدود 140ق/ 750م) است. تحقيقات اخير خاطر نشان ساختهاند كه مهمترين اثر يوحناي دمشقي كتابي حجيم با عنوان منبع شناخت است كه موضوعات مختلفي را پوشش ميدهد و داراي فصول و بخشهاي متعددي است. اين اثر به سه بخش كلي تقسيم شده است. بخش دوم آن دربارة بدعتهاي ديني است و فصولي از آن دربارة اسلام است. گمان ميرود مناظرة مسيحي و مسلمان نيز در همين بخش قرار داشته باشد. اعتبار و اصالت اغلب آثار يوحناي دمشقي مورد ترديد است. اصالت اين اثر، در مجموع پذيرفته شده، اما بخشهايي از آن، از جمله فصولي از بخش دوم آن كه در بارة اسلام است، اصالت ندارد. چنانكه گذشت، احتمالاً مناظرة مسيحي و مسلمان نيز در همين بخش قرار دارد. از آنجا كه غير از اين كتاب منبع شناخت، اغلب آثار يوحنا به وي منسوبند و اصالت آنها محل ترديد است، در صورتي كه رسالة مناظره هم مستقل باشد، اصالت آن جاي ترديد دارد و در يك بحث علمي، نميتوان به آن استناد كرد. علاوه بر اين، اگر به فرض، اصالت اين رساله را بپذيريم، مضمون آن به جدّ محل شك است و صرفاً بيانگر يك مناظرة فرضي و خيالي است. و معلوم نيست كه يوحنا اين بحث را واقعاً با مسلماني در ميان نهاده باشد. از سوي ديگر، اگر از دو نكتة فوق چشم بپوشيم، اين مناظره نشان ميدهد كه بحث صفات الاهي قبلاً در ميان مسلمانان مطرح بوده و يوحنا از آن بحث آگاهي داشته و از آن براي مقصود خويش و اثبات تثليث سود جسته است. بنابراين، استناد به اين رساله، چيزي از مدعاي ولفسن را به اثبات نميرساند. ديگر منابع ولفسن از مسيحيان و فيلسوفان، منابعي است كه صرفاً بيانگر ديدگاه مسيحي يا فلسفي است و به فضاي اسلامي نظر ندارد. برخي از اين منابع، به لحاظ تاريخي مقدم بر ظهور اسلام و برخي مقارن با سدههاي اول اسلامي است و ولفسن از مقايسة آنها با منابع اسلامي پيش گفته، نتيجه گرفته است كه مسلمانان بحث صفات را از آنها اخذ كردهاند. در بحث كنوني ميتون اصالت آن منابع را مفروض گرفت، اما ميتوان گفت كه آيا مقايسه و استنتاج ولفسن درست بوده است يا خير؟ اين بحث، در ارزيابي محتوايي ديدگاه ولفسون، تا حدودي پيگرفته شده است.
در بحث از منابع ولفسن به اين نتيجه ميرسيم كه، منابع وي بسيار متأخرتر از ظهور بحث صفات در ميان مسلمانان است. پارهاي از منابع وي، كه به ظاهر متقدمتر يا معاصر سده يا سدههاي نخست اسلامي است، يا اصالتشان محل ترديد است يا به فضاي اسلامي نظر ندارند. از اين رو، بايد بررسي كرد كه آيا منابع معتبرتر و مرتبطتري با اين بحث وجود دارد كه ولفسن به آنها توجه نداشته است و آيا اين منابع، در صورت موجود بودن، ادعاي ولفسن را تأييد ميكنند يا خير؟ در بررسي محتوايي ديدگاه ولفسن، به اين نقطه نيز نظري خواهيم انداخت.
2. ارزيابي محتواي ادعا و استدلالهاي ولفسن
پس از آشنايي اجمالي با منابع مورد استناد، ولفسن براي اثبات منشأ مسيحي آموزة «صفات» و اطلاع از ضعف اين منابع، بايد گفت كه ادعا و استدلالهاي وي تا چه ميزان پذيرفتني و دقيق هستند؛ يعني، با فرض اعتبار منابع، آيا استدلالها و شواهد وي براي اثبات مدعاي وي كافي هستند يا خير؟ در اين زمينه بايد گفت:
الف. اتهام صفاتيه از سوي برخي دانشمندان به خطاي تثليث: ولفسن در ابتداي ورود به اين بحث، به سخناني از ابن العبري، عضد الدين ايجي، ابن مقمص، سعديا، يوسف بن بصير و ابن ميمون استناد ميكنند كه آنان ديدگاه صفاتيه را به تثليث مسيحي تشبيه كرده يا صفاتيه را به تثليثگرايي متهم كرده بودند. به نظر ميرسد، اين تشبيه و مقايسه و متهم ساختن با دو اشكال مواجه است: نخست اينكه، همة اين افراد از مخالفان صفاتيه بودهاند و سخن مخالف را نميتوان به سادگي تصديق كرد، مگر اينكه شواهد ديگري آن را تأييد كند. دوم اينكه، اين افراد و نيز بسياري از افراد ديگر كه ولفسن در ادامة بحث، به سخن آنان تمسك جسته است، صرفاً به شبيه بودن آموزة صفاتيه ـ البته آنگونه كه صفاتيانِ قايل به زيادت صفات بر ذات معتقد بودهاند ـ با تثليث مسيحي اشاره كرده يا صرفاً به پيامدها و لوازم ناخواستة اعتقاد به واقعيت داشتن صفات اشاره كردهاند. به عبارت ديگر، مهمترين اشكال تثليث، اعتقاد به موجودات متعددِ ازلي و قديم، به مثابة خداوند است. از آنجايي كه از ديد اين افراد، اعتقاد به صفات واقعي متكثر و ازلي و متمايز از ذات نيز منجر به تعدد قدما ميشده و با توحيد ناسازگار بوده است، آنان صفاتيه را دچار همان اشكال و خطاي تثليث ميدانستهاند كه همانا تعدد قدما بوده است. چنانكه طبق نقل ايجي، معتزله در باب نفي صفات استدلال كردهاند كه قايل شدن به صفات قديم، قايل شدن به تعدد قدما و كفر است و مسيحيان به اين دليل كافر شدهاند كه در كنار ذات الاهي به صفات سه گانة قديم، يعني اقنومها، اعتقاد ورزيدهاند.
ب. معني، صفت، شيء، پراگما و اقنوم: يكي از مهمترين ادعاها و شواهد ولفسن اين بود كه اولاً، واژة «صفت» در قرآن نيامده است و ثانياً، مسلمانان براي نشان دادن مفهوم «صفت» از دو لفظ «معني» و «صفت» استفاده كردهاند كه هر دو از ريشههاي يوناني اخذ شدهاند. سپس، واژة «معني» را به مفهوم «شيء» ميگيرد و «شيء» را نيز مترادف «پراگما»ي يوناني قرار ميدهد كه به معناي «شيء» است و مسيحيان از آن به جاي واژة «اقنوم» استفاده كردهاند. همچنين وي لفظ، «صفت» را منشعب از واژگان مسيحي ميداند كه از ريشههاي فعل يوناني «كاراكتريزو» و اسم «كاراكتر» يا «توكاراكتريستيكون» اخذ شده و به مفهوم خواص و و يژگيهايي است كه موجب تمايز اقانيم سهگانه از يكديگر ميشوند. بدين ترتيب، نتيجه ميگيرد كه واژة «صفات» برابر نهادة «توكاراكتريستيكون» و به معني «خواص» است.
در اينجا بايد اندكي بيشتر تأمل و چند امر را از هم تفكيك كرد. بنابراين، اين تفكيك و تأمل از مسيحيت اخذ شده است. ولفسن در اين گفتة خود صادق است كه مسلمانان براي نشان دادن مفهوم «صفت» از واژگاني چون خود «صفت»، «خواص» و «معني» استفاده ميكردهاند. اما سؤال اين است كه اولاً، آيا واقعاً «صفت» و «معني» به معناي «شيء» است. ثانياً، آيا مسيحيان اقانيم را هم «شيء» و هم «معني» و هم «صفت» ميدانسته و اين واژهها را بر آنها اطلاق ميكردهاند. ثالثاً، مسيحيان از چه زماني اقنومها را با واژگاني چون «معني» و «صفت» وصف كردهاند؟ آيا ممكن نيست گفته شود آنان اقنومها را شيء (ذات) ميدانستهاندو در عين حال داعية توحيد داشتهاند؟ و بنابراين، در مباحثه با مسلمانان، از آنجا كه نميتوانستند ميان توحيد و «شيء بودن» و «ذات بودن» اين اقنومها جمع كنند، به ناچار از ادبيات مسلمانان استفاده كرده و الفاظي همچون «خواص»، «معنا» و «صفت» را بر اقانيم حمل كردهاند. رابعاً، در خصوص واژههاي «صفت»، «وَصْف» و «وَصَفَ»، كه ولفسن آنها را مأخوذ از واژگان يوناني «كاراكتريزو» و «كاراكتر» يا «توكاراكتريستيكون» ميداند، بايد دقت كرد كه واژههاي «صفت»، «وَصْف» و «وَصَفَ» و مشتقات آنها از چه زماني در فرهنگ عربي و اسلامي ظاهر يا وارد شده و مسلمانان از چه زماني با فرهنگ يوناني و مسيحي آشنا شدهاند.
پاسخ به اين چهار پرسش اساسي، در اين بحث تعيينكننده و سرنوشتساز است. در پاسخ به مسئله نخست كه ولفسن «صفت» را به «معني» و معني را به «شيء» ارجاع كرد، جاي ترديدي جدي وجود دارد. البته، در ميان معاني پرشمارِ واژة «معني»، معناي «شيء» هم وجود دارد. اما تعيين اين كه از ميان آن همه معنا، مسلمانان از اطلاق لفظ «معني» بر صفات الاهي هم معناي «شيء» را اراده ميكردهاند، جاي تأمل دارد. به تعبير ديگر، واژة «معني» از واژگان بديهي و روشني بوده است كه مسلمانان «صفت» را به آن، معني كردهاند و واژة «شيء» نيز مفهومي روشن و در عين حال، بسيار عامي دارد كه حتي بر «معني» نيز قابل اطلاق است؛ يعني، «معني» نيز در حد خودش «شيء» است. اما اينكه معناي «معني» هم «شيء» باشد، جاي تأمل دارد. در حالي كه، مسيحيان در كنار خداي پدر، براي دو اقنوم ديگر واقعيت مستقل و متمايز قايل بودند. به نظر ميرسد، آنان از اطلاق لفظ «شيء» بر اقانيم، معناي «ذات» بودن و چيزي همچون «تشخص» را اراده ميكردهاند تا اعتقاد آنان را برساند، نه مفهومي چون «معني» را كه وجود آن عين وجود «متعلقٌ بهِ» معني يا در ضمن آن (به اختلاف ديدگاهها) است و وجود متمايز از خدا ندارد. بنابراين، ميتوان گفت استنباط ولفسن در خصوص ارجاع « صفت» و «معني» به «شيء» نادرست است.
در پاسخ به پرسش دوم، ولفسن به روشني نشان داده است كه دو نفر از آباي كليسا، يعني اريگن و تِرتوليان، پيش از ظهور اسلام، «پراگما» (يوناني) و «رِس» (لاتيني)، هردو به معناي «شيء» يا «چيز» را بر «پدر» و «پسر» و «كلمه» اطلاق كردهاند. بنابراين، ميتوان از ولفسن در مقام ناقل اين استعمال، پذيرفت كه مسيحيان لفظ «پراگما» و «رس» را بر اقانيم اطلاق كردهاند. امادر اينجا بايد ثابت كرد كه آنان، در كنار واژة «شيء» از الفاظي كه به روشني به معناي «صفت» و «معني» و معادل آنها باشد، استفاده كرده باشند. ولفسن براي اثبات اين بخش، به كتابي از تئودور ابوقره اشاره ميكند كه در اصل به عربي نگاشته شده و اكنون ترجمهاي يوناني آن موجود است و در آن هر سه شخص تثليث به پراگما توصيف شدهاند. «ولفسن» اين لفظ را بيانگر الفاظ عربي «شيء» و «معني» در متن اصلي و عربي كتاب ميداند. اما هم چنانكه اشاره شد، ميتوان تخمين زد كه در اصل عربي اين كتاب، از واژة «شيء» استفاده شده باشد و شيء بودن اشخاص تثليث براي مسيحيان بياشكال است. اما مسلمانان، حتي كساني همچون اشاعره، كه قايل به صفات زائد بر ذات هستند، صفات الاهي را شيء مستقل از خدا نميدانند و نميتوان از استعمال واژة «پراگما» در ترجمة كتاب ابوقرّه دريافت كه اين واژه معادل واژة «معني» و «صفت» بوده است. از اين رو، براي پرسش دوم، پاسخ روشني وجود ندارد و نميتوان بر مبناي تخميني دور از ذهن، نظريهاي را استوار كرد. اما در پاسخ به پرسش سوم، بايد گفت كه به هيچ وجه معلوم نيست كه مسيحيان، واژگاني چون «معني» و «صفت» را بر اشخاص تثليث اطلاق كرده باشند. اما در پارهاي از منابع اسلامي اشاره شده است كه مسيحيان اقانيم را «اوصاف» و «صفات» قديم ميدانستهاند، چنانكه ايجي از برخي معتزليان نقل ميكند كه «نصرانيان تنها به اين دليل كافر شدند كه در كنار ذات خدا، اوصاف يا صفات سه گانة قديم را اثبات كردند كه همان علم و وجود و حيات، يا علم و قدرت و حيات باشد».
اما احتمال دارد كه مسيحيان در مقام بحث با مسلمانان و در تنگناهاي مناظرات، براي مجادله، به ناچار از ادبيات مسلمانان استفاده كرده و الفاظي همچون «خواص» و «معني» و «صفت» را بر اقانيم حمل كرده باشند. به عبارت ديگر، از آنجا كه مسيحيان قايل به توحيد بودند و از سوي ديگر اعتقاد به اقانيم سه گانه با توحيد همخواني نداشت، آنان نميتوانستند از اين دو آموزة متضاد، دفاع كنند. در نتيجه، به استفاده از ادبيات مسلمانان روي ميآوردند. اين امر در نقل قولهاي مسلمانان انعكاس يافته است. البته، نگارنده توجه دارد كه اين صرفاً يك احتمال است. اثبات آن نيازمند اسناد و مدارك است اما، اين احتمال قوي است و حتي اگر قوي هم نباشد، با فقدان مدركي نيرومند بر خلاف آن، نميتوان موضع مخالف را نيز اثبات كرد.
اما در پاسخ به سؤال چهارم، به نظر ميرسد ادعاي ولفسن مبني بر اينكه واژههاي «صفت»، «وَصْف» و «وَصَفَ» از واژگان يوناني «كاراكتريزو» و «كاراكتر» يا «توكاراكتريستيكون» گرفته شده است، بر هيچ سندي استوار نيست و اسناد فراواني بر خلاف آن وجود دارد. اين واژهها مدتها پيش از آشنايي مسلمانان با آثار يوناني، در ادبيات عربيـ اسلامي وجود داشته است. يك نمونه از وجود واژة «وصف» و مشتقات آن، كاربرد فراوان آن در قرآن كريم است كه نزديك به يك قرن قبل از آشنايي مسلمانان با فرهنگ يوناني به كار رفته است. البته، ولفسن در اين ادعاي خود صادق است كه خود واژة «صفة» (صفت) در قرآن به كار نرفته و مشتقات آن كه به كار رفته، معمولاً اشاره به نسبتهاي نادرستي است كه كافران و مشركان به خدا ميدادند، و معمولاً هم با عبارت «سبحان ... عمايصفون» به كار رفته است . اما اين امر به اين معني نيست كه زشتي و نادرستي در درون مفهوم اين واژه نهفته باشد، بلكه زشتي و نادرستي در اين موارد، در متعلق وصف است، نه در خود واژه. به عبارت ديگر، اشكال در «مايصفون» بوده است، نه در خود «وصف» و «صفت».
اگر از استعمال واژة «وصف» و مشتقات آن در قرآن صرف نظر كنيم، اين واژه در منابع ديگر فراوان استعمال شده و به كار رفته است كه بخشي از اين منابع پيش از آشنايي مسلمانان با يونانيان بوده و بخشي نيز همزمان با آن دستهاي مهم از اين منابع، كه مورد غفلت ولفسن واقع شده و وي هرگز به آن توجه نداشته است، منابع حديثي است. يكي از اين منابع حديثي، منابع احاديث شيعي است. از آن ميان تنها اشارهاي به نهج البلاغه و صحيفة سجاديه اكتفا ميكنيم. در نهج البلاغه، كه در قرن چهارم گردآوري شده و به امام علي ميرسد كه از اصحاب نخست پيامبر بوده و در صدر تاريخ اسلام ميزيسته و واژة «صفة» و «صفات» در آن به كرات به كار رفته است. هرچند دربارة سند نهج البلاغه، بحثهايي وجود دارد، سند آن دست كم از منابع مورد استفادة ولفسن، همچون آثار اشعري و شهرستاني و مانند آنها، معتبرتر است. همچنين در صحيفة سجاديه، كه مربوط به نيمة قرن نخست هجري است، هر دو واژة «وصف» و «صفات» به كار رفتهاند و همواره معناي منفي هم ندارند. بنابراين، روشن ميشود كه بر خلاف ادعاي ولفسن، واژة «صفت» و مشتقات آن، ريشة و منشأ يوناني ندارد. البته، ولفسن در برخي عبارات، اين گونه تعبير ميكند كه واژة «صفت» برابر نهادة واژة «توكاراكتريستيكون» است. اگر اين تعبير را به اين معنا بدانيم كه مسلمانان در ترجمة آن واژة يوناني، از واژة «صفت» استفاده كردهاند، بخشي از آن نيست، اما اين سخن، ادعاي ولفسن را اثبات نميكند.
با اين حال، حتي اگر بپذيريم كه پيش از آشنايي مسلمانان با يونانيان واژة «صفت» در فرهنگ اسلامي و عربي وجود نداشته و اين واژه از يونيان گرفته شده است، بازهم اين امر دليل نميشود كه محتواي صفات الاهي نيز از يونيان اخذ شده باشد. به هر حال، گرچه در قرآن از خود واژة «صفت» استفاده نشده است، اما محتواي صفات الاهي، كه همان محتواي اسماي جمالي و جلالي است، در قرآن و حديث وارد شده است.
ج. ويژگيهاي تثليث و دستة سهتايي صفات: از ديگر محور مهم در استدلال ولفسن، استدلال به ويژگيهاي تثليث، و صفات است. وي با تمسك به اين كه مسيحيان براي اشخاص تثليث، همان ويژگيها و خواص يا معناهايي را قايل بودند كه مسلمانان آن ويژگيها را صفات خدا تلقي ميكردند، استدلال ميكند كه آموزة صفات همان آموزة تثليث است. ولفسن گزارش ميدهد كه، در ميان آباي يوناني خواص تثليث عبارت بودند از: 1) مولود نبودن «پدر»؛ 2) مولود بودن «پسر» از پدر؛ 3) اقدام كردن «روح القدس» از جانب پدر به ميانجيگري پسر يا از جانب پدر و پسر هر دو. ولفسن مدعي است كه اين سه خصوصيت به مسلمانان انتقال پيدا كرد. اما وي هيچ توضيحي نميدهد كه اين سه خاصيت، چگونه به مسلمانان منتقل شده و كدام گروه از مسلمانان به آن سه خصوصيت، اعتقاد داشتهاند. البته، وي هيچ سند و منبعي نيز براي اين ادعاي خود ارائه نميدهد. تا آنجا كه نگارنده تفحص كرده، در هيچيك از منابع اسلامي مورد استفادة ولفسن يا ديگر منابع اسلامي چنين خواصي ديده نشد.
ولفسن سه خصوصيت ديگر را براي تثليث بر ميشمارد كه عبارتند از: 1) «هستي» يا «ذات» يا «جود» براي پدر؛ 2) «زندگي» يا «حكمت» (يا معادل آن «معرفت» يا «عقل») براي پسر؛ و3) «حكمت» (يا معادل آن «معرفت») يا «زندگي» يا «قدرت» براي روح القدس.
اشكال ولفسن اين است كه، چنين دستهبندياي از خصوصيات تثليث در ميان مسيحيان رايج نبوده و نيست و تنها برخي از دينشناسان مسلمان نظير شهرستاني 221، ابنحزم و جويني يا عالمان يهودي همچون سعديا، ابن مقمص، قرقساني، الياس نصيبني كه، دانش خود را از همان دينشناسان مسلمان اخذ كردهاند، به اين مطلب اشاره كرده و اين نكته همان احتمال پيشگفته را تقويت ميكند كه واقعاً مسيحيان به چنين اموري اعتقاد نداشته و تنها در برخورد با مسلمانان اين گونه ادعاها را مطرح ميكردهاند تا از خطر اتهام به شرك در امان بمانند. چنانكه پيشتر خود ولفسن نقل كرد، عدم وجود چنين خصوصياتي مورد تأييد دانشمنداني چون ديويد كافمان و هرمان رُويتِر نيز قرار دارد.
در برابر اين اشكال، ولفسن از خود اين گونه دفاع ميكند كه وي در مطالعاتش به شخصي از عالمان مسيحي به نام ماريوس ويكتورينوس برخورده است كه وي در يكجا يكي شدن سه شخص را در خدا، از راه مقايسة روح، كه در آن هستي (به لاتيني: اِسه)، زندگي (ويتا) و عقل (انتليگِنتيا)، در عين متمايز بودن، با يكديگر متحد ميشوند، مورد بحث قرار داده و در جايي ديگر، گفته است كه سه شخص، سه قدرت است: يعني، هستي(اِسه)، حيات (ويوِرِه) و عقل (انتلّيگره). با اين حال، ولفسن مدعي نيست كه مسلمانان از طريق ماريوس ويكتورينوس به اين خواص تثليث دست يافته باشند؛ زيرا ويكتورينوس به شاخة لاتيني مسيحيت تعلق دارد. در حالي كه، مسلمانان از طريق شاخة يوناني با مسيحيت آشنا شدهاند. از اين رو، وي به دنبال نوافلاطونيان، كه ماريوس ويكتورينوس در زير نفوذ آنان بوده است، ميرود و مدعي است كه مسلمانان اين خواص را از نوافلاطونياني همچون يامبليخوس، تئودورِ آسيني و پروكلوس اخذ كردهاند. از سوي ديگر، وي مدعي است كه اختلاف اولية مسلمان نيز در باب صفات، تنها بر سر سه صفت «علم»، «قدرت» و «حيات» بوده است. بدين ترتيب، خود را به ظاهر از اين انتقاد ميرهاند.
اما، اين سخن جاي تأمل بيشتري دارد. بايد چهار مسئله در اين جا روشن شود: نخست اينكه آيا نوافلاطونياني كه مسلمانان با آنان آشنا شدند، از چنين تثليثي سخن گفتهاند يا خير؟ دوم اينكه، مسلمانان از چه زماني با نوافلاطونيان آشنا شدهاند؟ سوم اينكه، مسلمانان اين اوصاف را از چه زماني دربارة خدا به كار بستهاند؟ و چهارم اينكه، آيا واقعاً مسلمانان تنها همين سه صفت را براي توصيف خدا به كار ميبردهاند يا از صفات ديگري نيز استفاده ميكردهاند؟
بررسي تفصيلي اين چهار پرسش، نيازمند تحقيقي مستقل و مجالي بيشتر است. از اين رو، در اينجا از بررسي پرسش نخست صرف نظر كرد. و فرض را بر درستي ادعاي ولفسن ميگذاريم كه نوافلاطونيان چنين تثليثي را مطرح كردهاند. در پاسخ به پرسش دوم نيز اجمالاً بايد گفت كه مسلمانان با نوافلاطونيان و يونانيان در قرن دوم آشنا شدهاند و فرض بر اين است كه اين آشنايي در نيمة نخست قرن دوم بوده است.
در پاسخ به پرسش سوم، به نظر ميرسد مسلمانان اين صفات را سالها پيش از آشنايي با مسيحيان نوافلاطوني، دربارة خدا به كار ميبردهاند. بر اين مدعا، دو شاهد اساسي ميتوان اقامه كرد. نخست، توصيف خدا در قرآن كريم به وسيلة اين صفات است بايد گفت: منشأ آموزة صفات، نه اخذ از مسيحيت يا هر دين و فرهنگ ديگر، بلكه همين استعمال و توصيفهاي قرآن است. قرآن كريم، خداوند را به كرات به عليم و قدير و حي و حكيم و مانند آن وصف كرده است. از اين رو، دليلي ندارد كه با وجود اين اوصاف گفته شود مسلمانان يك قرن بعد، اين صفات را از مسيحيان نوافلاطوني اخذ كردهاند. شاهد دوم، آموزة نفي صفات از گروههايي همچون جهميه (منسوب به جهم بن صفوان و جعد بن درهم) از فرق نخستين است. بيترديد آموزة نفي صفات، با عنايت به آموزة صفات و ناظر به آن است؛ يعني، پيش از جهم بن صفوان و استادش جعد، يا همزمان با آنان، كساني بودهاند كه به نظرية صفات الاهي معتقد بودهاند و اينان ناظر به آن اعتقاد، به نفي آن پرداختهاند. پس، در پاسخ به پرسش سوم، بايد گفت مسلمانان، سالها پيش از آشنايي مسلمانان با مسيحيان نوافلاطوني، اين واژگان را دربارة خدا به كار ميبردهاند. و نميتواند مأخوذ از نوافلاطونيان باشد.
پاسخ به پرسش چهارم، اين بحث را روشنتر ميسازد. ولفسن مدعي است كه اختلاف اولية مسلمان نيز در باب صفات، تنها بر سر سه صفت «علم»، «قدرت» و «حيات» بوده است. اين ادعا را به قولِ شهرستاني مستند ميسازد كه شهرستاني در توضيح نظرية نفي صفات از سوي معتزله، تنها از «علم»، «قدرت» و «حيات» نام برده است. با مراجعه به منبع ولفسن، ميتوان گفت وي در اين نقل بر خطا رفته و شهرستاني نه از سه صفت، بلكه از چهار صفت «علم»، «قدرت»، «اراده» و «حيات» نام برده است كه اصحاب واصل بن عطا به نفي آن ميپرداختهاند. اين در حالي است كه، خود ولفسن از شهرستاني نقل ميكند كه وي در جايي ديگر، از شش صفت علم، قدرت، اراده، حيات، سمع و بصر سخن به زبان آورده و گفته است كه معتزله اين صفات را نفي ميكردهاند. علاوه بر اين كه، همين شهرستاني و پيش از وي بغدادي، در گزارش عقايد جهم بن صفوان، بنيانگذار جهميه، كه جزو فرق نخستين است و پيش از معتزله وجود داشته، از علم الاهي، خالقيت الاهي، فاعليت الاهي،كلام الاهي و البته، حيات، قدرت و وجود او سخن گفته و بيان داشتهاند كه جهم برخي از اين صفات را نفي ميكرده و برخي را نيز حادث ميدانسته است. ولفسن در ادامة خاطر نشان ميسازد كه «پسر» و «روح القدس» به ترتيب با الفاظ «حيات» و «علم»، يا «علم» و «حيات»، «علم» و «قدرت» توصيف شدهاند و دو شخص از سه شخص تثليث، تغيير شكل داده و به صورت صفات اسلامي درآمدهاند. اين ادعاي ولفسن را ميتوان درست و در راستاي تقويت همان احتمالي كه پيش اين مطرح كرديم، تلقي كرد و آن اينكه اين نه مسلمانان بودند كه آموزة صفات را از مسيحيان گرفتند، بلكه اين مسيحيان بودند كه براي فرار از شرك و براي حفظ توحيد، در دو شخص تثليث دگرگوني ايجاد كردند و در واقع، از آموزة صفات اسلامي متأثر شدند.
بنابراين، ادعاي ولفسن در خصوص اينكه اختلاف مسلمانان تنها بر سه صفت فوق بوده درست نيست. از اين كه شهرستاني يا اشعري يا هر فرقهشناس ديگر، از سه صفت در جايي سخن گفتهاند، نميتوان آن را دليل بر درستي آن ادعا تلقي كرد؛ زيرا بيان آن سه مورد تنها از باب نمونه بوده است. چنانكه شهرستاني در جايي ديگر تنها از دو صفت علم و قدرت سخن گفته است و در جايي، از چهار صفت و در جايي، از شش صفت و در جايي ديگر نيز از هفت صفت. چنانكه طبق نقل خود ولفسن، مقمص نيز از چهار صفت حي، حكيم، بصير و سميع سخن گفته است. هم چنانكه غزالي از سه صفت «علم» و «قدرت» و «اراده» سخن گفته است كه واژةاخير در فهرست صفات مسيحي وجود ندارد. بنابراين، همانگونه كه بازهم خود ولفسن از ابن ميمون نقل كردهاست، فهرست صفات الاهي از قرآن يا روايات اخذ شده است. چنانكه شهرستاني در مخالفت با نفي صفات از سوي معتزله، تصريح داردكه مخالفت سلف با اين نفي، به اين دليل است كه سلف، اين صفات را در كتاب و سنت يافتهاند.
نتيجهگيري
در ارزيابي نهايي نظرية ولفسن، به اين نتيجه ميرسيم كه اين نظريه هم به لحاظ منابع و هم به لحاظ شواهد با اشكال مواجه است و شواهد بسياري بر خلاف آن وجود دارد. بخشهاي ديگر اين ديدگاه، از جمله قايل شدن به منشأ مسيحي براي نظرية نفي صفات معتزلي و نظرية صفات مخلوق نيز با اشكالاتي مواجه است كه با ابطال اصل ديدگاه، اين بخشها نيز ابطال ميشود. البته، بايد توجه داشت كه از اين مباحث، نميتوان نفي هرگونه تأثير و تأثر متقابل ميان مسلمانان و مسيحيان را در اين مباحث، نتيجه گرفت. همانگونه كه بيان شد، ممكن است مسيحيان در پرورش اين مباحث از راه ايجاد سؤال و ايجاد انگيزه براي مسلمانان نقش داشتهاند، اما اين سخن هرگز به معناي اخذ آموزة صفات از تثليث مسيحي نبوده است.