سرّ ختم نبوت تبليغي و عدم برخورداري ائمۀ اطهار(ع) از اين منصب
ضمیمه | اندازه |
---|---|
6.pdf | 537.34 کیلو بایت |
سال دوم، شماره دوم، تابستان 1390، ص 137 ـ 164
Ma'rifat-i Kalami، Vol.2. No.2، Summer 2011
علي زماني قشلاقي*
چكيده
در همة اديان آسماني گذشته، جانشينان پيامبران تشريعي، انبياي تبليغي بودند كه بر اساس ديدگاه رايج متكلمان1 با دريافت وحي، به تبليغ، تبيين و تفسير شريعت پيش از خود ميپرداختند؛ اما با اعلام ختم نبوت در دين مبين اسلام، نهتنها نبوت تشريعي پايان يافت، ختم نبوت تبليغي نيز اعلام شد. حال پرسشي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه دليل و سرّ ختم نبوت تبليغي چيست؟
در اينباره ادلة پرشماري مطرح شده است؛2 اما آنچه ما از بررسي آيات قرآن و روايات معصومين(ع) به دست آوردهايم، اين است كه با نزول شريعت كامل اسلام، بر خلاف شرايع پيشين، همة آنچه بشر در باب معارف دين تا دامنة قيامت بدان نياز داشت بر پيامبر اكرم(ص) نازل شد؛ ازاينرو ديگر نيازي به نزول وحي جديد و ارسال انبياي تبليغي باقي نماند و لذا ختم نبوت تبليغي نيز اعلام شد. در اين تحقيق، از روش توصيفي ـ تحليلي بهره بردهايم كه مبتني بر آيات قرآن و روايات معصومين(ع) است.
كليدواژهها: انبياي تبليغي، ختم نبوت، وحي، حكم.
* كارشناس ارشد كلام مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره) Nashrieh@Qabas.net
دريافت: 21/3/1390 – پذيرش: 12/7/1390
مقدمه
با نزول شريعت اسلام، با توجه به اينكه كاملترين شريعت الهي بود، باب نبوت تشريعي بسته شد و اعلام شد كه شريعت ديگري پس از شريعت اسلام نخواهد آمد؛ اما همچنانكه شرايع الهي پيشين به وجود انبياي تبليغي براي تفسير و تبيين و تبليغ نياز داشتند، اين نياز همچنان در شريعت اسلام باقي بود و بر اساس سنت الهي بايد پس از پيامبر اسلام نيز انبياي تبليغي ميآمدند تا به اين امر مهم بپردازند. با اينهمه، پس از پيامبر اسلام همچنانكه ختم نبوت تشريعي اعلام شد، نبوت تبليغي نيز پايان گرفت و اين پرسش در اذهان ايجاد شد كه چرا ائمۀ اطهار از منصب نبوت تبليغي برخوردار نشدند و سرّ ختم نبوت تبليغي چيست؟
اهميت اين بحث بدان جهت است كه از سويي جايگاه والاي ائمۀ اطهار(ع) را روشن ميكند (عدم برخورداري آنان از منصب نبوت تبليغي به جهت پايينتر بودن مقام آنان از انبياي تبليغي نبوده است) و از سوي ديگر با روشنشدن اين نكته كه همۀ آنچه آنان در باب معارف دين بيان ميكردند، از نبي مكرم اسلام(ص) به آنها منتقل شده بود، معلوم ميشود كه مرجعيت ديني آنان با خاتميت سازگار است.
در اينباره تحقيق مستقلي انجام نگرفته و به طور اجمالي برخي نكات بيان شده كه نقدپذيرند. براي نمونه شهيد مطهري در مجموعة آثار،3 آيتالله سبحاني در مفاهيم القرآن،4 سيدمحمدباقر حكيم در كتاب الامامۀ و اهلالبيت(ع) و قراملكي در آيين خاتم به برخي علل ختم نبوت تبليغي پرداختهاند كه سخنانشان خدشهپذير است؛ ازاينرو، در اين تحقيق برآنيم تا با بررسي آيات و روايات معصومين(ع)، سرّ اين مطلب را آشكار سازيم.
بنابراين پرسش اصلي اين است كه سرّ ختم نبوت تبليغي چيست؟ و پرسشهاي فرعي نيز از اين قرارند: ديدگاه قرآن در اينباره چيست؟ از روايات به چه نكتهاي ميتوان دست يافت؟
علت ختم نبوت تبليغي و عدم برخورداري ائمة اطهار(ع) از منصب نبوت تبليغي
بهطوركلي دربارۀ ختم نبوت، علل پرشمار و گوناگوني بيان شده است كه برخي به نبوت تشريعي مربوطاند و برخي به نبوت تبليغي و برخي ديگر نيز عاماند و هر دو را دربرميگيرند. همچنين كساني كه در اين باب سخن گفتهاند، گاه علل ختم نبوت تبليغي و علل ختم نبوت تشريعي را از هم تفكيك كردهاند و برخي ديگر نيز به صورت كلي و مطلق وارد بحث شدهاند. ما در اين نوشتار نخست به نقد و بررسي دو ديدگاه ميپردازيم و سپس، نظر خود را در اينباره ارائه ميدهيم.
اول: بلوغ فكري بشر
يكي از عللي كه براي ختم نبوت تبليغي بيان شده، رشد و بلوغ فكري بشر پس از پيامبر اكرم(ص) است كه توانست آموزههاي نبي خود را حفظ كند و كتاب آسمانياش را از گزند تحريف مصون دارد؛ اما در جوامع و امتهاي پيشين به خاطر عدم برخورداري از رشد و بلوغ عقلي و اجتماعي، ارزش ميراث معنوياي كه به آنها ميرسيد، ناشناخته ميماند و آن ميراث به مرور زمان دستخوش تحريف و فراموشي قرار ميگرفت؛ ازاينرو، خداي سبحان انبيايش را يكي پس از ديگري مبعوث كرد تا شريعت انبياي صاحب شريعت را تجديد، تبليغ و ترويج كنند.5
نقد و بررسي
در اينكه عقل بشر به بركت تعاليم انبيا رفتهرفته كامل شده است، جاي هيچگونه ترديدي نيست؛ اما بهراستي مردمي كه در عصر جاهليت و زمان فترت به سر ميبردهاند و از هرگونه فرهنگ انساني و تمدن بشري و آموزش ديني و علمي به دور مانده بودند، چگونه طي دو دهه به قدري از جهت فكري و عقلاني رشد يافتند كه توانستند گوي سبقت را از همۀ اقوام و ملل پيشين بربايند و به آن درجه از رشد عقلاني برسند كه نيازي به وجود انبياي الهي در بين خود نداشته باشند؟ اگر وجود ائمۀ اطهار(ع) در بين مردم نبود، باز امت اسلامي ميتوانست از آموزههاي وحياني پيامبر اكرم(ص) محافظت كند؟ اگر قيام امام حسين(ع) نبود، با وجود فرمانرواياني چون يزيد آيا فاتحۀ اسلام خوانده نميشد؟6 آيا سنت فراموششده و تحريفيافتۀ رسول خدا، بدون زحمات امام باقر و امام صادق‡ احياشدني بود؟ بر فرض كه ظاهر آيات قرآن از هرگونه تحريفي حفظ ميشد؛ آيا با تحريف مفاهيم آيات و سخنان پيامبر چيزي از اسلام حقيقي باقي ميماند؟ امتي كه خود بسياري از آموزههاي اسلام را به فراموشي سپرده و در معرض دگرگوني قرار داده بود، چگونه ميتوانست با اتكا بر عقل خويش دوباره آن را احيا كند؟ آيا جز با تكيه بر قياس و استحسانات و رأي و نظر شخصي چنين كاري ميكرد؟ همان كاري كه ائمه(ع) بهشدت آن را رد و عاملان به آن را سرزنش كردهاند.7
اگر بلوغ فكري بشر ميتوانست آموزههاي وحياني را حفظ كند، پس چرا با ظهور ولي عصر(عج) مردم به اسلام جديد خوانده ميشوند؟ امام صادق(ع) در اينباره ميفرمايد: هنگامي كه قائم(ع) قيام كند، آموزههاي جديدي ميآورد؛ همچنانكه رسول خدا(ص) در آغاز اسلام به دين جديدي دعوت كرد.8
حال پرسش اين است كه اين بشر تكامليافتۀ حافظ شريعت و كتاب آسماني و سنت پيامبر، چه چيزي را حفظ كرده است كه امام زمان(ع) مجبور ميشود اسلام را بازسازي كند؟ اگر ائمۀ شيعه(ع) نبودند، آيا همين مقدار هم كه هماكنون به دست ما رسيده است، باقي ميماند؟
دوم: وجود عالمان دين
يكي ديگر از علل ختم نبوت تبليغي را وجود عالمان ديني در بين امت اسلامي دانستهاند كه به حفظ و تبليغ ميراث نبوي قيام كردهاند. شهيد مطهرّي در اينباره ميفرمايد:
پيامبران مجموعاً دو وظيفه انجام مى داده اند: يكى اينكه از جانب خدا براى بشر قانون و دستورالعمل مى آورده اند؛ دوم اينكه مردم را به خدا و عمل به دستورالعمل هاى الهى آن عصر و زمان دعوت و تبليغ مى كرده اند. حقيقت اين است كه وظيفة اصلى نبوت و هدايت وحى، همان وظيفة اول است؛ اما تبليغ و تعليم و دعوت، يك وظيفة نيمهبشرى و نيمهالهى است... تا زمانى بشر نيازمند به وحى تبليغى است كه درجة عقل و علم و تمدن به پايه اى نرسيده است كه خود بتواند عهده دار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود. ظهور علم و عقل، و بهعبارت ديگر رشد و بلوغ انسانيت، خودبهخود به وحى تبليغى خاتمه مى دهد و علما جانشين چنان انبيا مى گردند.9
نقد و بررسي
در نقد اين ديدگاه نيز علاوه بر برخي اشكالاتي كه بر قول اول وارد است، ميتوان گفت كه در شرايع پيشين نيز مجتهدان و عالمان مكلف به حفظ شريعت كم نبودهاند؛ با اينهمه، باز انبياي تبليغي يكي پس از ديگري در ميان اقوام پيشين مبعوث ميشدند:
«إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذينَ أَسْلَمُوا لِلَّذينَ هادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَكانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلا تَشْتَرُوا بِآياتي ثَمَناً قَليلاً وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُون». (مائده: 44)
امام صادق(ع) اين آيه را شاهد قرآني بر اين مطلب ميداند كه امام بايد از همة نيازهاي ديني بشر آگاه باشد؛ از حلال و حرام گرفته تا خاص و عام، محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ و تأويل كتاب خدا.10 اين استشهاد دليل بر اين است كه عالمان رباني و احبار، چنين علمي به تورات داشتهاند و اين علم شاهدي بر اجتهاد آنها بر اساس كتاب خدا بوده است.
شاهد ديگر بر اجتهاد عالمان رباني و احبار يهود، اين است كه آنان مكلف بودند بر اساس كتاب خدا حكم و قضاوت كنند و بديهي است كه قضاوت و حكم، وابسته به اجتهاد قاضي است و قاضي تا وقتي مجتهد نباشد، نميتواند حكم كند.11
علماي امت، بدون كمك امامان معصوم(ع) نميتوانند از طريق اجتهاد پاسخگوي نيازهاي جامعه باشند. ازاينرو بايد برگزيدگاني از سوي خدا در ميان امت باشند تا دين خدا را حفظ كنند و به نيازهاي بشر پاسخ دهند. امام صادق(ع) در اينباره ميفرمايد:
مثَل علي و ائمۀ پس از او در ميان امت، مثَل موساي نبي(ع) و عالم است. موسي گمان ميكرد همة چيزهايي كه بدان نياز دارد در تابوت است و همۀ علم در الواح براي او نگاشته شده است؛ همچنانكه اين مدعيان فقاهت و علم گمان كردهاند كه همۀ علم و فقه دربارۀ دين از آنچه امت اسلامي بدان محتاج است، به آنها داده شده و به گونة صحيح از رسولالله(ص) به آنها رسيده است و آنها بدان عالم شدهاند و سخن ميگويند؛ حال آنكه آنان به كل علم رسولالله عالم نيستند و به آنها نرسيده است و بدان معرفت ندارند. شاهدش آن است كه در باب مسائل حلال و حرام و احكام از آنها پرسيده ميشود و هيچ سخن و اثري از پيامبر نزد آنها نيست و خجالت ميكشند كه مردم به آنها نسبت جهل دهند و خوش ندارند كه از آنها دربارۀ چيزي پرسيده شود و به مردم پاسخي ندهند و علم آن را از معدنش طلب كنند. بههمينجهت از رأي و قياس در دين خدا استفاده كرده و آثار رسولالله را [كه در نزد ما اهلبيت است] رها كردهاند و به واسطۀ ايجاد بدعتها از فرمان خدا سرپيچي ميكنند؛ درحاليكه رسول خدا(ص) فرموده بود كه هر بدعتي گمراهي است. اگر پرسشهايي كه از آنها دربارۀ دين خدا ميشد و نزد آنها پاسخ مبتني بر سنت رسولالله نبود، آن را به خدا و رسول و اوليالامر ارجاع ميدادند؛ آنهايي كه از آل محمد اهل درك و فهم و تشخيصاند، بدان علم داشته [و به آنها پاسخ ميدادند].12
خلاصه اينكه اولاً در ميان اقوام گذشته نيز عالماني بودهاند كه از طريق اجتهاد به حل برخي مسائل ميپرداختند، ولي باز در ميان آنها انبياي تبليغي حضور مييافتهاند و ثانياً عالماني كه پس از پيامبر اكرم(ص) از طريق اجتهاد به حل مسائل ميپردازند، دو گروهاند: 1. برخي از طريق رأي و قياس، احكام شرع و مسائل موردنياز را استنباط ميكنند كه عمل آنان بدعت است و در گمراهي آشكارند؛ 2. شماري ديگر كه بر اساس سنت پيامبر به استنباط احكام ميپردازند، سر سفرۀ اهلبيت معصوم آن حضرت مينشينند و از آن بهره ميبرند.
حال با توجه به آنچه گفته شد، به راستي اگر امامان معصوم(ع) در ميان امت اسلامي نبودند، آيا هيچ عالمي اعم از شيعه و سني، ميتوانست به مسائلي كه در حوزۀ دين پيش ميآيند پاسخ گويد؟
سوم: اكمال شريعت و اتمام نزول معارف و احكام ديني
آنچه از بررسي آيات قرآن و روايات معصومان(ع) بهدست ميآيد اين است كه اصليترين علت ختم نبوت تبليغي، ختم نزول معارف ديني و احكام الهي است؛ زيرا با نزول شريعت كامل اسلام بر پيامبر اكرم(ص) همة تمام آنچه كه بشر در باب معارف دين و احكام فردي و اجتماعي بدان نياز داشت بر آن حضرت نازل شد و شريعت آن حضرت به كمال رسيد؛ اما در شرايع و امتهاي پيشين وضع به گونهاي ديگر بود؛ يعني همۀ معارف و احكام موردنياز، بر انبياي صاحب شريعت نازل نميشد؛ بلكه برخي معارف و احكام موردنياز نيز بر انبياي تبليغي نازل ميشد. بههمينجهت انبياي تبليغي براي رساندن آن پيامها مبعوث ميشدند.
در اين تحقيق، دو نكته درخور دقت و بحث است: يكي عدم نزول معارف ديني جديد بر ائمۀ اطهار(ع) و ديگري نزول احكام و معارف جديد بر انبياي تبليغي در راستاي هدايت بشر. دربارۀ بحث اول، اجمالاً به چند روايت اشاره ميكنيم و در ادامه به صورت تفصيلي به اثبات مطلب دوم ميپردازيم.
رواياتي كه دلالت بر عدم نزول معارف ديني بر ائمة اطهار(ع) ميكنند، در حد تواترند و ما در اينجا به چند نمونه اشاره ميكنيم. خداوند در زمان حيات رسول گرامياش با نزول قرآن، دين خود را كامل ساخت و در آن همة حلالها و حرامها و حدود و احكام و جميع نيازمنديهاي بشر را بيان فرمود. بنابراين كسي كه گمان كند دين الهي ناقص است، قرآن را رد كرده و كافر است؛13 زيرا هيچ چيزي كه بشر بدان نياز دارد، نماند مگر اينكه خداوند آن را در كتابش نازل و براي پيامبرش بيان كرد.14 هر آنچه بشر بدان نيازمند است، در كتاب خدا و سنت پيامبر بيان شده است؛ و اگر سنت و فرايض كامل نشده بودند، بر ما احتجاج نميكرد كه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي.»15 علم امام در باب حلال و حرام افزايش نمييابد؛ زيرا احكام مربوط به حلال و حرام به طور كامل بر پيامبر نازل شد.16 خيثم از امام صادق(ع) پرسيد كه آيا ممكن است موضوعي پيدا شود كه حكم آن در كتاب و سنت نباشد؟ امام فرمود: خير. او ميگويد چندين بار پرسش را تكرار كردم و امام پاسخ منفي دادند.17
بنابراين آنچه از احكام و معارف دين كه تا قيامت مورد نياز بشر است، از طريق شخص رسولالله(ص) از جانب خداوند دريافت و بر اساس رعايت مصالحي بهتدريج براي مردم بيان شد و بيان برخي از آنها نيز در آينده بر عهدۀ ائمۀ اطهار(ع) گذاشته شد؛ ازاينرو احكام18 و معارف جديدي كه ائمه(ع) بيان ميكردند، در زمان رسول خدا(ص) نازل شده بودند، ولي ابلاغ آنها به سبب مصالحي به بعد موكول شده بود.
آيتالله خوئي در اينباره ميگويد:
احكامي كه بر پيامبر اكرم(ص) نزول مييافتند به صورت تدريجي به مردم ابلاغ ميشدند؛ ازاينرو تبليغ برخي احكام از زمان تشريع كه عصر حيات رسول خدا(ص) بود به زمان بعد از رحلت آن حضرت و بر عهدۀ ائمه(ع) موكول شد، و اين تأخير در تبليغ احكام نيز بر اساس مصالحي بود كه در زمانهاي بعد حاصل ميشد؛ و حتي برخي احكام تا زمان حال بيان نشده است و بيان آنها بر عهدۀ ولي عصر(عج) گذاشته شده و آن حضرت مأمور به تبليغ آنهاست.19
بنابراين همة معارف و احكام موردنياز بشر تا قيامت بر پيامبر اكرم(ص) نازل شدند. ازاينرو پس از آن حضرت نيازي نبود كه انبياي تبليغي ديگري از سوي خداوند بيايند تا در زمانهاي مختلف نيازهاي بشر را در حوزۀ دين برآورده سازند؛ اما در شرايع و امتهاي پيشين وضع به گونهاي ديگر بود؛ يعني همۀ معارف و احكام موردنياز بر انبياي صاحب شريعت نازل نميشدند، بلكه برخي معارف و احكام موردنياز نيز بر انبياي تبليغي نزول مييافتند؛ وگرنه نيازي به بعثت انبياي تبليغي نبود.
توضيح مطلب اينكه وجود امام در هر عصري به منزلة حجت تكويني خدا بر عالميان، ضرور است: «لِكُلِّ زَمَانٍ إِمَامٌ»؛20 زيرا اگر زمين لحظهاي بدون امام باشد اهلش را فروميبرد: «لَوْ بَقِيَتِ الْأَرْضُ بِغَيْرِ إِمَامٍ لَسَاخَتْ»؛21 چنانكه امام پس از پيامبر(ص) مرجع ديني و حجت شرعي بر بشر نيز هست؛ تا اگر در دين خدا چيزي بيش و كم شود، آن را تصحيح كند؛ «إِنَّ الْأَرْضَ لَا تَخْلُو إِلَّا وَفِيهَا إِمَامٌ كَيْمَا إِنْ زَادَ الْمُؤْمِنُونَ شَيْئاً رَدَّهُمْ وَإِنْ نَقَصُوا شَيْئاً أَتَمَّهُ لَهُمْ.»22 حال اگر وجود انبياي تبليغي در ميان بشر، تنها براي حفظ و تبليغ و انذار باشد، همان كار از عهدۀ امام نيز برميآيد و او ميتواند علاوه بر حجت تكويني خدا، حجت تشريعي نيز در امتهاي پيشين باشد. بنابراين چه نيازي به آمدن انبياي تبليغي باقي ميماند؟ از اينجا معلوم ميشود كه انبياي تبليغي، علاوه بر حفظ و تبليغ شرايع پيشين، شأن ديگري نيز دارند و آن دريافت معارف اعتقادي و احكام شرعي و اخلاقي موردنياز هر عصر از طريق وحي است تا در مواردي كه بشر نيازي در اين زمينهها دارد، آنان از طريق دريافت وحي، آن را برآورده سازند. نيز بيان جزئيات و تفصيل معارف و تفسير آن در موارد مختلف اعتقادي و اخلاقي و احكام نيز بر عهدۀ انبياي تبليغي بوده كه نيازمند نزول وحي است و انبيا اين امور را از طريق وحي دريافت و ابلاغ ميكردند.
شكل منطقي اين استدلال، بدينگونه است:
مقدمۀ اول: وجود امام به منزلة حجت تكويني و واسطۀ فيض در همۀ زمانها در زمين ضرورت دارد و روايات پرشماري اين مطلب را تأكيد ميكنند كه «لِكُلِّ زَمَانٍ إِمَامٌ»23؛ زيرا اگر زمين لحظهاي بدون امام باشد اهلش را فرو ميبرد: «لَوْ بَقِيَتِ الْأَرْضُ بِغَيْرِ إِمَامٍ لَسَاخَتْ»؛24
مقدمۀ دوم: بر انبياي تبليغي وحي ميشود (در ادامه به آياتي كه دال بر اين مطلباند، اشاره ميكنيم)؛
مقدمۀ سوم: وظيفۀ انبياي تبليغي از آن جهت كه نبياند در دو قلمرو است: يكي در قلمرو دريافت وحي و ديگري در سپهر تبليغ آن؛ چنانكه شهيد مطهّري دراينباره ميگويد:
پيامبران مجموعاً دو وظيفه انجام مى داده اند: يكى اينكه از جانب خدا براى بشر قانون و دستورالعمل مى آورده اند؛ دوم اينكه مردم را به خدا و عمل به دستورالعمل هاى الهى آن عصر و زمان دعوت و تبليغ مى كرده اند. حقيقت اين است كه وظيفة اصلى نبوت و هدايت وحى، همان وظيفه اول است، اما تبليغ و تعليم و دعوت، يك وظيفة نيمهبشرى و نيمهالهى است.25
بنابراين وظيفۀ دوم انبيا را امامي كه نبي نيست نيز ميتواند انجام دهد؛
مقدمۀ چهارم: به طور كلي معارفي كه با هدايت بشر مرتبطاند، به عقايد و اخلاق و احكام تقسيم ميشوند؛
مقدمۀ پنجم: وحيي كه بر انبياي تبليغي نازل ميشود، عقلاً از دو گونه بيرون نيست: يا معارف موردنياز براي هدايت بشر است و يا معارفي است كه براي هدايت مردم موردنياز نيست؛
مقدمۀ ششم: اگر معارف نازل بر انبياي تبليغي از نوع اول باشند، نتيجه ميگيريم كه معارفي در باب عقايد يا اخلاق و احكام بر انبياي تبليغي نازل ميشده است؛
مقدمۀ هفتم: ولي اگر بگوييم كه معارف نازل بر آنها تنها از نوع دوم است، در اين صورت ديگر نيازي به بعثت انبياي تبليغي نيست؛ زيرا از سويي وحي نازل بر آنها در امر هدايت مردم سودي ندارد و از سوي ديگر، وظيفۀ تبليغ شريعتها نيز از عهدۀ امامان هر دورهاي برميآيد؛ همچنانكه پس از پيامبر اسلام چنين است: «به درستي كه زمين هيچگاه از وجود امام خالي نخواهد بود تا اگر مؤمنان چيزي [به دين] افزودند امام آن را رد كند و اگر چيزي از آن كاستند امام تكميلش كند».26
نتيجه: بنابراين انبياي تبليغي علاوه بر حفظ و تبليغ شرايع پيشين، شأن ديگري نيز داشتهاند و آن دريافت معارف اعتقادي و احكام شرعي و اخلاقي موردنياز هر عصري از طريق وحي است تا در مواردي كه بشر نيازي در اين زمينهها داشت، آنان از طريق دريافت وحي آن نياز را برآورده سازند. نيز بيان جزئيات و تفصيل معارف و تفسير آن در موارد مختلف اعتقادي و اخلاقي و احكام نيز بر عهدۀ انبياي تبليغي بوده كه نيازمند نزول وحي است و انبيا از طريق وحي اين امور را دريافت و ابلاغ ميكردند. علت اينكه پس از نبي مكرم اسلام(ص) سلسلۀ نبوت تبليغي پايان يافت اين است كه همۀ آنچه مربوط به هدايت بشر بود، توسط پيامبر اسلام دريافت شد و به طور بيواسطه يا باواسطۀ ائمة اطهار در اختيار بشر قرار گرفته و قرار خواهد گرفت؛ چنانكه خود رسول گرامي اسلام(ص) ميفرمايد: «اي مردم به خدا قسم چيزي نبود كه شما را به بهشت نزديك و از آتش دور كند، مگر اينكه شما را بدان امر كردم و چيزي نبود كه شما را به جهنم نزديك و از بهشت دور سازد، مگر اينكه شما را از آن نهي كردم.»27 بنابراين ديگر نيازي به ارسال انبياي تبليغي نيست و پس از پيامبر اكرم(ص) معارف ديني جديدي نازل نميشود؛ در حالي كه چنين معارفي بر انبياي تبليغي گذشته نازل ميشده است.
امام باقر(ع) در توضيح آيۀ «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» ميفرمايد: «هِيَ فِي عَلِيٍّ وَ فِي الْأَئِمَّةِ جَعَلَهُمُ اللَّهُ مَوَاضِعَ الْأَنْبِيَاءِ غَيْرَ أَنَّهُمْ لَا يُحِلُّونَ شَيْئاً وَ لَا يُحَرِّمُونَهُ»؛ مراد از اوليالامر، امام علي و ائمهاند. خداوند آنها را در جايگاه انبيا قرار داد؛ با اين تفاوت كه آنان حلال و حرامي را دريافت نميكنند.28 از تعبير «غَيْرَ أَنَّهُمْ لَا يُحِلُّونَ شَيْئاً وَ لَا يُحَرِّمُونَهُ»، تفاوت انبيا اعم از انبياي تشريعي و تبليغي استفاده ميشود؛ زيرا بر اساس اين روايت، بر انبيا حلال و حرام نازل ميشود؛ ولي بر ائمه(ع) چنين معارفي نازل نميشود.
آيات پرشماري بر نزول معارف گوناگون دين بر انبياي تبليغي دلالت ميكنند كه برخي از آنها بدين قرارند:
آيات دستة اول
آياتي كه به استناد آنها، بر انبياي تبليغي وحي ميشود:
1. «إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَوْحَيْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَإِسْماعِيلَ وَإِسْحاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْباطِ وَعِيسى وَأَيُّوبَ وَيُونُسَ وَهارُونَ وَسُلَيْمانَ وَآتَيْنا داوُدَ زَبُوراً وَرُسُلًا قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَرُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْلِيماً» (نساء: 163-164)؛
2. «وَما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِم » (يوسف: 109).
وحيي كه بر انبياي تبليغي نازل ميشده، از حيث محتوا به چند شكل تصورپذير است:
الف) يا همان معارف و علومي بوده كه بر نبي تشريعي سابق نازل شده بودند، به دو جهت: يكي به جهت تثبيت قلوب انبيا29 و ديگري به جهت تحريف و از بين رفتن معارف وحياني انبياي سابق؛
ب) يا به طور كلي معارفي جديد و مستقل در حوزۀ مسائل دين بوده است كه پيشتر بر انبياي تشريعي نازل نشده بودند؛
ج) معارفي در راستاي تفسير و بيان جزئيات معارف ديني نبي تشريعي پيشين بوده است؛
د) مجموعهاي از اخبار و بيان رويدادهاي گذشته و آينده بوده است؛
ه) معارفي اختصاصي بوده كه آن نبي، مأمور به تبليغ آن نبوده است.
اگر گفته شود كه نزول وحي بر انبيا تنها براي تثبيت قلوب بوده، در پاسخ ميگوييم همانگونه كه علوم انبياي پيشين به ائمه(ع) منتقل شدند و نيازي به وحي براي تثبيت قلوب آنان نبود، دربارۀ انبياي سابق نيز ميتوان گفت كه آنان ميتوانستند تنها از منصب امامت برخوردار باشند و علوم انبيا را دريافت كنند، بدون اينكه نيازي به وحي باشد.
در پاسخ به جهت دوم نيز ميتوان گفت از روايات فراواني به دست ميآيد كه علوم انبيا از راه وراثت انتقال مييافته است30 و كتابهاي آسماني نيز كه به صورت لوح بر انبياي پيشين نازل شده بودند31 دستبهدست در بين انبيا ميگشتهاند؛ بنابراين آنچه در دست انبياي تبليغي بوده است، در معرض تحريف قرار نميگرفته تا نيازمند تجديد وحي باشد.
نيز اگر محتواي وحي نازل بر انبياي تبليغي، صرف اخبار و معارف اختصاصي بوده است، باز ميگوييم كه در اين صورت، نيازي به آمدن انبيا نبود؛ همچنانكه اخبار مربوط به رويدادهاي گوناگون32 و نيز معارف اختصاصي بر ائمۀ اطهار(ع) القا ميشدند،33 بدون آنكه ايشان از منصب نبوت برخوردار باشند.
بنابراين محتواي وحيي كه بر انبياي تبليغي نازل ميشده، يا دربارۀ جزئيات و تفصيل و تفسير معارف وحياني پيشين است كه در قالب معارف اعتقادي و اخلاقي و احكام بيان ميشده، و يا بيان مسائل و معارف جديدي است كه پيشتر مطرح نبودهاند؛ در غير اين صورت، ضرورتي براي بعثت انبياي تبليغي باقي نميماند و آنان با برخورداري از منصب امامت، نيازهاي جامعۀ بشري را برطرف ميساختند.
آيات دستة دوم
آياتي كه عموم مؤمنان را دعوت ميكند تا به آنچه بر انبياي تبليغي نازل شده است، ايمان آورند:
1. «قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَما أُنْزِلَ إِلى إِبْراهِيمَ وَإِسْماعِيلَ وَإِسْحاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْباطِ وَما أُوتِيَ مُوسى وَعِيسى وَما أُوتِيَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» (بقره: 136)؛
2. «قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهِيمَ وَإِسْماعِيلَ وَإِسْحاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْباطِ وَما أُوتِيَ مُوسى وَعِيسى وَالنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُون »؛ (آلعمران: 84).
امام صادق(ع) نيز دربارۀ ضرورت بعثت انبيا ميفرمايد:
وقتي ثابت كرديم كه براي ما خالق و صانعي است كه برتر از ما و همة خلق است و نيز صانع حكيم و متعالي است كه خلق توان مشاهدۀ او را ندارند و نميتوانند با حواس ظاهر خود او را درك كنند، تا او و خلقش به طور مستقيم با يكديگر روبهرو شوند و با يكديگر احتجاج نمايند، بنابراين ثابت ميشود كه بايستي براي او سفيراني در ميان خلقش باشند تا از سوي او براي خلق و بندگانش سخن بگويند و آنان را به مصالح و منافعشان و آنچه مايۀ بقايشان و تركش مايۀ فنايشان است، راهنمايي كنند.34
پس ثابت ميشود كه بايد براي خداوند حكيم و عليم آمران و ناهياني در ميان خلق باشند تا از سوي او سخن بگويند كه آنان انبيا و بندگان برگزيدۀ اويند.
در اين روايت، فلسفۀ بعثت انبيا رساندن پيامهاي خداوند به خلق است؛ بنابراين آنچه به خلق ميرسانند در جهت هدايت و تكامل بشر است؛ وگرنه نيازي به بعثت انبيا باقي نخواهد ماند.
از اين آيات و روايت بهدست ميآيد كه بر همۀ انبيا از جمله انبياي تبليغي، معارفي در راستاي هدايت بشر نازل ميشده است كه بر مردم واجب بود بدانها ايمان آورند.
آيات دستة سوم
آياتي كه دلالت ميكنند رسالتهاي انبيا، متعدد و متفاوت بوده است:
1. «داناى نهان است، و كسى را بر غيب خود آگاه نمى كند، جز پيامبرى را كه از او خشنود باشد، كه [در اين صورت ] براى او از پيش رو و از پشت سرش نگاهبانانى برخواهد گماشت، تا معلوم بدارد كه پيامهاى پروردگار خود را رسانيده اند و [خدا] بدانچه نزد ايشان است احاطه دارد و هر چيزى را به عدد شماره كرده است.» (جن: 26-28)35
از اين آيه ميتوان نتيجه گرفت كه به همۀ انبياي الهي معارفي نازل ميشده و رسالتهايي بر عهدۀ آنان قرار داده ميشده كه مأمور به رساندن آنها به مردم بودند. بديهي است كه اين رسالتها و معارف بايد در جهت هدايت بشر باشند كه در واقع همان معارف دين است؛ ازاينرو براي اينكه معارف مزبور به همان گونهاي كه خدا نازل كرده به دست مردم برسند، خداوند نگهباناني قرار ميداده است تا آنها را از دستبرد شياطين حفظ كنند.36
البته ممكن است گفته شود كه اين آيه، رسولان الهي را به غيب اختصاص داده و آنان هستند كه مأمور به ابلاغ معارف به مردماند، نه همۀ انبيا، تا شامل انبياي تبليغي نيز بشود. در پاسخ اين اشكال علّامه طباطبائي ميفرمايد:
اگر مراد از «رسول»، امري است در مقابل «نبي»، ميگوييم اگرچه عموم «فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً» با عبارت «إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ» تخصيص خورده است، اين عموم ابا از اين ندارد كه با مخصص ديگري نيز تخصيص خورده شود؛ زيرا آيات قرآن بر نزول وحي بر انبيا دلالت ميكنند: «إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ» (نساء: 163) و دلالت ميكند كه وحي غيب است، پس نبي نيز به غيب دسترس دارد؛ اما اگر مراد از «رسول»، مطلقِ كساني باشند كه از سوي خدا به سوي خلق فرستاده شدهاند، نبي نيز از فرستادهشدگان بوده و رسول است؛ همچنانكه آيات زير بر آن دلالت ميكنند: «وَما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَلا نَبِيٍّ» (حج: 52)؛ «وَما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ» (أعراف: 94).
در هر صورت آيۀ فوق، شامل انبياي تبليغي نيز ميشود؛37
2. «وَإِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بي سَفاهَةٌ وَلكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رب الْعالَمينَ أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَأَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمينٌ» (اعراف: 65-68).
در اين آيات از زبان حضرت هود(ع) چنين آمده است: «من فرستادۀ پروردگار عالمم تا رسالتهاي پروردگارم را تبليغ كنم و به شما برسانم. همين سخن از زبان حضرت نوح(ع) چنين نقل ميشود: «وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رب الْعالَمينَ أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنْصَحُ لَكُمْ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» (اعراف: 61و62).
از اينكه «رسالت» بهصورت صيغۀ جمع آمده است، معلوم ميشود كه رسالت انبياي الهي اعم از انبياي تشريعي و تبليغي متعدد بوده و مسائل پرشماري از عقايد و احكام و اخلاق را دربرميگرفته است. اگر گفته شود كه اين رسالت، بيان همان معارف انبياي تشريعي پيشين است، ميگوييم كه بيان رسالت انبياي تشريعي متوقف بر نبوت نيست؛ بلكه امام هر عصري نيز ميتواند چنين وظيفهاي را به عهده بگيرد؛ بنابراين روشن ميشود كه بشر به معارفي جديد نياز داشت كه دريافت و بيان آنها متوقف بر بعثت نبي جديدي بود.
علّامه طباطبائي ذيل آيات مربوط به حضرت نوح(ع) ميگويد:
از اينكه در اين آيه كلمۀ «رسالت» به صورت صيغۀ جمع آمده است، دلالت بر گوناگون و متعدد بودن آن و نيز اهدافي دارد كه خداوند او را مأمور به تبليغ آنها كرده بود؛ زيرا حضرت نوح(ع) از انبياي اولوالعزم و صاحب كتاب و شريعت بوده است؛ بنابراين رسالت او علاوه بر توحيد و معاد، شامل احكام شرعي نيز بوده است.38
همين سخن را دربارۀ انبياي تبليغي نيز در قلمروي محدودتر ميتوان بيان كرد.
آيات دستة چهارم
آياتي كه بر پاية آنها، خداوند به انبياي تبليغي نيز كتاب عطا كرده است:
1. «مردم امت واحدي بودند. پس خداوند انبيا را براي بشارت و انذار مبعوث كرد و با آنها كتاب را به حق فرستاد تا در بين مردم در آنچه اختلاف دارند، داوري كنند.» (بقره: 213) (از ظاهر اين آيۀ شريفه برميآيد كه بر همۀ انبيا كتاب نازل شده است؛ همچنانكه اگر الف و لام در «الكتاب»، الف و لام جنس باشد، اين معنا تقويت ميشود)؛
2. «و چون از انبيا پيمان گرفتيم كه هرگاه به شما كتاب و حكمتي دادم و سپس رسولي از جانب خداوند به سوي شما آمد كه تصديقكنندة كتاب شما بود، به او ايمان آوريد و يارياش كنيد.» (آلعمران: 81) (از ظاهر اين آيه نيز استفاده ميشود كه به همة انبياي الهي كتاب نازل شده است؛ همچنانكه تعبير «مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ» نيز مؤيد اين مطلب است)؛
3. «ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را بخشيديم و هريك را هدايت كرديم و پيش از او نوح را و نيز از دودمان ابراهيم، داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و زكريا و يحيي و عيسي و الياس را كه از صالحان بودند، هدايت كرديم و نيز اسماعيل و يسع و يونس و لوط را هدايت كرديم. اينان كساني بودند كه به آنها كتاب و حكم و نبوت داديم.» (انعام: 84ـ88) (اين آيه بيانگر آن است كه خداي سبحان به انبياي تبليغي كتاب و حكم داده است. بديهي است كتابي كه به انبيا از آن جهت كه نبي هستند داده ميشود، بايد دربردارندة معارفي در راستاي هدايت بشر باشد؛ وگرنه به نزول كتاب نيازي نخواهد بود)؛
4. «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» (مريم: 12).
معناي كلمة «كتاب» در آيات پيشگفته
به عقيدۀ علّامۀ طباطبائي عنوان «كتاب» در قرآن در سه معنا به كار رفته است: 1. به معناي وحى انبيا و بهويژه آن وحيى كه متضمن شريعت است؛ 2. كتابي كه اعمال بندگان را از خوب و بد ضبط ميكند؛ 3. به معناي كتابي كه جزئيات و رويدادهاي نظام هستي در آن ثبت شدهاند.
وي سپس در توضيح معناي اول ميگويد: «قسم اول، كتابهايىاند كه مشتمل بر شريعتاند كه عبارتاند از: كتاب نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و پيامبر اسلام(ص).»39 وي همچنين ذيل آيۀ «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَأَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَالْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ» ميگويد:
كتاب همان وحيى است كه قابليت نوشتن و كتاب شدن را دارد و دربردارندة معارف دين، يعني عقايد و اعمال است. كتابهاي آسماني به اين معنا عبارت از پنج كتاب نوح و ابراهيم و تورات و انجيل و قرآناند.40
نيز علامه ذيل آيۀ «اللَّهُ الَّذِي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَالْمِيزانَ» ميگويد: «مراد از كتاب، وحيى است كه مشتمل بر شريعت و دين حاكم در مجتمع بشرى است و مراد از عنوان «كتاب» در قرآن كريم، همين معناست.»41 و در ذيل آيۀ «وَآتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرائِيلَ أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا» ميفرمايد:
كلمة «كتاب» در موارد بسياري در قرآن كريم بر مجموع شرايعى كه بر مردمى واجب شده، و رافع اختلافات آنان در عقايد و اعمال است، اطلاق شده است. بنابراين از اطلاق كتاب در اين معنا برميآيد كه كتاب، مشتمل بر وظايفى اعتقادى و عملى است كه بايد به آن معتقد شوند و عمل كنند.42
بنابراين عنوان «كتاب» از نظر علّامه طباطبائي در قرآن كريم، تنها دربارة كتابهايي به كار رفته است كه مشتمل بر شريعتاند و اين كتابها عبارت از كتب نوح، ابراهيم، تورات، انجيل و قرآناند.
مقام معظم رهبري حضرت آيتالله خامنهاي معنايي گسترده را براي عنوان «كتاب» در قرآن لحاظ ميكنند و در اينباره ميفرمايند:
عنوان «كتاب» در اصطلاح قرآن هنگامي كه به صورت مطلق و مجرد از قرينۀ معينه بيان ميشود، به معناي مطلق آن چيزي است كه از طريق وحي بر انبيا نازل ميشود و اختصاص و اشارهاي به كتاب ويژه ندارد. بهعبارتديگر كتاب، همان وحي و صحيفۀ الهي است كه مشتمل بر معرفت حقتعالي و معرفت حقايقي است كه اديان آسماني متصدي تحقق آن هستند؛ و حد فاصل بين ايمان و كفر از جهت اعتقاد و عمل است و افراد و جماعات را از ظلمت كفر و شرك نجات ميدهد و به سوي دين حق و عبادت خداوند ميكشاند؛ ازاينرو اين معناي كتاب عام است و انواع كتابهاي آسماني را دربرميگيرد.43
ايشان سپس براي تأييد سخن خود، آيات و رواياتي را بيان ميفرمايند كه بر پاية آنها، عنوان «كتاب» اشاره به كتابي ويژه ندارد و همۀ كتابهاي آسماني را دربرميگيرد:
«وَمِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتابَ» (بقره: 78)؛ «وَقُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَالْأُمِّيِّينَ أَأَسْلَمْتُمْ» (آلعمران: 20)؛ «ما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَلَا الْمُشْرِكِينَ» (بقره: 105)؛ «كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ».(بقره: 213)
در آيۀ اخير، كتاب حد مميز نبوت و حاكم و داور براي اهل دين در اختلافاتشان قرار داده شده و اين صفت براي همۀ كتابهاي نازل از سوي خداست. بنابراين از اين آيات و آيات ديگر نتيجه ميگيريم كه عنوان «كتاب» در اصطلاح قرآن، آن چيزي است كه خداي سبحان به جهت هدايت مردم و حاكميت در بين آنان و اخراجشان از ظلمت كفر و الحاد بر انبيا نازل ميكند.44
ايشان سپس رواياتي را براي تأييد سخن خود ميآورند: «امام صادق(ع) فرمودند: رسول خدا در پاسخ نامۀ اهل كفار دربارۀ جزيه گرفتن از مجوس فرمودند: براي مجوس پيامبري بود كه او را كشتند و كتابي كه آن را آتش زدند. پيامبرشان با كتابي به سوي آنها آمد.»45
مقام معظم رهبري ذيل اين روايت ميفرمايند كه اطلاق كتاب بر كتاب مجوس، دليل بر اين مطلب است كه عنوان «كتاب» اختصاص به كتابي ويژه مانند تورات و انجيل ندارد؛ بلكه عام است و همۀ كتابهاي آسماني را دربرميگيرد.
همچنين در روايت معتبري كه سماعه از امام صادق(ع) نقل كرده46 و نيز روايت موثق زراره،47 مجوس از اهل كتاب دانسته شده است كه اين خود دلالت بر اين دارد كه پيامبرِ آنها صاحب كتاب بوده و بر مصحف او نيز عنوان «كتاب» اطلاق شده است.48
ايشان دربارۀ اهل كتاب بودن صابئه نيز به دو آيۀ ديگر استناد ميكنند و نتيجه ميگيرند كه صابئين اهل كتاب بودهاند: «بهيقين كساني كه ايمان آورند و يهوديان و صابئيان و نصارايي كه به خدا و روز جزا ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند، ترسي بر ايشان نيست و اندوهگين نخواهند شد.» (مائده: 69)؛ «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هادُوا وَالنَّصارى وَالصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ.» (بقره: 62)
ايشان ذيل اين دو آيه ميفرمايند: «از اينكه در دو آيۀ فوق صابئين در صورت داشتن ايمان و عمل صالح اهل نجات دانسته شدهاند، معلوم ميشود كه دينشان صحيح و از سوي خدا بوده است.» سپس به علّامه طباطبائي چنين اشكال ميكنند:
اينكه شما آنها را اهل ملتي غير از ملل ديگر ميدانيد با اين سخن شما كه مذهب آنها تركيبي از مذاهب يهود و نصارا و مجوس است، ناسازگار است؛ زيرا از ظاهر آيات فوق برميآيد كه آنان اهل ملت مستقلي بودهاند.49
ايشان همچنين ذيل آيۀ «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هادُوا وَالصَّابِئِينَ وَالنَّصارى وَالْمَجُوسَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ» (حج: 17) ميفرمايند: «اين آيه ظهور تام دارد در اينكه صابئين در عرض يهود و نصارا و مجوس داراي كتاب و دين آسمانياند.»50 سپس در ادامه ميفرمايند: صابئين به پيروان كتاب يحيي(ع) يا كتاب شيث و صحف آدم يا كتاب ادريس ـ بر مبناي اختلافي كه در اين باب بيان شده ـ گفته ميشود و از سويي اصل نزول كتاب بر يحيي و آدم‡ مورد تأييد قرآن است؛ زيرا در سورۀ انعام، پس از بيان شماري از انبيا، از جمله زكريا، يحيي، عيسي، الياس، اسماعيل، اليسع، يونس و لوط در ادامه ميفرمايد: «أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ. » از ظاهر اين آيه برميآيد كه هريك از اين انبياي عظام داراي كتابي مستقل غير از كتاب ديگر انبيا بودهاند و قرينة آن نيز عبارت «الْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ » است.51
آيتالله خامنهاي سپس نتيجه ميگيرند كه مراد از كتاب در آيۀ «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ» كتاب خود اوست نه تورات؛ زيرا بعيد است كه به نبيِ صاحب كتاب امر شود كتاب نبي ديگر را اخذ كن؛ بهويژه با علم به اينكه كتاب نبيِ ديگر نيز پس از گذشت چند سال نسخ ميشود.52
نتيجهگيري
به نظر ميرسد عنوان «كتاب»، عنواني عام است كه همۀ كتابهاي آسماني را دربرميگيرد و اختصاصي به كتابهاي انبياي اولوالعزم ندارد و شاهد اين مدعا، آيات و رواياتياند كه آن را تأييد ميكنند:
آية اول: «وَيُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْراةَ وَالْإِنْجيلَ» (آلعمران: 48).
در اين آيه، سخن دربارۀ عطاياي خداي سبحان به حضرت عيسي است كه ميفرمايد ما به عيسي كتاب و حكمت و تورات و انجيل داديم و مراد از كتاب، غير از تورات و انجيل است؛ زيرا تورات و انجيل را در ادامه بيان كرده است. بنابراين ميتوان گفت مراد از كتاب، همۀ كتابهاي آسماني انبياي پيشين است؛ چنانكه در تفسير فرقان في تفسير القرآن بالقرآن در ذيل همين آيه آمده است: «مراد از الكتاب، جنس كتاب است كه همۀ كتابهاي آسماني قبل را شامل است.»53
نويسندة تفسير مجمعالبيان نيز ميگويد آنچه با ظاهر آيه تناسب بيشتري دارد، اين است كه بگوييم مراد از «الكتاب»، برخي از كتابهاي نازل بر انبياي پيشين است.54
در تفسير شريف لاهيجي نيز چنين آمده است: «وَيُعَلِّمُهُ الْكِتابَ و بياموزد خداى تعالى به او كتابهاى منزله غير تورات و انجيل را، چه اين دو كتاب بعد از اين مذكور ميشود»؛55
آية دوم: «ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَبِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ» (آلعمران: 79).
از ظاهر اين آيه نيز برميآيد كه خداي سبحان به همۀ انبيا كتاب داده است و شاهد آن، ادامۀ آيه است كه ميفرمايد: «وَالْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ»؛ زيرا نبوت اختصاصي نيست، بلكه شامل همۀ انبيا ميشده است؛ بنابراين از عطف كتاب و حكم و نبوت استفاده ميشود كه هر سۀ آنها به همۀ انبيا داده شدهاند؛
آية سوم: «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَأَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَالْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط» (حديد: 25).
از ظاهر اين آيه نيز پيداست كه خداي سبحان به هريك از انبيا سه چيز داده است كه عبارتاند از معجزه، كتاب و ميزان؛
آية چهارم: «فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ جاؤُ بِالْبَيِّناتِ وَالزُّبُرِ وَالْكِتابِ الْمُنيرِ» (آلعمران: 184).
در اين آيه نيز سخن از انبيايي است كه با معجزه و كتاب به سوي بشر آمدهاند؛ ولي از سوي قومشان تكذيب شدهاند و چون تكذيب انبيا، اختصاصي به انبياي اولوالعزم نداشته، از آيه استفاده ميشود كه همۀ رسولان الهي صاحب كتاب بودهاند. ذيل اين آيه، روايتي از امام باقر(ع) نقل شده است بدين مضمون كه مراد از «الزبر»، كتابهاي انبياست و مراد از «الكتاب»، حلال و حرام است.56 در اين روايت نيز صحبت از كتابهاي انبياست كه اشاره به كتابي ويژه ندارد. بنابراين ميتوان گفت كه غير از انبياي اولوالعزم، انبياي تبليغي نيز صاحب كتاب بودهاند؛ گرچه كتاب ايشان، نه حاوي شريعتي كامل و جديد، بلكه دربردارندة معارفي در راستاي هدايت بشر بوده است.
آيات دستة پنجم
آياتي كه بر نزول حكم بر انبياي تبليغي دلالت ميكنند:
آيات پرشماري در قرآن كريم بر نزول «حكم» بر انبياي تبليغي دلالت ميكنند. ما نخست متن آيات موردنظر را بيان ميكنيم، سپس به معنا و مفهومشان ميپردازيم:
آية اول: «كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ» (بقره: 213) (از ظاهر اين آيه استفاده ميشود كه به همة انبياي تبليغي كتابي حاوي احكام قضايي نازل ميشده است)؛
آية دوم: خداي سبحان دربارۀ حضرت يوسف(ع) ميفرمايد: «وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَعِلْماً وَكَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ» (يوسف: 22)؛
آية سوم: «وَلُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فاسِقين» (انبياء: 74).
بر اساس اين آيه خداي سبحان به حضرت لوط(ع) «حكم» نازل كرده است كه يك مصداق آن را ميتوان حكم تحريم عمل قوم لوط دانست؛ چنانكه از برخي آيات و روايات برميآيد كه آن عمل شنيع را نخستين بار افراد اين قوم انجام دادند؛ ازاينرو حكم تحريم چنين عملي را، نخستين بار حضرت لوط(ع) بيان كرد. بنابراين حكم مزبور نخستين بار بايد بر جناب لوط(ع) نازل شده باشد: «وَلُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ وَأَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ» (اعراف: 80، 81 و 84).57
در روايات نيز ذيل آيۀ شريفۀ «إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ» آمده است كه ابليس با صورتي زيبا و با لباسهايي فريبنده نزد جوانان آنها آمد و از آنان خواست كه با وي لواط كنند. اگر از آنان ميخواست كه او با آنها لواط كند نميپذيرفتند؛ لذا از ايشان خواست كه با او لواط كنند. پس چون چنين كردند، از آن لذت بردند. آنگاه شيطان از ميان آنها رفت و برخي را به برخي ديگر واگذار كرد؛58
چهارم «وَلَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّة» (جاثيه: 16).
در اين آيه نيز سخن از اعطاي حكم به انبياي بنياسرائيل است و مراد از حكم بنابر نظر علّامه طباطبائي، وظايفي است كه كتاب بر آن حكم ميكند. ايشان در اينباره ميفرمايند:
مراد از «حكم» به قرينة اينكه آن را با كتاب ذكر فرموده، عبارت است از آن وظايفى كه كتاب بر آن حكم مى كند؛ همچنانكه مى بينيم در آية شريفه «وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ»، اين اجمال، تفصيل داده شده است؛ و نيز دربارة تورات فرموده «يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ». پس حكم يكى از لوازم كتاب است؛ همچنانكه نبوت نيز از لوازم آن است؛59
آية پنجم: دربارۀ حضرت داوود و سليمان‡ ميفرمايد: «وَداوُدَ وَسُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَكُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدين فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَكُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَعِلْماً» (انبياء: 78-79).
بر اساس اين آيه، به حضرت داوود(ع) حكم داده شده است؛ چنانكه از برخي روايات استفاده ميشود كه زبور حضرت داوود(ع) دربردارندة برخي معارف در باب عقايد و احكام قضايي بوده است:
روايت اول: در تفسير قمي آمده است كه زبور داوود(ع) مشتمل بر معارفي در باب توحيد و تمجيد و دعا و برخي اخبار دربارۀ پيامبر اكرم(ص) و اميرالمؤمنين(ع) و ديگر ائمه(ع) و اخبار رجعت و حضرت مهدي(عج) بوده است؛60
روايت دوم: امام علي(ع) ميفرمايد: «اگر براي من مسندي قرار داده شود، بين اهل قرآن با قرآن و بين اهل تورات با تورات و بين اهل انجيل با انجيل و بين اهل زبور با زبور حكم ميكنم.»61 از اينكه زبور در عرض تورات قرار گرفته، معلوم ميشود كه برخي احكام زبور، با احكام تورات فرق ميكند؛ بنابراين احكام جديدي پس از حضرت موسي(ع) بر حضرت داوود(ع) نازل شده است؛
روايت سوم: امام رضا(ع) ميفرمايد: «زنان زمان داوود هنگامي كه همسرانشان ميمردند و يا كشته ميشدند، حق ازدواج دوباره نداشتند و نخستين كسي كه خداوند براي او ازدواج با زن شوهرمرده را مباح كرد، حضرت داوود(ع) بود.»62 در اين روايت سخن از حكمي شرعي است كه نخستين بار خداي سبحان آن را به حضرت داوود(ع) عطا ميكند.
نيز برخي مواعظ اخلاقي كه بر حضرت داوود(ع) وحي شده است، دلالت بر نزول معارف اخلاقي بر انبياي تبليغي دارد، كه در ادامه به چند نمونه اشاره ميكنيم:
روايت اول: «خداوند به داوود(ع) وحي كرد كه بندۀ من روز قيامت كار نيكي را با خود ميآورد كه به واسطۀ آن، او را بهشتي ميكنم. داوود(ع) عرض كرد: خدايا اين بنده چه كرده است كه سزاوار چنين پاداشي است؟ خداوند فرمود: بندهاي است كه در برآمدن حاجت برادر دينياش ميكوشد؛ چه بتواند نيازش را برآورد و چه نتواند»؛63
روايت دوم: «خداوند به داوود فرمود: اي داوود! از قلبهاي وابسته به شهوات دنيا دوري كن؛ زيرا عقلهاي اينان از دسترس به من ناتواناند»؛64
روايت سوم: «خداوند به داوود(ع) وحي كرد كه اي داوود! بندگان متواضع، نزديكترين مردم به من، و متكبران دورترين بندگان نسبت به مناند.»65
همچنين حكم تحريم كمفروشي بر حضرت شعيب(ع) نازل شده است: «إِذْ قالَ لَهُمْ شُعَيْبٌ أَ لا تَتَّقُونَ أَوْفُوا الْكَيْلَ وَلا تَكُونُوا مِنَ الْمُخْسِرينَ وَزِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقيمِ وَلا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَلا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدينَ» (شعراء: 177و181-183). در روايتي از امام سجاد(ع) چنين نقل شده است: نخستين كسي كه كيل و ترازو را ساخت، حضرت شعيب نبي(ع) بود كه آن را با دست خود ساخت. پس مردم كيل را تمام ميدادند. آنگاه به مرور زمان آنها در كيل و وزن كم گذاشتند؛ ازاينرو زلزله آنها را فراگرفت و گرفتار عذاب شدند و در خانههاي خود از پا درآمدند.66
با توجه به آيه و روايت پيشگفته ميتوان به اين نتيجه رسيد كه پيش از حضرت شعيب حكم تحريم كمفروشي در بين نبود و نخستينبار توسط آن حضرت بيان شده است. بنابراين خداي سبحان حكم جديدي بر آن حضرت نازل كرد كه در شريعت حضرت ابراهيم(ع) مطرح نبوده است.
البته با توجه به اينكه در داستان حضرت يوسف(ع) نيز كه پيش از حضرت شعيب(ع) است بحث از كيل به ميان آمده است: «وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُوني بِأَخٍ لَكُمْ
مِنْ أَبيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلينَ فَإِنْ لَمْ تَأْتُوني بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدي» (يوسف: 59-60) ميتوان گفت كه تا زمان حضرت شعيب(ع) مردم حقوق يكديگر را
از اين جهت محترم ميداشتند و كمفروشي نميكردند، اما از زمان آن حضرت به بعد كمفروشي در ميان مردم رواج يافت؛ لذا حكم تحريم اين عمل بر حضرت شعيب(ع)
نازل شد.
معناي كلمة «حكم» در آيات فوق
دربارۀ اينكه حكم در اين آيات به چه معنايي است بين مفسران اختلاف است. برخي آن را به معناي حكمت، شماري آن را به معناي نبوت و برخي نيز آن را به معناي قضاوت دانستهاند؛ اما ايشان هيچ دليل و شاهدي بر اين مدعاي خود نياوردهاند. براي اينكه معناي حكم در اين آيات روشن شود، بايد معناي حكم در لغت و در خود قرآن كريم مشخص گردد.
حكم در لغت به معناي چيزي است كه بر موضوعي حمل و ملحق ميشود و به واسطۀ آن، امر و نهي تحقق مييابد؛ البته با اين قيد كه از روي قطع و يقين باشد. حكمت، گونة ويژهاي از حكم است كه به معارف قطعي و حقايق يقيني كه در آن اختلاف و اضطراب و ترديدي نيست، مربوط ميشود؛ بنابراين فرق آن با قضا در اين است كه آنچه در قضا لحاظ ميشود اظهارنظر قاضي در موردي ويژه است كه قطع و يقين در آن لازم نيست.67
موارد كاربرد واژة حكم در قرآن، چنانكه از سخنان علّامه طباطبائي برميآيد، به دو معناست: يكي در معناي حكم تشريعي و ديگري در معناي حكم تكويني. علّامۀ طباطبائي در تفسير گرانسنگ الميزان ذيل بحث «سخني در معناي حكم در قرآن» ميفرمايد:
كلمۀ حكم هنگامي كه به خدا نسبت داده شود، اگر به معناي حكم تكويني باشد، مراد [از آن] همان قضاي وجودي و ايجادي است كه مساوق با وجود حقيقي اشيا و حقيقت خارجي آن در مراتب وجود است؛ مانند آيۀ «وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ» (رعد: 41)؛ و اگر در معناي تشريع به كار رود، مراد قانونگذاري و حكم مولوي است؛ مانند آيۀ «وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ» (مائده: 43)؛ و هنگامي كه به انبيا نسبت داده شود به معناي قضاست كه يكي از مناصب الهي است كه به انبيا اعطا شده است؛ مانند آيۀ «فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ» (مائده: 48)؛ «أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ» (انعام: 89)؛ و شايد برخي آيات هم دال بر اين باشد كه به انبيا حكم به معناي تشريع داده شده است؛ «رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ» (شعراء: 83)؛ اما نسبت حكم به غير انبيا به معناي قضاست؛ همانند آيۀ «وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ» (مائده: 47)؛ «وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ» (هود: 45). اين آيه به حسب موردش شامل حكم به معناي انجاز وعده و اجراي حكم ميشود. 68
از آنچه گذشت ميتوان به اين نتيجه رسيد كه كلمۀ «حكم» در قرآن در غير موارد تكوين، به معناي حكم تشريعي است؛ لذا در آيات مورد بحث كه صحبت از اعطاي حكم به انبياست، مرادْ نزول حكم تشريعي بر ايشان است.
ممكن است گفته شود همانگونه كه از كلمات علّامۀ طباطبائي پيداست، يكي از معاني حكم تشريعي، اعطاي جايگاه داوري به انبياست؛ بنابراين نميتوان از آيات مزبور، نزول حكم تشريعي بر انبياي تبليغي را نتيجه گرفت. در پاسخ به اين اشكال بايد گفت از آيات قرآن كريم برميآيد كه غير از حضرت داوود و سليمان‡ كه خداي سبحان به آنان منصب داوري در ميان مردم را بخشيده بود، انبياي ديگر يعني لوط، يوسف و يحيي(ع) از اين جايگاه برخوردار نبودند. قرآن كريم دربارۀ حضرت يوسف ميفرمايد كه آن حضرت از عزيز مصر خواست تا او را وزير خزانهداري قرار دهد: «قالَ اجْعَلْني عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ» (يوسف: 55) از ماجراي دستگيري بنيامين نيز برميآيد كه آن حضرت از منصب قضا برخوردار نبوده است؛ بلكه امر قضاوت در اختيار ديگران بوده است؛ لذا آن حضرت دست به چارهاي ميزند تا مطابق با قانون قضايي آن سرزمين باشد: «اينگونه ما براى يوسف چاره انديشى كرديم؛ زيرا در آيين شاه روا نبود كه برادرش را بازداشت كند» (يوسف: 76).69
حال اگر آن حضرت از منصب قضا برخوردار ميبود و از سويي حق تشريع را نيز در حوزۀ مسائل دادرسي ميداشت، ديگر آيۀ مزبور معنا نميداشت.
دربارۀ حضرت لوط(ع) نيز وضعيت آن حضرت در ميان قوم خود گوياي اين مطلب است كه آن حضرت از منصب قضا برخوردار نبود؛ زيرا آن حضرت در ميان آن قوم طاغي جايگاهي نداشت و جز خانوادۀ خود آن حضرت، كسي به او ايمان نداشت: «فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فيها مِنَ الْمُؤْمِنينَ فَما وَجَدْنا فيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمينَ» (ذاريات: 35-36)؛ ازاينرو دادن منصب قضا به آن حضرت كاري لغو است. اين آيات گوياي جايگاه اجتماعي آن حضرت در ميان قوم خويشاند: «وَجاءَ أَهْلُ الْمَدينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ قالَ إِنَّ هؤُلاءِ ضَيْفي فَلا تَفْضَحُونِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَلا تُخْزُونِ قالُوا أَ وَلَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعالَمينَ قالَ هؤُلاءِ بَناتي إِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ» (حجر: 67-72)؛ «قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجينَ» (شعراء: 167). بنابراين حكم در آيات يادشده، به معناي نزول حكم تشريعي بر انبياي تبليغي است و معناي ديگري را نميتوان پذيرفت.
بنابر آنچه گفتيم، روشن ميشود كه بر انبياي تبليغي برخي معارف اعتقادي و اخلاقي و احكام نازل ميشده است. البته اين معارف آنقدر گسترده نبودهاند كه موجب تحول در شريعت پيشين شوند.
نتيجة كلي
از بررسي ادلة عقلي و نقلي به نظريهاي جديد در باب ختم نبوت تبليغي دست يافتيم و آن اين كه سرّ ختم نبوت تبليغي، در «اكمال شريعت و اتمام نزول معارف و احكام ديني» نهفته است؛ يعني آنچه بعثت انبياي تبليغي را ضرور ميكرد، نقص شرايع پيشين و نياز به معارف جديد در زمانهاي بعدي بود؛ ازاينرو انبياي تبليغي مبعوث ميشدند تا خلأهاي ديني مردم را از طريق دريافت وحي پر كنند؛ اما ازآنجا كه شريعت اسلام شريعتي كامل است و همۀ معارف و احكام ديني موردنياز بر پيامبر اسلام نازل شده، ديگر نيازي به نبي ديگر نيست تا در موارد نياز، معارف موردنياز بشر را دريافت دارد. ازاينرو با بعثت نبي مكرم اسلام(ص) نبوت تبليغي نيز پايان يافت و حجت تشريعي خداوند، اماماني از نسل آن حضرت شدند كه علاوه بر حجت تكويني و واسطة فيض، حجت تشريعي و مرجع ديني بشر نيز هستند و در حفظ، تبيين، تفسير و تبليغ شريعت نبوي و قرآن ميكوشند.
پينوشتها:
1. جعفر سبحانی، مفاهيم القرآن، ج 3، ص218-221 و مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج2، ص 183.
2. ادلۀ ختم نبوت تبلیغی و نیز نقد آنها در پایاننامه نویسنده با نام «بررسی تطبیقی امامت و نبوت تبلیغی» آمده است و بخاطر پرهیز از حجیم شدن مقاله از ذکر آن صرفنظر شده است.
3. مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج 3، ص 174.
4. جعفر سبحاني، مفاهيم القرآن، ج 3، ص 218ـ221.
5. جعفر سبحانی، همان، ج3، ص218-221. البته آیتالله سبحانی در ادامۀ همین مبحث، به دلیل اصلی ختم نبوت تبلیغی که همان وجود ائمه(ع) باشد اشاره نموده است.
6. محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج 44، ص 326.
7. احمدبن على طبرسى، الإحتجاج على أهل اللجاج، ج 2، ص360.
8. همان، ج52، ص 338.
9. مرتضي مطهري، همان، ج3، ص174- 175.
10. علىبن جمعه عروسی، تفسير نور الثقلين، ج1، ص 634.
11. علامه طباطبائی حکم در این آیه را در کنار آیات زیر به معنای قضاوت گرفته است. محمدحسين طباطبائی، الميزان في تفسير القرآن، ج7، ص 251.
12. محمدباقر مجلسی، همان، ج13، ص 304.
13. محمدبن يعقوب کلینی، الكافي، ج1، ص 198.
14. همان، ص 59.
15. محمدبن حسن صفار، بصائرالدرجات، تصحيح حاج ميرزامحسن كوچهباغى تبريزى، ص517.
16. همان، ص 393.
17. محمدبن حسن صفار، همان، ص388.
18. مانند خمس کسب و کار. سيدابوالقاسم موسویخوئى، المستند في شرح العروة الوثقى، ج3، نرمافزار کتابخانۀ نور ـ جامع فقه اهلبیت(ع)، ص195-196.
19. سيدابوالقاسم موسویخوئى، همان، ج 3، ص195-196.
20. علىبن ابراهيم قمی، تفسير القمي، ج 2، ص 209.
21. محمدبن يعقوب کلینی، همان، ج1، ص 179.
22. همان، ص 178.
23. علىبن ابراهيم قمی، همان، ج 2، ص 209.
24. محمدبن يعقوب کلینی، همان، ج1، ص 179.
25. مرتضي مطهري، همان، ج2، ص 183.
26. محمدبن يعقوب کلینی، همان، ج1، ص 178.
27. همان، ج2، ص 74.
28. محمدبن مسعود عياشى، تفسير العياشي (كتاب التفسير)، ج1، ص 252 و محمدباقر مجلسی، همان، ج23، ص 293.
29. فرقان: 32.
30. در اینجا به چند نمونه از آن روایات اشاره میکنیم: محمدبن يعقوب کلینی، همان، ج1، ص 225، 222 و 232.
31. ر.ك: محمدحسين طباطبائی، همان، ج15، ص 209؛ محمدباقر مجلسی، همان، ج9، ص 304.
32. محمدباقر مجلسی، همان، ج 26، ص 18.
33. محمد بن صفار، بصائرالدرجات، ص 131.
34. محمدبن يعقوب کلینی، همان، ج1، ص168.
35. قرآن ترجمة محمدمهدی فولادوند.
36. ومن طريق المخالفين ما ذكره ابن أبي الحديد في (شرح نهج البلاغة)، قال: روي أن بعض أصحاب أبي جعفر محمد بن علي الباقر(ع) سأله عن قول الله عز وجل: إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً فقال(ع): «يوكل الله بأنبيائه ملائكة يحصون أعمالهم ويؤدون إليه بتبليغهم الرسالة الخ». (سیدهاشم بحرانی، البرهان في تفسير القرآن، ج 5، ص 513؛ سيدمحمدحسين طباطبائی، الميزان، ج 20، ص84).
37. سيدمحمدحسين طباطبائی، همان، ج 20، ص56.
38. همان، ج 8، ص175.
39. همان، ج 7، ص 252 و 253.
40. همان، ج 19، ص 171.
41. همان، ج 18، ص 38.
42. همان، ج 13، ص 36.
43. سيدعلى خامنه اى، بحث حول الصابئة، ص 12-13.
44. همان، ص13.
45. محمدبن يعقوب کلینی، همان، ج 3، ص 567 و محمدبن حسن طوسی، تهذيب الأحكام، ج 4، ص 113.
46. محمدبن حسن طوسی، الاستبصار، ج 4، ص 268؛ همو، تهذيب الأحكام، ج 10، ص 186 و محمدبن حسن حر عاملی، وسائل الشيعة، ج 29، ص 219.
47. محمدبن حسن طوسی، الاستبصار، ج4، ص270؛ همو، تهذيب الأحكام، ج 10، ص188 و محمدبن حسن حر عاملی، همان، ج 29، ص220.
48. سيدعلى خامنه اى، همان، ص14.
49. همان، ص35.
50. همان، ص 37.
51. زیرا همانگونه که حکم و نبوت اختصاصی به برخی نداشته و همۀ آنها از حکم و نبوت برخوردار بودهاند، همینگونه برخورداری از کتاب نیز اختصاصی به برخی نداشته و همۀ آنها صاحب کتاب بودهاند.
52. سيدعلى خامنه اى، همان، ص 39.
53. محمد صادقى تهرانى، الفرقان في تفسير القرآن بالقرآن، ج 5، ص144.
54. فضلبن حسن طبرسى، همان، ج 2، ص752.
55. محمدبن على شريف لاهيجى، تفسير شريف لاهيجي، ج 1، ص326.
56. سيدهاشم بحرانى، البرهان في تفسير القرآن، ج1، ص 719.
57. تحریم این عمل از عبارت «بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ» و نزول عذاب بر آنها فهمیده میشود. (محمدبن على شريف لاهيجى، همان، ج3، ص 516)
58. سیدهاشم بحرانی، همان، ج2، ص564 و على بن جمعه عروسی، همان، ج 2، ص50.
59. سيدمحمدحسين طباطبائی، همان، ج 18، ص251.
60. علیبن ابراهیم قمی، همان، ج2، ص126 و محمدباقر مجلسی، همان، ج 14، ص3.
61. محمدبن حسن صفار، همان، ص132. «و أما حكمه صلوات الله عليه بسائر الكتب فلعل المعنى الاحتجاج عليهم بها أو الحكم بما فيها إذا كان موافقا لشرعنا أو بيان أن حكم كتابهم كذلك وإن لم يحكم بينهم إلا بما يوافق شرعنا». (محمدباقر مجلسی، همان، ج40، ص 136).
62. محمدبن علي ابنبابويه، الأمالي، ترجمة محمدباقر كمرهاي، ص92؛ همو، عيون أخبارالرضا(ع)، تصحيح سيدمهدى حسينى لاجوردى، ج 1، ص194 و محمدباقر مجلسی، همان، ج 11،ص73.
63. محمدباقر مجلسی، همان، ج14، ص 36.
64. همان، ص 39.
65. همان.
66. قطبالدین راوندی، قصص الأنبياء للراوندي، ص 142؛ محمدباقر مجلسی، همان، ج12، ص 382 .
67. حسن مصطفوى، التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج2، ص 265.
68. سيدمحمدحسين طباطبائی، همان، ج7، ص254-255.
69. قرآن ترجمة علی مشکینی.
منابع
ابنبابويه قمى، محمدبن علي (شيخ صدوق)، الأمالي، ترجمة محمدباقر كمرهاي، تهران، كتابخانه اسلاميه، 1362.
ـــــ ، عيون أخبار الرضا(ع)، تصحيح سيدمهدى حسينى لاجوردى، تهران، جهان، 1378ق.
بحرانى، سيدهاشم، البرهان فى تفسير القرآن، تهران، بنياد بعثت، 1416ق.
حر عاملى، محمدبن حسن، وسائل الشيعة، چ دوم، قم، مؤسسه آل البيت(ع)، 1409ق.
خامنهاي، سيدعلي، بحث حول الصابئه، بيروت-لبنان، الغدير، 1419ق.
راوندى، قطبالدين، قصص الأنبياء(ع)، مشهد، بنياد پژوهش هاى آستان قدس رضوى، 1409ق.
سبحاني، جعفر، مفاهيم القرآن، تهران، دارالكتب اسلاميه،1400ق.
شريف لاهيجى، محمدبن على، تفسير شريف لاهيجى، تهران، دفتر نشر داد، 1373.
صادقى تهرانى، محمد، الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن، چ دوم، قم، فرهنگ اسلامى، 1365.
صفار قمي، محمدبن حسن، بصائر الدرجات فى فضائل آل محمّد(ص)، تصحيح حاج ميرزامحسن كوچهباغى تبريزى، قم، كتابخانه آيتالله مرعشى نجفي، 1404ق.
طباطبائي، سيدمحمدحسين، الميزان في تفسير القرآن، ترجمه سيدمحمدباقر موسويهمداني، چ پنجم، قم، جامعۀ مدرسين، 1417ق.
طبرسى، فضلبن حسن، مجمع البيان فى تفسير القرآن، تهران، ناصرخسرو، 1372.
طوسي، محمدبن حسن، الإستبصار فيما اختلف من الاخبار، تصحيح حسن خراساني و علي آخوندي، چ سوم، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1390ق.
ـــــ ، التهذيب الاحكام فى شرح المقنعه، تحقيق سيدحسن خرسان، چ چهارم، تهران، دار الكتب الإسلاميه، 1365.
عروسى حويزى، عبدعلى بن جمعه، تفسير نور الثقلين، قم، اسماعيليان، 1415ق.
عياشى، محمدبن مسعود، تفسير العياشي (كتاب التفسير)، تهران، چاپخانه علميه تهران،1380ق.
قمى، علىبن ابراهيم، تفسير قمى، قم، دارالكتاب،1367.
كلينى، محمدبن يعقوب، الكافي، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1365.
مجلسى، محمدباقر، بحار الأنوار، بيروت – لبنان، مؤسسة الوفاء، 1404ق.
مصطفوى، حسن، التحقيق في كلمات القرآن الكريم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1360.
مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، تهران، صدرا، 1374.
موسوي خوئى، سيدابوالقاسم، المستند في شرح العروة الوثقى، نرمافزار كتابخانۀ نور ـ جامع فقه اهلبيت(ع).