معرفت کلامی، سال هشتم، شماره اول، پیاپی 18، بهار و تابستان 1396، صفحات 23-42

    رابطه‌ی علم و دین در دیدگاه اول پلانتینگا

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    ✍️ سیدمصطفی میرباباپور / دانشجوي دكتري فلسفة دين مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني / MirbabaPoor@Gmail.com
    یوسف دانشورنیلو / استاديار مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني / yousef.daneshvar@gmail.com
    چکیده: 
    رابطه‌ی علم و دین از مباحث جدی فضای فکری معاصر است. آلوین پلانیتگا مباحث مهمی را در این باره مطرح کرده است. او در این زمینه دو دیدگاه دارد و در هر دو معتقد است که رابطه‌ی علم و دین در مواردی به دلیل اصل طبیعت گرایی روش شناختی در علم، به تعارض کشیده می شود. او در دیدگاه اولش بر اساس استعاره ای از آگوستین می گوید علم در جهان امروز در شهر انسان و در برابر شهر خدا قرار دارد و برخی یافته های علمی با باورهای دینی متعارض اند و این تعارض واقعی و جدی است و هریک از علم و دین، یکدیگر را نقض می کنند و ریشه‌ی این تعارض در طبیعت گرایی روش شناختی است؛ اما با این حال در بخش هایی از علم طبیعت گرایی روش شناختی را مجاز می داند. این مقاله با روش توصیفی ـ تحلیلی دیدگاه پلانتینگا را تبیین، و سپس آن را نقد و بررسی می کند.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    The Relationship between Science and Religion in Plantinga 's Initial View
    Abstract: 
    The relationship between science and religion is one of the crucial issues in the contemporary intellectual environment. Alvin Plantinga has raised some important issues in this regard. He adopts two views and in these views, he believes that in some cases, the relationship between science and religion are in conflict with one another due to the principle of methodological naturalism in science. In his first view, which is based on a metaphor introduced by Augustine, he holds that today science consists in the city of man against the city of God; some scientific findings are contradictory to religious beliefs, this conflict is real and serious. Science and religion contradict one another and this contradiction has roots in methodological naturalism. However, he considers that the role which methodological naturalism has in some parts of science is justifiable. Using a descriptive-analytical method, this paper presents Planinga's viewpoint and criticizes it.
    References: 
    متن کامل مقاله: 

     

     

     

      1. مقدمه

    آلوين پلانتينگا (Alvin Plantinga) معرفت‌‌شناس و فيلسوف دين مسيحي معاصر، دست‌کم از دهة نود قرن بيستم وارد مباحث علم و دين شده و ديدگاه‌هاي خاص و در خور توجهي را ارائه کرده است. شناخت و فهم صحيح ديدگاه چنين شخصيتي مي‌تواند بسيار آموزنده باشد. با اينکه مقالاتي نيز در تبيين برخي از زواياي ديدگاه او منتشر شده است، ولي در هيچ‌کدام تصوير جامعي از رابطة علم و دين ارائه نشده است.

    پلانتينگا رابطة علم و دين را وابسته به يک ويژگي روش‌شناختي علم، يعني طبيعت‌گرايي روش‌شناختي مي‌داند. علم با تقيد به روش طبيعت‌گرايانه، وضعيتي پيدا مي‌کند که رابطه علم و دين در آن وضعيت قابل تعريف است. اگر علم با طبيعت‌گرايي روش‌شناختي همراه باشد، در مواضعي شاهد تعارض علم و دين خواهيم بود. براي تبيين ديدگاه پلانتينگا اين نکته بايد مورد توجه قرار گيرد که نگاه پلانتينگا به رابطة علم و دين در طول حيات فکري‌اش، شاهد يک تغيير و دگرديسي بوده است. او در نوشته‌ها و گفته‌هاي متقدمش دربارة رابطة علم و دين، نسبت به علمِ مقيد به طبيعت‌گرايي روش‌شناختي، موضع سختي مي‌گيرد و آن را متعارض با دين معرفي مي‌کند؛ اما در آثار اخيرش (تقريباً از اوايل قرن 21) ديدگاه مسالمت‌جويانه‌تري نسبت به علم دارد و هر‌چه پيش‌تر آمده، نسبت به علم خوش‌بين‌تر شده است. در آثار اوليه‌اش ديدگاهي مانند فيليپ جانسون و طرف‌داران طراحي هوشمند دارد و حاضر به پذيرش نظرية تکامل نيست و آن را در تعارض عميق با باورهاي ديني و نافي آنها مي‌داند؛ اما آرام‌آرام فاصله‌اش را با آنها بيشتر مي‌کند و از اين انديشه که علم نافي باورهاي ديني است، دست مي‌شويد؛ ولي پلانتينگاي متأخر همچنان در موضع بينابين مانده است؛ يعني نه مانند مايکل بهي و فيليپ جانسون است که به تنافي علم و دين باور دارند و نه مثل ننسي مورفي و ايان باربور که نوعي سازگاري و يک‌پارچگي علم و دين را مطرح مي‌کنند.

    پلانتينگا در کتاب تعارض کجاست؛ علم، دين و طبيعت‌گرايي (Where The Conflict Really Lies: Science, Religion, And Naturalism)، که به‌وضوح موضع دوم او را منعکس مي‌سازد،‌ مي‌خواهد نشان دهد که تعارضي سطحي ولي توافقي عميق ميان علم و دين به‌ويژه دين خداباور وجود دارد؛ اما علم و طبيعت‌گرايي هستي‌شناختي با يک‌ديگر توافق سطحي ولي تعارض عميق دارند. او اين صورت‌بندي را با بحثي تفصيلي دربارة چهار گزاره تبيين مي‌کند که بدين قرارند:

    1. همة تعارضات معروف ميان علم و دين يا غيرواقعي هستند يا سطحي؛

    2. توافق عميقي ميان علم و دين وجود دارد.؛

    3. همة توافقات معروف ميان علم و طبيعت‌گرايي سطحي‌اند؛

    4. تعارض عميقي ميان علم و طبيعت‌گرايي وجود دارد (Plantinga, 2011).

    در اين مقاله در پي آن هستيم که ديدگاه اول پلانتينگا را تبيين و بررسي كنيم و ان‌شاءالله ديدگاه دوم وي را در مقاله‌اي ديگر تقرير خواهيم كرد.

    پلانتينگا در سال 1991 مقاله «هنگامة تصادم ايمان و عقل: تکامل و کتاب مقدس» (When Faith and Reason Clash: Evolution and the Bible) را منتشر کرد. اين مقاله واکنش‌هاي بسياري در ميان مؤمنان و ملحدان برانگيخت. مک‌مولين(Ernan McMullin)، ون‌تيل(Howard J. Van Till) و هسکر (William Hasker) مقالاتي در پاسخ ديدگاه پلانتينگا منتشر کردند. مک‌مولين در سال 1991 با مقالة «دفاع پلانتينگا از خلقت خاص»(Plantinga's Defense of Special Creation)، ون‌تيل در همان سال با مقالة «هنگامة سازگاري ايمان و عقل» (When Faith and Reason Cooperate)، هسکر در سال 1992 با مقالة «تکامل و آلوين پلانتينگا» (Evolution and Alvin Plantinga) كوشيدند ديدگاه پلانتينگا را نقد کنند. پلانتينگا نيز در سال 1991 مقالة «تکامل، بي‌طرفي و احتمال پيشيني» (Evolution, Neutrality, and Antecedent Probability) را در پاسخ به مک‌مولين و ون‌تيل به چاپ رساند و در سال بعد با مقالة «دربارة رد نظرية نياي مشترک» (On Rejecting the Theory of Common Ancestry) پاسخ هسکر را داد. مک‌مولين در ادامه اين مناظرة مکتوب در سال 1993 مقالة «تکامل و خلقت خاص» (Evolution and Special Creation) را منتشر کرد و پلانتينگا در پاسخ مقالة «علم آگوستيني يا دوئمي» (Science Augustinian or Duhemian) را نوشت؛ اما يکي از مقالات مهم پلانتينگا در دورة اول او مقالة «طبيعت‌گرايي روش‌شناختي» (Methodological Naturalism) است که در سال 1997 در دو قسمت مجزا منتشر شد و مجدداً در سال 2001 در کتاب خلقت‌گرايي طراحي هوشمند و نقدهايش (Intelligent Design Creationism and Its Critics) البته با حذف برخي مطالب چاپ شد. مقالة مايکل روس(Michael Ruse) نيز در نقد مقالة پلانتينگا در همان کتاب با عنوان «طبيعت‌گرايي روش‌شناختي زير آتش حمله» (Methodological Naturalism under Attack) چاپ شد.

      1. 1. تبيين ديدگاه اول پلانتينگا
        1. 1ـ1. شهر خدا و شهر انسان

    آگوستين استعاره‌اي دارد معروف به شهر خدا و شهر انسان. او معتقد است تاريخ بشر هميشه صحنة نزاعي بزرگ ميان اين دو نيروي عميقاً‌ متضاد است و همة تاريخ بشر بر اساس همين نزاع قابل فهم است(پلانتينگا، 1992؛ همو، 1996). شهر خدا اختصاص به پروردگار و اراده‌اش دارد و شهر انسان به غير خدا مربوط مي‌شود. اين ‌دو شهر براساس دو عشق شکل گرفته‌اند: عشق زميني که عشق به خود است و تا حد بي‌حرمتي به خداوند پيش مي‌رود و عشق آسماني که عشق به خداوند است و تا حد نديدن خود امکان دارد. اولي پرستش خود است و دومي پرستش خداوند(پلانتينگا، 1995الف). گويا آگوستين با تصوير اين تقابل مي‌خواهد نبردي هميشگي ميان حق و باطل را تصوير کند که در آن هيچ امري نمي‌تواند بي‌طرف باشد. اگر کسي يا چيزي در جبهة حق نباشد، در جبهة باطل قرار مي‌گيرد و ميان حق و باطل، جايگاه وسطي وجود ندارد.

        1. 2ـ1. نزاع سه‌جانبه

    پلانتينگا با الگو گرفتن از ديدگاه آگوستين مبني بر نزاع هميشگي شهر خدا و شهر انسان، معتقد است که در جهان مدرن امروزي نبرد ميان اين دو شهر به يک نزاع سه‌جانبه‌ تبديل شده است. خداباوري همچنان همان شهر خداست و شهر انسان به دو منطقة طبيعت‌گرايي هميشگي(perennial naturalism) و ضدواقع‌گرايي خلاق(creative antirealism) تقسيم شده است(پلانتينگا، 1995ب).

        1. 1ـ2ـ1. جانب اول:‌ طبيعت‌گرايي

    طبيعت‌گرايي به دوران باستان و به اپيكور و دموكريتوس بازمي‌گردد و در قرون وسطا نيز ديده مي‌شود؛ اما جلوة کامل آن را در هابز مي‌توان ديد. در دوران معاصر نيز كساني چون راسل، ديويي و شلر نمايندة اين ديدگاه هستند. اصل بنيادي طبيعت‌گرايي اين است که خدا و ماوراء‌الطبيعه وجود ندارند؛ بنابراين انسان نيز بايد به‌عنوان بخشي از همين طبيعت فهم شود، نه به‌عنوان موجودي که بر صورت خداوند خلق شده است. همة آنچه تصور مي‌شود موجب تمايز ما از حيوانات هستند، مانند اخلاق، دين و عشق، بايد در چارچوب طبيعت و ملاک‌هاي طبيعي بررسي شوند(پلانتينگا و تولِي، 2008، 17ـ69؛ همو، 1995 ب؛ همو، 1995الف؛ همو، 1994).

    نگرش طبيعت‌گرايانة امروزه عمدتاً با نظرية تکامل شناخته مي‌شود. پيدايش انواع، تفاوت موجودات، عشق، ايثار، پديده‌هاي اجتماعي، دين و... در اين دوره، تبيين تکاملي يافته‌اند. دانشمندان به وسيلة جهش ژنتيکي، انتخاب طبيعي، سازگاري با محيط و... مي‌خواهند تقريباً‌ همة پديده‌هاي انساني را تبيين کنند. براي مثال طبيعت‌گرايان عشق و تشکيل خانواده را به ارزش بقايي آن باز مي‌گردانند و آن را اين‌گونه تبيين مي‌کنند که چون بقاي انسان وابسته به ازدواج و توليد نسل است، مرد و زن به يکديگر عشق مي‌ورزند؛ درحالي‌که خداباوران معتقدند عشق نتيجة خلق انسان بر صورت خداوند است (پلانتينگا، 1995الف؛ همو، 1992)، عجيب است که دامن الهيات نيز به طبيعت‌گرايي آلوده شده است و تعدادي از الهي‌دانان ليبرال چنين رويکردي را در پيش گرفته‌اند(پلانتينگا، 1992).

        1. 2ـ2ـ1. جانب دوم: ضدواقع‌گرايي خلاق

    در اين نگرش مرزبندي‌هاي عمده و اساسي جهان، کار انسان است و انسان است که ساختار بنيادين و چارچوب کلي جهان را شکل مي‌دهد. تبار ضدواقع‌گرايي نيز مانند طبيعت‌گرايي به دوران باستان و اين سخن پروتاگوراس‌ بازمي‌گردد كه مي‌گفت: ‌«بشر‌ معيار همه چيز است، معيار وجود چيزهايى كه هستند و معيار عدم وجود‌ چيزهايى‌ كه نيستند»(پلانتينگا، 1995ب)؛ اما ضد‌واقع‌گرايي مانند طبيعت‌گرايي، در دنياي معاصر صورت‌بندي‌هاي متقاعدکننده‌تري يافته است. صورت‌بندي مدرنِ ضدواقع‌گرايي به کانت مربوط مي‌شود. سخن اصلي او در کتاب نقد عقل محض اين است که مقولات بنياديني که دنياى مـا را‌ به اجزاى‌ كوچك‌تر تقسيم مى‌كنند، توسط فعاليت عقلى ما بر جهان تحميل شده‌اند. آنها بيان‌كنندة مرزبندى‌هاى‌ واقعى و عينى جهان نيستند. ويژگي‌هاي جهان‌ از قبيل‌ فضا‌ و زمان‌، اعداد، كيفيت و حتى‌ حقيقت‌ و وجود، ويژگى اشياي فى‌نفسه نيستند؛ بلكه بايد آنها را در خودمان بجوييم. آنها به دنيا اعطا شده‌اند. علت وجود‌ اين مرزبندى‌ها، فعاليت فكرى‌ يا‌ عقلى ماست. بنابر شيوۀ تفكر‌ قديمى‌، اين علم خداوندى است كه خلاق است (به اين معنا که جهان محصول علم خلاقانة اوست)؛ اما بر اساس شيوۀ تفكر كانتى، دانش‌ ماست كه بايد خلاق محسوب‌ شود (پلانتينگا، 1992؛ همو، 1995 ب؛ 1995الف؛ همو، 1994). پلانتينگا در جاي ديگري از ضدواقع‌گرايي با عنوان «اومانيسم عصر روشنگري» ياد مي‌کند و اگزيستانسياليسم و ديدگاه ويتگنشتاين را در اين‌گونة فکري قرار مي‌دهد (پلانتينگا، 1991الف).

    بر اساس سخنان کانت هرچند به طور قطع نمي‌توان گفت که اگر خلّاقيت انسان نمي‌بود، هيچ چيز وجود نمي‌داشت، ولي مي‌توان گفت که از ديدگاه او اشياي جهان ساختار بنيادينشان را از فعاليت ذهني انسان‌ها گرفته‌اند (پلانتينگا، 1995الف).

        1. 3ـ2ـ1. جانب سوم:‌ خداباوري

    در خداباوري که اديان بزرگ مانند يهوديت، مسيحيت و اسلام منادي آن‌ هستند، وجود يک خداي ازلي و ابدي پذيرفته شده است. همة عالم مخلوق اين خداست؛ خدايي عالم و آگاه که برخي امور را مي‌پسندد و از برخي امور متنفر است. او انسان را به عنوان اشرف مخلوقات آفريد و جايگاه ويژه‌اي در آفرينش به او داد؛ زيرا به گفتة کتاب مقدس، خدا آدم را به صورت خود آفريده است (پيدايش 1: 26ـ27). به‌رغم تفاوت‌هايي که انسان با خدا دارد، به دليل خلقت انسان بر صورت خداوند شباهت‌هاي فراواني نيز با او دارد. انسان هم مانند خدا قادر است چيزي را از روي علم قصد کند و بر اساس ارادة آزادش آن را انجام دهد. در نگرش توحيدي، خداوند عالم را بر اساس نوعي نظم و انتظام حفظ مي‌کند و علم و تکنولوژي، درواقع بر اساس وجود اين نظام ممکن شده است؛ اما بايد توجه داشت که برخلاف برخي نظريه‌هاي فلسفي، خداوند اين عالم و نظام موجود در آن را آزادانه آفريده است و هيچ ضرورت و الزام پيشيني‌اي وجود ندارد. درواقع با توجه به همين نکتة مهم است که علم بايد خصلت تجربي داشته باشد و به صورت پسيني فراهم آيد(پلانتينگا و تولِي، 2008، ص1-6).

    پلانتينگا پس از تعريف دو نگرشي که با خداباوري در تنازع هستند، مي‌گويد آنچه در محيط علمي و دانشگاه‌ها حاکم است و غلبه دارد، طبيعت‌گرايي و ضدواقع‌گرايي است. البته برخي به هيچ‌يک از اين سه نگرش پايبند نيستند و به‌نحوي دچار بي‌قيدي شده‌اند و اين بي‌قيدي با نسبي‌انديشي مرتبط است و از ثمرات آن است.

        1. 3ـ1. عدم بي‌طرفي علم

    با توجه به اين نزاع سه‌جانبه بايد جايگاه علم را در آن مشخص کرد. بر اساس تلقي متداول در عصر حاضر که از عصر روشنگري رواج يافته، علم، سرد، مستدل و بي‌طرف در کشف حقايق، و کاملاً مستقل از ايدئولوژي و اعتقادات است (پلانتينگا، 1996). حال پس از تصوير اين نزاع، پرسش اين است که آيا واقعاً علم و پژوهش علمي در اين نزاع بي‌طرف مانده است؟ پلانتينگا پاسخ منفي مي‌دهد و معتقد است بخش عمده‌اي از علم، پيش‌فرض‌هاي الحادي دارد.

    علم به‌هيچ‌وجه در اين نزاع کاملاً بي‌طرف نيست. قسمت اعظم آنچه در علوم، به‌ويژه در علوم انساني از جمله اقتصاد، روا‌ن‌شناسي، جامعه‌شناسي، علوم سياسي، بخشي از زيست‌شناسي اجتماعي، بلکه حتي در زيست‌شناسي جريان دارد، با فرض نوعي طبيعت‌گرايي متافيزيکي دنبال مي‌شود(پلانتينگا، 1996).

    در اينجا به چند نمونه از موارد عدم بي‌طرفي علم که پلانتينگا ذکر کرده، اشاره مي‌کنيم.

        1. 1ـ3ـ1. نظرية تنظيم دقيق کيهاني

    از اواخر دهة شصت و اوايل دهة هفتاد ميلادي، برخي از اختر‌فيزيك‌دانان ديدگاهي را مطرح کردند که بر اساس آن از شروط لازم براي شكل گرفتن حيات باشعور اين بوده است كه پاره‌اي از ثابت‌هاي فيزيكي دقيقاً همان مقداري باشند كه هم‌اكنون دارا هستند. كوچك‌ترين تغيير در مقادير فعلي كافي بود تا شرايط لازم براي پديد آمدن حيات فراهم نگردد (پلانتينگا، 1997). براي مثال اگر کمي نيروي جاذبه قوي‌تر مي‌بود، جهان پس از انبساط، قبل از آنکه شکل پيدا کند، دوباره منقبض مي‌شد و اگر کمي ضعيف‌تر مي‌بود، افزايش مقدار انبساط وضعيتي را ايجاد مي‌کرد که همه چيز در فضا پراکنده مي‌شد.

    يک واکنش به اين انطباق دقيق مقادير اين است كه آن را مؤيد خداباوري و اين اعتقاد که عالم مخلوق يك خداي واحد متشخص است، بدانيم و از اين طريق مقدمات اثبات وجود خدا را فراهم آوريم. واکنش ديگر اين است که همة اين انطبا‌ق‌ها و دقت‌ها را محصول بخت و اتفاق بدانيم و بگوييم هيچ‌يك از اين پديده‌ها نياز به تبيين ندارند و فقط امر بسيار غيرمحتملي روي داده است (پلانتينگا، 1997).

    پاسخ ديگر، اصل آنتروپيك است. طبق اين اصل، شرط لازم براي آنكه كسي بتواند از اين ثابت‌هاي فيزيكي سخن بگويد آن است كه اين ثابت‌ها در اندازه‌هاي نزديك به ميزان مورد نظر و ايدئال قرار داشته باشند. به بيان ديگر، اين اصل مي‌گويد اگر اين ثابت‌ها در ميزان ايدئال خود نمي‌بودند، كسي نبود كه از ميزان آنها و شرايط محتمل در صورت تغييرشان سخن بگويد (پلانتينگا، 1997). بر طبق اين اصل آنتروپيک، همين که ما هستيم و جهان را مي‌فهميم، به اين معناست که مقادير فيزيکي اجزاي جهان داراي نظم خاصي است که اگر اين نظم نمي‌بود، به سبب بي‌نظمي‌اش يا بخش‌هاي عمده‌اي از جهان پديد نمي‌آمد و يا در کوتاه‌ترين زمان نابود مي‌شد و در هر صورت ديگر انساني پديد نمي‌آمد تا بتواند دربارة اين نظم مطالعه کند. براي مثال اگر گرانش کمي بيشتر مي‌بود و يا بار الکترون و نيروهاي مغناطيسي کمي متفاوت از وضعيت فعلي مي‌بودند، منظومة شمسي، کرة زمين و حيات پديد نمي‌آمد. جذاب‌ترين بيان اصل آنتروپيک، نظرية ديك ـ كارتر(Dicke-Carter) است. بر اساس اين نظريه تعجبي ندارد كه از ميان تعداد بسيار فراوان عالم، كه همة ترکيبات ثابت‌هاي فيزيکي در آن محتمل است، ما در عالمي چشم گشوده‌ايم كه ثابت‌هاي فيزيكي‌اش اجازة پيدايش حيات را داده است (پلانتينگا، 1997).

    البته مبتني بر همين نظرية عوالم متعدد پاسخ‌هاي ديگري داده شده است، اما مي‌توان وجه مشترك همة اين نظريه‌ها را در احتراز آنها از پذيرش طرح و طراحي در پس اين مقادير دقيق دانست. بنا بر اين نظريه‌ها، مقاديري كه به ثابت‌هاي فيزيكي تعلق گرفته است، ممكن بود به جهان ديگري تعلق بگيرد. آن‌گاه ما در همان جهاني چشم مي‌گشوديم كه ثابت‌هاي فيزيكي ايدئال براي پيدايش حيات را دارا بود. به عبارت ديگر اتفاق بااهميت و ويژه‌اي در تعلق گرفتن اين ثابت‌ها به عالم ما رخ نداده است(پلانتينگا، 1997).

    اما چرا بايد براي دست يافتن به يك نظرية فيزيكي معتبر، از چنين طرحي احتراز كنيم؟ اگر دو نظريه، به لحاظ ميزان پشتيباني شواهد تجربي از آنها، يك‌سان باشند و يكي از آنها متضمن پذيرش طرح و ديگري متوقف بر مفروض گرفتن عوالم بي‌شمار باشد، خداباور نظرية اول را ترجيح مي‌دهد؛ ولي چنان‌كه ملاحظه شد، دانشمندان به آب و آتش مي‌زنند تا اين طرح و طراح را در نظريه‌هاي به‌اصطلاح علمي‌شان لحاظ نکنند.

        1. 2ـ3ـ1. سايمون و ايثار

    هربرت سايمون (Herbert Simon)، جامعه‌شناس و روان‌شناس امريکايي دربارة رفتار ديگرخواهانة افرادي مانند مادر ترزا مي‌پرسد: چرا اين افراد وقت و انرژي و همة زندگي خويش را وقف ديگران مي‌کنند؟! سايمون مي‌گويد روش معقول رفتاري، روشي است که به رشد قابليت‌هاي شخصي بينجامد؛ يعني به‌گونه‌اي که ژن‌ها در نسل بعدي به طور وسيعي منتشر شوند و در مسابقة تکاملي پيشي گيرند. يک نمونه از اين افراد، سيسيل ياکوبسن، يک متخصص ناباروري است که به استفاده از اسپرمش براي باردار کردن بيمارانش متهم شد؛ اما برخلاف ياکوبسن، افرادي مثل مادر ترزا، سرنوشت ژن‌هايشان را ناديده مي‌گيرند.

    سايمون علت چنين رفتارهايي را در دو امر مي‌داند: اطاعت‌پذيري (docility) و عقلانيت محدود (bounded rationality). افراد مطيع به آموختن و باور داشتن چيزهايي تمايل دارند که احساس مي‌کنند ديگران در جامعه، آموختن و باور داشتن آنها را خواستارند. فرد مطيع به سبب عقلانيت محدود، اغلب قادر نيست ميان رفتار مجاز اجتماعي که در تناسب (تناسب يا سازواري ـ fitness ـ به معناي توان يک ارگانيسم براي بقا و توليدمثل است تا بتواند ژن‌هاي خود را به نسل بعدي منتقل کند) سهيم است و رفتار نوع‌دوستانه يعني رفتار مجاز اجتماعي که در تناسب (fitness) سهيم نيست، تمييز دهد. افرادي مانند مادر ترزا بدون تفکر تسليم چيزهايي مي‌شوند که جامعه آنها را به عنوان راه صحيح معرفي مي‌کند و واقعاً در سطح بالايي نيستند تا ارزيابي مستقلي دربارة مورد تأثير اين رفتارها بر سرنوشت ژن‌هايشان داشته باشند (پلانتينگا، 1997؛ همو، 1995الف).

    پلانتينگا در نقد اين ديدگاه و در دفاع از ايثار و ديگرخواهي افرادي مانند مادر ترزا، ابتدا از معقوليت رفتار‌هاي ديگرخواهانه دفاع مي‌کند و مي‌گويد از منظر مسيحي، رفتار مادر ترزرا به‌مراتب عقلاني‌تر از امثال ياکوبسن است. شواهد نيز برخلاف نگاه سايمون است. چه دليلي وجود دارد که همة انسان‌هايي که از کارکرد صحيح بهره‌مند هستند، به دنبال افزايش تناسب و سازواري با محيط باشند؟! از سوي ديگر قرار بود علم غيرهنجاري و غيرارزشي باشد؛ درحالي‌که در نظرية سايمون، از مفاهيم عميقاً ارزشي و هنجارين مانند عقلانيت و کارکرد صحيح استفاده شده است. آيا مي‌توان نظرية او را به عنوان بخشي از علم پذيرفت؟! (پلانتينگا، 1997). وي سپس بيان مي‌کند که تبيين سايمون با خداباوري مسيحي در تعارض است و به لحاظ مذهبي بي‌طرف نيست. هيچ مسيحي و خداباوري نمي‌تواند چنين تبييني را بپذيرد. علم سايموني با پيش‌فرض طبيعت‌گرايانه مي‌تواند مقبول باشد، ولي از منظر خداباورانه به‌هيچ وجه قابل دفاع نيست (پلانتينگا، 1997؛ 1995الف).

        1. 3ـ3ـ1. نظرية تکامل

    کارشناسان زيست‌شناسي مانند سيمپسون، گولد، آيالا و داوکينز اظهار مي‌کنند که تکامل مانند گردش زمين به دور خورشيد قطعي است (پلانتينگا، 1991ب) و حتي آيالا اظهار مي‌کند که هر کس آن را قبول نداشته باشد، نادان است (پلانتينگا، 1994؛ همو، 1995الف). از منظر طبيعت‌گرايانه، تکامل تنها گزينة روي ميز است و تنها پاسخ به پرسش‌هاست؛ پرسش‌هايي مانند اينکه چگونه همة اين اتفاقات روي داده است؟ چگونه اشکال مختلف حيات شکل گرفته‌اند؟ چه دليلي براي اين طراحي ظاهري وجود دارد؟ (پلانتينگا، 1994؛ همو، 1995الف) ريچارد داوکينز با همين نگاه طبيعت‌گرايانه مي‌گويد:‌

    بر خلاف آنچه از ظواهر پيداست، هرچند اين نيروها به شکل خاصي آرايش يافته‌اند، اما تنها ساعت‌ساز طبيعت، نيروهاي کور فيزيکي‌اند. ساعت‌ساز واقعي پيش‌بيني مي‌کند؛ چرخ‌دنده‌ها و فنرهاي خود را طراحي مي‌نمايد، روابط متقابل آنها را با در نظر داشتن هدف آتي خود در چشم ذهن، طرح مي‌ريزد، اما انتخاب طبيعي، يعني فرايند خودکار و کور و ناآگاهانه‌اي که داروين کشف کرد و اکنون مي‌دانيم که تبييني براي وجود و شکل هدفمند حيات است. چنين فرايندي هدفي را در نظر ندارد. ذهن و چشمي ذهني ندارد؛ طرحي براي آينده ندارد، هيچ تصوري ندارد؛ و پيش‌بيني‌اي نمي‌کند و اصولاً بينش ندارد. اگر بتوان گفت که انتخاب طبيعي نقش ساعت‌ساز طبيعت را بازي مي‌کند، همانا ساعت‌سازي کور است (داوکينز، 1986، ص5).

    داگلاس فوتويما (Douglas J. Futuyama) نيز پيوند ميان طبيعت‌گرايي و تکامل را اين‌گونه بيان مي‌کند:

    داروين با پيوند زدن تغيير هدايت‌ناشده و بي‌هدف به فرايند کور و ناآگاهانة انتخاب طبيعي، تبيين‌هاي الهياتي يا معنوي حيات را زايد و بي‌فايده ساخت. نظرية تکامل داروين، در کنار نظرية، ماترياليستي تاريخ و جامعة مارکس، همراه با نظرية فرويد دربارة انتساب رفتار انسان به فرايندهايي که ما روي آنها کنترل اندکي داريم، محور اصلي مکانيک‌گرايي و ماده‌گرايي بيشتر علوم بوده که از آن زمان تا کنون بخش بزرگي از عرصه تفکر غربي را ساخته است (فوتوياما 2006، ص3).

    البته بايد توجه داشت که پلانتينگا بي‌طرفي بخش‌هايي از علم را مي‌پذيرد، ولي معتقد است هرچه از علوم دقيق مانند رياضي فاصله گرفته مي‌شود، از بي‌طرفي علم کاسته مي‌شود (پلانتينگا، 1991الف).

        1. 4ـ1. تعارض علم و دين در نظرية تکامل

    پلانتينگا عمدة ديدگاه‌هايش را در ضمن تحليل نظرية تکامل مطرح مي‌کند؛ چون معتقد است تکامل مهم‌ترين نمونة عدم بي‌طرفي علم است و از طرفي در فرهنگ معاصر غرب جايگاهي ويژه دارد، به‌گونه‌اي که دانشگاهيان آن را بت قبيله مي‌دانند (پلانتينگا، 1991الف). ازاين‌رو تمرکز بر اين نظريه براي تنسيق ديدگاه وي ضروري است.

    مسئله اين است که اين همه گياهان و حيوانات متعدد و متنوع چگونه به وجود آمده‌اند؟ چرا در مناطق مختلف جغرافيايي پوشش گياهي و جانوري متفاوت است؟ چه شد که برخي حيوانات و گياهان در منطقه‌اي هستند، ولي در منطقة ديگر نيستند؟ اگر بخواهيم از منظر يک خداباور پاسخ دهيم، مي‌گوييم خداوند آنها را چنين آفريده است؛ اما اگر خداباور نباشيم، کار مشکل مي‌شود. براي يک ملحد دشوار است که توضيح دهد چگونه اين موجودات پديد آمده‌اند و چگونه حيات آغاز شده است؛ اما با طرح نظرية تکامل، ملحدان زمينة خوبي براي پاسخ به چنين پرسش‌هايي يافتند؛ چنان‌كه داوکينز گفته اگرچه تا قبل از 1859 ميلادي (سالي که کتاب منشأ انواع داروين منتشر شد) الحاد منطقاً‌ محتمل بود، ولي داروين اين امکان را فراهم کرد که به نحو معقولي بتوان ملحد بود. (داوکينز 1986، ص6-7)؛ اما تکامل چگونه پاسخي مي‌دهد که ملحدان را اين‌گونه خرسند مي‌کند؟

        1. 1ـ4ـ1. پنج مؤلفة نظرية تکامل

    نظرية تکامل در نظر پلانتينگا، مشتمل بر پنج نظرية ادعايي است (پلانتينگا، 1991الف):

    1. نظرية زمين کهنسال (Ancient Earth Thesis): عمر زمين بسيار طولاني و در حدود 5/4 ميليارد سال است؛

    2. نظرية پيشرفت حيات (Progress Thesis): حيات از شکل نسبتاً ساده به شکل نسبتاً پيچيده به پيش رفته است. در آغاز، شکل حيات بسيار ساده بود؛ سپس حيات پيچيده‌تر تک‌سلولي، بعد حيات نسبتاً پيچيدة چند‌سلولي نظير کرم‌هاي دريايي، مرجان و عروس دريايي، بعد ماهيان و دوزيست‌ها، سپس خزندگان، پرندگان، پستان‌داران و سرانجام انسان‌ها پديد آمدند؛

    3. نظرية نياي مشترک (Common Ancestry Thesis): حيات فقط در يک مکان از زمين آغاز شد و همه زندگي‌هاي بعدي به موجودات زندة اوليه بازمي‌گردند. گولد اين ادعا را اين‌گونه مطرح مي‌کند: يک نمودار درختي تکاملي وجود دارد که همة موجودات زنده با پيوندهاي نَسَبي به هم مرتبط مي‌شوند (گولد، 2010، ص 253). براساس نظرية نياي مشترک، ما همه عموزاده‌هاي موجودات زندة ديگر مانند اسب‌ها، درختان بلوط و حتي گياهان سمي هستيم. البته عموزاده‌هاي دور، ولي به‌هرحال عموزاده هستيم؛

    4. نظرية انتخاب طبيعي (Natural Selection Thesis): براي اين تحول حيات از شکل ساده به اشکال پيچيده، تبييني طبيعت‌گرايانه وجود دارد. معروف‌ترين اين تبيين‌ها، نظرية انتخاب طبيعي است که بر اساس جهش تصادفي ژنتيکي عمل مي‌کند. ازآنجا‌که اين نظريه به طرح داروين شباهت دارد، به داروينيسم معروف شد؛

    5. نظرية خاستگاه‌هاي طبيعت‌گرايانه (Naturalistic Origins Thesis): حيات از مادة غيرزنده فقط به واسطة فرايندهاي برخاسته از قوانين فيزيک و شيمي آغاز شده است، بدون اينکه خداوند فعل خلاقانه‌اي انجام داده باشد.

    اين نظريه‌ها هر‌يک منطقاً از ديگري مستقل هستند؛ به جز نظرية سوم و چهارم؛ چون نظرية چهارم، نظرية سوم را دربر دارد؛ ترکيب اين پنج نظريه چيزي است که پلانتينگا نام آن را «داستان بزرگ تکامل» (The Grand Evolutionary Story) مي‌گذارد (پلانتينگا، 1991الف). او معتقد است قوت شواهد هريک از اين پنج نظريه به لحاظ کمّي و کيفي يک‌سان نيست. شواهد کهنسالي زمين بسيار عالي است و بر اساس همين شواهد قوي، جوان بودن زمين، علي‌رغم اشارات کتاب مقدس قابل دفاع نيست. دربارة نظرية دوم شواهدِ کمتر، ولي نسبتاً خوبي وجود دارد. نظرية پنجم يعني منشأهاي طبيعت‌گرايانه با توجه به وضعيت معرفتي فعلي ما، کم‌احتمال‌ترين است؛ بلکه حتي بر اساس شواهد فعلي، قابل انکار است؛ به‌ويژه اکتشافات اخير در زيست‌شناسي مولکولي اين نظريه را نسبت به زمان داروين بسيار کم‌احتمال‌تر نيز کرده است (پلانتينگا، 1991الف). نظرية سوم و چهارم يعني نياي مشترک و انتخاب طبيعي نيز از قطعيت کمي برخوردارند (پلانتينگا، 2001، ص789).

        1. 2ـ4ـ1. نگاه نيمه دئيستي

    همان‌طور که اشاره شد كساني همچون داوکينز و گولد مي‌گويند انتخاب طبيعي و نياي مشترک، يک واقعيت است و هر کس آن را انکار کند، نادان است؛ اما خداباوران اعتقاد دارند که گياهان و حيوانات توسط خداوند آفريده شده‌اند. پلانتينگا مي‌گويد فرض کنيد فهممان از سفر پيدايش را کنار بگذاريم. آنچه مي‌فهميم اين است که خدا مي‌توانست اين آفرينش را با هزاران روش مختلف انجام دهد. کاملاً در محدودة قدرت خداست که حيات را از طريق تکامل خلق کند و نيز ماده و انرژي را به گونه‌اي ايجاد کند که سه يا چهار ميليارد سال پيش حيات پديد آيد و به انسان منجر شود؛ اما پلانتينگا حتي با اين تقرير از تکامل که خدا طراحي اولية آن را به عهده داشته باشد نيز مشکل دارد و آن را نمي‌پذيرد؛ چون در اين نگاه خداوند فقط در آغاز اشيا نقش داشت و سپس کناري نشست تا رشد و توسعة آنها را ببيند؛ او اين نگاه را نيمه‌‌دئيستي مي‌داند. البته خداوند مي‌توانست به روش‌هاي متفاوتي عمل كند، ولي نبايد گمان کنيم او جهان را به هواي قوانين فيزيکي رها کرده است (پلانتينگا، 1991الف). مسيحيان و خداباوران به فعاليت مستمر خداوند اعتقاد دارند و اگر اين عنايت دائمي نمي‌بود، جهان چون شعلة شمعي در باد ناپديد مي‌شد (پلانتينگا، 1996).

        1. 3ـ4ـ1. تصادف و نظم

    در نظرية تکامل و بر اساس مؤلفة چهارم آن، يعني انتخاب طبيعي، همة پديده‌هاي زيستي محصول بخت و تصادف هستند. هر گونه هدايت‌شدگي و غايت‌مندي‌اي در نظرية تکامل نفي مي‌شود و آفرينش، فرايندي کور و بي‌هدف تلقي مي‌شود. پلانتينگا با نقل دو تفسير از تصادف، مدعي است که روايت ضعيف از تصادف با خالقيت خداوند و دخالت او در طبيعت سازگار است.(پلانتينگا، 1996). روايت قوي تصادف به اين معناست که يک تحول و جهش تکاملي حاصل هدايت و فعل يک فاعل هوشمند،‌ يعني خدا،‌ نيست؛ اما روايت ضعيف آن به قول ارنست ماير، مهم‌ترين زيست‌شناس پس از جنگ جهاني دوم، اين است كه تحول و جهش مذکور در پاسخ به نياز ارگانيسم پذيراي آن و براي رفع آن نياز صورت نگرفته است. حال اين فقط روايت قوي از تصادفي بودن تکامل و جهش‌هاي تکاملي است که با هدايت‌شدگي آنها ناسازگار است،‌ اما روايت دوم از تصادفي بودن تکامل و جهش‌هاي تکاملي کاملاً با هدايت‌شدگي و غايت‌مندي در يک سطح بالاتر سازگار است و حتي با خلقت خداوند نيز منافاتي ندارد. اين در حالي است که نظرية تکامل در واقع متضمن روايت ضعيف از تصادف است، اما تکامل‌گرايان ملحد اين دو روايت را با هم خلط کرده‌اند و از روايت ضعيف به روايت قوي خزيده‌اند. براين‌اساس اين انديشه که تصادفي بودن تکامل با هدايت‌شدگي فرآيند‌هاي تکاملي ناسازگار است، حاصل يک سوء تعبير از نظرية تکامل و خلط بين دو معناي تصادف است (پلانتينگا، 1996).

        1. 4ـ4ـ1. نياي مشترک و خلقت خاص

    بر اساس نظرية نياي مشترک، ما انسان‌ها با همة حيوانات و گياهان ديگر عموزاده‌هاي دور هستيم. مهم‌ترين دليل آن هم، کد ژنتيک مشترک در ميان همة اشکال حيات است؛ اما پلانتينگا در اينجا نيز نقدهايي دارد: اول آنکه امروزه تقريباً همه پذيرفته‌اند که شواهد فسيلي در آن حدي نيستند که بتوانند نظرية‌ نياي مشترک را در ترکيب با يکي از قرائت‌هاي فعلاً معروف تکامل اثبات کنند. در شواهد فسيلي شکل مياني وجود ندارد که به نخستين نمايندگان يک رده منتهي شود. اشکال دوم اينکه قبول اين امر دشوار است که حيات از طريق قواعد فيزيکي و شيميايي پديد آمده باشد؛ و سوم اينکه اگر حيات به طور تصادفي و حساب‌نشده بيش از يک بار پديد آمده باشد، بعيد است که براي بار دوم هم در همان کد ژنتيکي قرار گرفته باشد؛ اما اگر خداباورانه بنگريم، احتمال ديگر اين است که خداوند برخي از اشکال حيات را به طور خاص آفريده باشد (پلانتينگا، 1996).

        1. 5ـ4ـ1. احتمال پيشيني

    اما موضع کلي پلانتينگا در برابر اجزاي مختلف نظرية تکامل که در تعارض با دين هستند، اين است که احتمال پيشيني آنها بر اساس طبيعت‌گرايي و خداباوري متفاوت است. احتمال پيشيني يک فرضيه عبارت است از احتمال آن نسبت به تعدادي از باورهاي مقدم بر هر نوع شواهد تحت بررسي کنوني(پلانتينگا، 1996). اگر طبيعت‌گرايي را بخشي از اطلاعات پيش‌زمينة خود بدانيم، نياي مشترک، انتخاب طبيعي و منشأ‌هاي طبيعت‌گرايانه، احتمال بالايي پيدا مي‌کنند؛ اما براي يک مؤمن که خداباوري از جملة باورهاي پيش‌زمينة اوست، احتمال اين امور، کمتر از نصف است(پلانتينگا، 1996). مؤمنان اعتقاد دارند که خدا وجود دارد؛ خالق اين عالم است؛ در اين عالم فعاليت مستمر دارد؛ معجزه مي‌کند؛ انسان را بر صورت خويش آفريده است و... . اين باورهاي ماقبل مشاهده، اين احتمال را كه همة موجودات زنده بر اساس انتخاب طبيعي از يک منشأ طبيعي تکثير شده ‌باشند تضعيف مي‌کند. با ضميمه کردن شواهد تجربي نيز، تغيييري در وضعيت اين احتمال به وجود نمي‌آيد. شواهد تجربي دچار شکاف‌ها و اشکالاتي هستند که نمي‌توانند به نفع تکامل تمام شوند(پلانتينگا، 1996؛ همو،1991الف). البته خداباوران اصراري ندارند که بگويند خداوند فقط از يک روش براي ايجاد و خلق استفاده مي‌کند؛ بلکه بر اساس باورهايشان، خلقت خاص را محتمل‌تر مي‌دانند و بهترين موضعي که يک خداباور مي‌تواند نسبت به تکامل داشته باشد، نوعي شک‌گرايي ملايم (Genial skepticism) است (پلانتينگا، 1996). موضع نهايي پلانتينگا دربارة تکامل، در اين جمله‌اش خلاصه شده است: «امکان آن روشن، وقوع آن مشکوک، و قطعيت آن مضحک است» (پلانتينگا، 1991الف)؛ ولي براي طبيعت‌گرا موضع‌گيري به‌ اين آساني نيست؛ چون طبيعت‌گرا در اينجا بر سر تکامل، شرط‌بندي واقعي (real stake) مي‌کند (پلانتينگا، 1991الف؛ همو، 1996).

        1. 5ـ1. منشأ تعارض

    بر اساس مطالب پيش‌گفته روشن مي‌شود که پلانتينگا در چند موضوع بر اختلاف و تعارض دين و علم (به‌ويژه نظرية تکامل)‌ تأکيد مي‌کند. ابتناي علم بر پيش‌فرض‌هاي طبيعت‌گرايانه، دئيستي و نيمه‌دئيستي بودن علم، تصادفي بودن فرايند تکامل، نفي خلقت خاص با نظرية تکامل، تنزل انسان به حيوان و ارائة تبيين‌هاي تکاملي از ويژگي‌هاي انساني، از جمله مواردي هستند که او به عنوان تعارض ذکر مي‌کند.

    اما اين تعارض از کجا ناشي مي‌شود؟ چه مي‌شود که دو حوزة معرفتي، دو سخن متخالف و متعارض داشته باشند؟ پلانتينگا پاسخ را در روش‌شناسي علم جست‌وجو مي‌کند. بر اساس ديدگاه او، طبيعت‌گرايي روش‌شناختي منشأ و خاستگاه تعارض علم و دين است.

    علم طبيعي در يک اصطلاح به علمي گفته مي‌شود که دربارة طبيعت مطالعه مي‌کند؛ اما علم طبيعي مستلزم طبيعت‌گرايي روش‌شناختي نيز هست. اگر اين نگرش را بپذيريم، شايد نظرية تکامل و نياي مشترک محتمل‌ترين فرضية علمي باشند. دشوار است که به هر احتمال واقعي ديگري فکر کنيم؛ پس بايد قطعي يا نزديک به قطعي باشند (پلانتينگا، 1991الف).

    اما پلانتينگا مي‌گويد در اينجا دو خلط صورت گرفته است: نخست اينکه، مسلم گرفته شده که اگر ما مي‌دانستيم که يکي از اين فرضيه‌هاي علمي مقبول، در واقع درست است، شايد آن‌وقت مي‌توانستيم بگوييم قطعي هم هست؛ اما البته ما نمي‌دانيم که کدام فرضيه درست است. يک احتمال واقعي اين است که ما ايده‌اي بسيار خوب براي چگونگي وقوع همة اينها نداريم، همان‌طور که يک ايدة بسيار خوب براي اينکه بدانيم در يک بمب‌گذاري چه سازمان تروريستي‌اي دست داشته است، نداريم. خلط دوم اينکه اين ادعا که «نياي مشترک» به لحاظ علمي محتمل‌ترين است، با اين ادعا که محتمل‌ترين است، آميخته شده‌ است (پلانتينگا، 1991الف). بنابراين بهترين فرضية علمي براساس طبيعت‌گرايي روش‌شناختي، تکامل و نياي مشترک است؛ ولي آنچه ما مي‌خواهيم بدانيم، فرضيه‌اي نيست که از منظر طبيعت‌گرايي باشد، بلکه بايد شامل همة دانسته‌هايمان بشود. ما مي‌خواهيم بدانيم بهترين فرضيه چيست، نه بهترين فرضيه‌ در طبقة خاصي از فرضيه‌ها چيست.

    از نظر پلانتينگا طبيعت‌گرايي روش‌شناختي سبب تفاوتي عميق در نگاه علمي خداباور و غيرخداباور مي‌شود؛ به‌گونه‌اي که آنچه براي خداباور در نهايت محدوديتي روش‌شناختي است، براي غيرخداباور حقيقت متافيزيکي است. طبيعت‌گرايي او صرفاً موقت يا روش‌شناختي نيست، بلکه همان‌طور که او مي‌فهمد، بنيادي و ثابت است؛ اما خداباور برخلاف همتاي طبيعت‌گرايش، آزاد است تا شواهد طرح تکامل بزرگ را بررسي کند و آن را تا هرجا که مي‌رود، دنبال کند و اگر شواهد ناکافي باشد، آن را حک و اصلاح کند؛ اما طبيعت‌گرا اين آزادي را ندارد؛ چون از منظر طبيعت‌گرايانة او، تکامل تنها پاسخ براي پيدايش حيات است. مسيحي مي‌داند که خلقت مربوط به خداوند است و او دربارة اينکه خدا چگونه خلقت را انجام داده، متعصب نيست. شايد از طريق تکامل اين کار را کرده باشد، شايد هم نه. ‌فعلاً «شايد نه» بهترين پاسخ است (پلانتينگا، 1991الف). اما طبيعت‌گرا چنين انعطافي ندارد.

    اگر طبيعت‌گرايي روش‌شناختي براي علم، اصل بنيادين باشد، به اين معناست که وجود خدا و ماوراءالطبيعه و دخالت آنها در بررسي علمي دخالتي ندارند و نبايد داشته باشند. به عبارت ديگر علم بايد موقتاً يک طبيعت‌گراي متافيزيکي باشد تا بتوان نام «علم» را بر آن نهاد؛ اما خداباور نمي‌تواند در مواردي که باورهايش در بررسي علمي مي‌توانند نقش ايفا کنند، آنها را کنار بگذارد. براي خداباور چگونه ممکن است که اعتقاد داشته باشد خدا در عالم، فعاليت مستمر دارد، ولي در کار علمي‌اش اين اعتقاد را کنار بگذارد؟ پلانتينگا مي‌پذيرد که در برخي حوزه‌ها باورها و اعتقادات ديني و متافيزيکي نقشي در کار علمي ندارند؛ اما مي‌گويد در حوزه‌هايي مانند علوم انساني، کيهان‌شناسي و زيست‌شناسي که خداباوران در آنها اعتقادات مرتبطي دارند، اگر به طبيعت‌گرايي روش‌شناختي ملتزم باشيم، به تعارض دچار مي‌شويم (پلانتينگا، 1996)؛ چون آنچه از طبيعت‌گرايي روش‌شناختي انتظار مي‌رود، بسنده كردن به علل طبيعي است؛ ولي خداباور علل ماورايي را نيز مي‌شناسد. دانشمند، علل طبيعي يک پديده را بر اساس فرضيه‌اي مقبول و مبتني بر روش طبيعت‌گرايانه کشف مي‌کند و با خلطي که انجام مي‌دهد، از روش به متافيزيک مي‌خزد و هر آنچه را بر اساس يک محدوديت روشي به دست آمده محتمل‌ترين فرضيه تبيين جهان مي‌داند؛ اما از سوي ديگر اگر اين دانشمند خداباور باشد، به امور ماورايي و دخالت آنها معتقد است و اين يعني همان تعارض ميان علم و دين.

    پلانتينگا توضيح بيشتري دربارة چگونگي تأثير طبيعت‌گرايي روش‌شناختي بر رابطه علم و دين نمي‌دهد؛ اما براي روشن‌تر شدن اين تأثير، لازم است به نحوه عمل آن در نظريه‌ها بيشتري توجه كنيم. اگر دانشمند در نظرية تکامل به طبيعت‌گرايي روش‌شناختي قائل و ملتزم باشد، گزينه‌هاي پيش‌روي او خودبه‌خود گزينه‌هاي غيرخداباورانه خواهند بود؛ چون او ملتزم شده است براي باقي ماندن در قلمرو علم، به خدا، ماورا و آموزه‌هاي وحياني متوسل نشود؛ بنابراين بايد انديشة خلقت خاص را به‌کلي کنار بگذارد. در اينجا ملاحظه مي‌کنيم که همان قيد روش‌شناختي‌اي که قرار بود صرفاً يک روش باشد، عملاً نتايج متافيزيکي به دست مي‌دهد؛ به‌ اين صورت که نگاهي متافيزيکي يعني خلقت خاص را رد مي‌کند و نگاه متافيزيکي ديگري را که تکامل باشد، به جاي آن قرار مي‌دهد. وقتي دانشمند مي‌خواهد تکثر موجودات را بدون تمسک به خدا تبيين کند، کار او فقط بدون تمسک به خدا نيست، بلکه نفي تمسک به خدا نيز هست؛ يعني خلقت خاص را نفي مي‌کند و يا کل فرايند تکثر را بي‌هدف و تصادفي مي‌داند. بديهي است که اين نتايج، ادعاهاي متافيزيکي هستند که قرار بود طبيعت‌گرايي روش‌شناختي در اين حوزه‌ وارد نشود؛ ولي عملاً چاره‌اي جز ورود به اين حوزه ندارد. در برخي موارد نيز وارد قلمروهايي مي‌شود که تبيين علمي با تبيين ديني و خداباورانه رقيب و متنازع است و ناچار است که به روش ملتزم باشد و تبيين علمي رقيب را عرضه کند و عرضة تبيين علمي رقيب و متنازع تبيين ديني، يعني طرح ادعايي متافيزيکي.

    تعهد واقعي به طبيعت‌گرايي روش‌شناختي مستلزم اين است که دانشمند پس از اينکه خود را در محدودة متافيزيک و مدعيات هستي‌شناختي ديد، از نظرية خود بازگردد و به اصلاح و تغيير آن بپردازد؛ اما شايد چنين توقعي از علم توقع بيجايي باشد؛ چون دانشمندي که به اعتقاد خود روش طبيعت‌گرايانه را مراعات کرده است، تا پايان، به نتايج روشش پاي‌بند است و هر نتيجه‌اي را که اين روش در اختيار او قرار دهد، مي‌پذيرد؛ حتي اگر نتيجه‌اي متافيزيکي باشد. قدرت و هژموني علم در سطحي قرار دارد که بي‌محابا وارد هر حوزه‌اي از جمله متافيزيک مي‌شود و آن حوزه را نيز متأثر مي‌سازد.

    در نهايت، پلانتينگا معتقد است در مواردي که تبيين علمي در طول تبيين ديني قرار مي‌گيرد، چنين مشکلي پيش نمي‌آيد و او در اين حوزه‌ها، علم بي‌طرف را مي‌پذيرد؛ اما قبول نظرية نياي مشترک و پديد آمدن حيات از فرايند طبيعي، فقط در صورتي معقول است که فرض بگيريم خدايي نيست و علت مقبوليت تکامل با همة مشکلاتش همين التزام آن به طبيعت‌گرايي روش‌شناختي است. بنابراين روش طبيعت‌گرايانه در واقع آن‌چنان‌که ادعا مي‌کند صرفاً اصلي روش‌شناسانه نيست که فقط زمينة کار را مشخص کند؛ بلکه اصلي است که در مواردي به‌ناچار به داوري‌هاي هستي‌شناختي و متافيزيکي مي‌انجامد.

      1. 2. نقد و بررسي

    ازآنجا‌که طبيعت‌گرايي روش‌شناختي يک ابرپارادايم براي علم به‌شمار مي‌آيد، به اين معنا که قالبي است که هر کار علمي در آن قالب معنا پيدا مي‌‌کند،‌ ديدگاه پلانتينگا دربارة آن واکنش‌هاي بسياري را در پي داشته است. مايکل روس، ارنان مک‌‌مولين، هوارد ون‌تيل، ويليام هسکر و ديگران نقدهايي را به ديدگاه او مطرح کرده‌اند و پلانتينگا نيز در مقالاتي درصدد پاسخ‌‌‌گويي به اين نقدها برآمد. شايد همين مجادلات بين پلانتينگا و متفکران پيش‌گفته موجب شد که او تغييراتي را در ديدگاه خود بدهد و از اوايل قرن بيست و يکم ديدگاه دوم خود را در اين حوزه مطرح سازد. برخي از نقدها به ديدگاه اول او در ادامه مي‌آيد.

        1. 1ـ2. عدم ارائة جاي‌گزين تکامل

    پوپر مي‌گفت بسياري از نظريه‌ها از آغاز اشتباه طرح مي‌شوند. وقتي يک نظريه با موارد نقض روبه‌رو مي‌شود، پاسخ علمي اين است که نظريه را از دست ندهيم تا نظرية برتر جاي‌گزين آن شود(هسکر، 1992). بر همين اساس هسکر و مک‌‌مولين مي‌گويند اگر پلانتينگا احتمال نظرية نياي مشترک را بر اساس خداباوري و شواهد تجربي پايين مي‌داند، بايد نظريه‌اي شفاف با احتمال بيشتر ارائه کند تا جاي‌گزين آن باشد (هسکر، 1993؛ مک‌مولين، 1991). در فضاي علمي به نظريه‌اي نياز داريم که ما را هدايت و مسير را مشخص کند. نظرية تکامل چنين قدرتي دارد. اگر کسي اين نظريه را رد کند، از او مي‌پرسند چه جاي‌گزيني داريد که همين قدرت عمل را داشته باشد و اگر پاسخ دهد خداوند همين کار را البته به‌شيوه‌اي ناسازگار با نظرية نياي مشترک انجام داده است، چيز زيادي به‌عنوان جاي‌گزين ارائه نداده است.

    پلانتينگا در پاسخ به اين اشکال مي‌گويد: اولاً بسياري از فرضيه‌ها از تکامل و نياي مشترک محتمل‌تر هستند. اينکه خدا همة اشکال اولية حيات را به‌طور خاص آفريده است، از اينکه بعضي از اشکال اولية حيات را به طور خاص آفريده باشد، محتمل‌تر است و آفريدن خاص بعضي از اشکال اولية حيات از آفريدن خاص انسان محتمل‌تر است؛ ثانياً از منظر خداباورانه، نياي مشترک غيرمحتمل است يا فقط به‌اندازه‌اي محتمل است که انکار نشود (پلانتينگا، 1991ب). دليل اين ادعاي پلانتينگا در مقالة «علم آگوستيني يا دوئمي» بيان شده است. او در آنجا در پاسخ به مک‌مولين که معتقد است خدا قادر و عالم است و مي‌تواند اهدافش را در فرايندي طبيعي محقق سازد، مي‌گويد:

    ظاهراً مک‌مولين خداوند را مانند هنرمندي کلاسيک تصور مي‌کند که خود را وقف آرمان‌هاي سادگي، ظرافت، صرفه جويي و احتياط کرده است؛ اما چرا بايد او را «چنين» دانست؟ شايد خداوند بيشتر شبيه هنرمندي رمانتيک، با منابع نامحدود و عظيم، پرهزينه، پرکار، پربار و لبريز از فعاليت پرهياهوي خلاقه‌اي باشد که از احتياط و صرفه‌جويي در عمل بيزار است (ميليون‌ها گونه‌اي که نابود شده‌اند، نمونه‌هايي از اين فراواني عظيم و شگرف‌اند). آخر صرفه‌جويي چه جذابيتي براي او دارد؟ مخلوقاتي که انرژي، قدرت و عمرشان محدود است، نيازمند صرفه‌جويي‌اند. خداوند که از چنين محدوديت‌هايي رنج نمي‌برد. آيا چنين نيست که تصور علاقه‌مندي خداوند به صرفه‌جويي در کار، ناشي از ميل زيبا‌يي‌شناختي ماست؟ اما آيا حتي کمترين دليلي براي چنين تصوري داريم؟ خداوند پيوسته در آفرينش خود به کار مشغول است؛ بدون عنايت وي، اين آفرينش چون دودي در آسمان ناپديد مي‌شد. چرا خداوند بايد عمل خلقت جهان به گونه‌اي ديگر را دونِ شأن خود، و از لحاظ زيبايي‌شناختي نامطبوع، يا از هر نظر ديگر نامقبول بداند؟ (پلانتينگا، 1380، ص 195).

    کوتاه سخن اينکه پلانتينگا مي‌گويد: ادعاي من اين است که احتمال تکامل و نياي مشترک بسيار کم است. اين ادعا تعهدي براي من ايجاد نمي‌کند که يک نظرية جاي‌گزين با کارکرد همان نظريه ارائه دهم. اگر من فکر مي‌کنم که احتمال ندارد اُزوالد به کِنِدي تيراندازي کرده باشد، لازم نيست بگويم که چه کسي تيراندازي کرده است(پلانتينگا، 1991ب).

    پاسخ ديگر پلانتينگا مي‌تواند اين باشد که قرار بود علم بر طبق طبيعت‌گرايي روش‌شناختي عمل کند و هيچ ادعاي فراعلمي‌اي نداشته باشد؛ اما نظرية تکامل ادعا مي‌کند که خلقت خاصي در کار نيست و همه چيز با انتخاب طبيعي پديد آمده است. اين ادعا نفي يک ادعاي ديني و متافيزيکي است و نفي يک ادعاي متافيزيکي، خود ادعايي متافيزيکي است. براي همين حتي بدون توجه به باورهاي ديني نيز نظريات تکامل و نياي مشترک ادعاهايي غيرعلمي هستند.

        1. 2ـ2. تمايز ميان تاريخ طبيعت و تاريخ نجات

    مک‌مولين از گاليله نقل مي‌کند که استدلال مي‌کرد کسي نبايد در کتاب مقدس به دنبال شناخت جهان طبيعي باشد: «کار کتاب مقدس اين است که به ما بياموزد چگونه به آسمان برويم، نه اينکه آسمان چگونه مي‌رود» (کنايه از روابط ميان پديده‌هاي طبيعي).‌ همچنين در سخن کوتاهي که به بارونيوس (Baronius) منسوب است، خداوند به ما عقل و حس داده است تا خودمان را براي فهم جهان اطرافمان قادر سازيم. تلاش براي آموختن ساختار اساسي فرايند طبيعي، خوانندگان کتاب مقدس را نگران و اهداف روشنشان را با شکست روبه‌رو کرده است. مک‌مولين از اين نقل قول نتيجه مي‌گيرد که نويسندگان کتاب مقدس قصد نداشتند دربارة طبيعت مطالبي را منتقل کنند،‌ بلکه آنها در صورتي که در حال روايت داستان نجات انسان بودند، به‌سادگي از زبان و باورهاي جهان‌شناختي روزگار خود استفاده مي‌کردند (مک‌مولين، 1991).

    اما پلانتينگا با اين هرمنوتيک مشکل دارد. نگاه او ارتدوکسي‌تر و سنتي‌تر است. او مي‌گويد معلوم نيست چرا هميشه بايد يک بيان علمي بر تعاليم کتاب مقدس ترجيح يابد. اگر فيلسوف قرار است به فلسفه بپردازد، الهي‌دان به الهيات و دانشمند به علم، ديگر نبايد هيچ تعارضي معنا داشته باشد؛ درحالي‌که جامعة مسيحي نياز دارد تا از منظر مسيحي به پرسش‌هاي فلسفي، الهياتي و علمي پاسخ دهد. مسيحيان بايد بدانند چگونه دربارة اينها فکر کنند. بايد بدانند چه مقدار از فرهنگ معاصر و علم معاصر به عقل بشري و چه مقدار به دين مربوط مي‌شود (پلانتينگا، 1991ب).

    نکتة ديگر پلانتينگا اين است که کتاب مقدس متني است که خداوند از طريق آن مي‌خواهد با ما سخن بگويد؛‌ درحالي‌که ظاهراً مک‌مولين به نويسندگان انساني توجه دارد و قصد آنها را در تفسير متن مقدس تعيين‌کننده مي‌داند و ادعا مي‌کند که نويسندگان کتاب مقدس به تاريخ نجات توجه داشتند و نه به تاريخ طبيعت. از نظر پلانتينگا آنچه از منظر يک مسيحي بايد محور تفسير باشد، اين است که خداوند از طريق انسان، در اين متن سخن گفته است؛ يعني اگرچه الفاظ، توسط انسان‌ها تهيه شده است، اما معاني آن را خداوند اراده کرده است. ممکن است لفظي بر زبان يا قلم نويسندة انساني جاري شود و خداوند معنايي از آن را اراده كند که نويسندة انساني از آن اطلاع ندارد. بنابراين نبايد آنچه نويسندة انساني قصد کرده است، ملاک تفسير باشد؛ بلکه بايد تلاش کرد تا به فهم آنچه نويسندة الهي مورد‌نظر داشته است، دست يافت. البته آنچه نويسندگان کتاب مقدس مدنظر داشته‌اند معمولاً مهم است؛ اما ضرورتاً‌ توجه به منظور نويسندگان انساني، تفسير متن مقدس را فيصله نمي‌دهد. آنچه براي فهم متن مهم است، فهم مراد نويسندة الهي است(پلانتينگا، 1991ب).

        1. 3ـ2. استناد به کتاب مقدس

    هسکر و مک‌مولين مي‌گويند با اينكه پلانتينگا تصريحات قاطعي دربارة آموزه‌هاي کتاب مقدس دارد، اما ادعا مي‌کند که در ديدگاهش به‌هيچ‌وجه تحت تأثير کتاب مقدس نيست. او مي‌كوشد نشان دهد که استدلال‌هايش تحت تأثير باورهاي تفسيري و هرمنوتيکي‌اش نيستند (مک‌مولين، 1991؛ هسکر، 1993). مک‌مولين مي‌گويد به‌رغم بي‌توجهي او نسبت به سفر پيدايش، من فکر نمي‌کنم که بتوان ارتباط ميان استدلال او و استدلال سنتي مبتني بر سفر پيدايش را انکار کرد (مک‌مولين، 1991).

    مک‌مولين و هسکر چيزي را به پلانتينگا نسبت مي‌دهند که او به‌صراحت رد کرده است. پلانتينگا در ابتدا در مقالة «تصادم عقل و ايمان» به‌صراحت مي‌گويد که کتاب مقدس دربارة طبيعت مطالب بسياري براي گفتن دارد و مسيحيان اصلاح‌شده که شعارشان «فقط کتاب مقدس» است، مي‌توانند براي فهم بهتر جهان، همة آنچه را مي‌دانند به کار گيرند. سپس براي اينکه با طرف مقابل همراهي کند، مي‌گويد فرض کنيد ما آنچه را از اوايل سفر پيدايش مي‌فهميم کنار بگذاريم. در آن صورت خداوند مي‌توانست از طريق تکامل عمل کند، اما با اين حال چنين نگاهي نيمه‌دئيستي است (پلانتينگا، 1991الف). او پس از اينکه با اين اشکال روبه‌رو مي‌شود، در مقالة بعدي خود يعني «تکامل، بي‌طرفي و احتمال پيشيني»، پاسخ مي‌دهد که اولاً ايمان مسيحي همان تعاليم کتاب مقدس و همان چيزي است كه خداوند مي‌خواهد از اين طريق به ما بياموزد؛ ثانياً ديدگاهش دربارة خلقت خاص، يک تفسير تحت‌اللفظي از اوايل سفر پيدايش نيست، بلکه خداوند در اين قسمت از کتاب مقدس، علاوه بر اينکه مي‌خواهد به ما بياموزد که جهان در وجودش وابسته به اوست، به خلقت خاص انسان نيز توجه مي‌دهد و اينکه يک زوج اوليه بودند که با گناهشان دچار بدبختي شدند (پلانتينگا، 1991ب).

    درواقع پلانتينگا از استناد به کتاب مقدس باکي ندارد؛ ولي نبايد او را در زمرة لفظ‌مداران کتاب مقدسي قرار داد که حتي دربارة عمر زمين نيز هنوز به تفسير تحت‌اللفظي پايبندند و معتقدند شواهد عمر طولاني زمين نمي‌تواند ديدگاه آنان را تغيير دهد (باربور، 1392، ص 202ـ206). او معتقد است خداوند از طريق کتاب مقدس مي‌خواسته چيزهايي را به ما بياموزد و ما بدون آنکه بر ظاهر الفاظ اصرار داشته باشيم، مي‌توانيم تعاليم بسياري را از آن بفهميم و تا زماني که شواهدي با احتمال بيشتر در مقابل فهم ما نباشد، بايد به فهممان ملتزم باشيم.

    البته او يک ملاک واضح و روش‌شناسي مشخص ارائه نمي‌دهد تا بتوان از طريق آن، ميان يافته علمي و فهم ديني از کتاب مقدس داوري کرد. او توضيح نمي‌دهد که يافتة علمي بايد چه‌ حدي از احتمال را داشته باشد، تا بتواند فهم ما از کتاب مقدس را تصحيح کند و بالعکس.

        1. 4ـ2. تنازع عقل و ايمان

    مک‌مولين مي‌گويد: دخالت باورهاي ديني، يقيناً به تنازع مي‌انجامد و احتمال دارد که تنش ميان ايمان و عقل را به حداکثر برساند؛ زيرا مؤمن در جست‌وجوي شکاف‌هاي مورد انتظار در تبيين علمي است. او معتقد است طرح نظرية خلقت خاص در برابر نظرية تکامل، کشمکش دائمي را ميان مؤمنان متدين و طرف‌داران نظرية تکامل به دنبال دارد؛ کشمکشي که اغلب به عقب‌نشيني مؤمنان منجر مي‌شود (مک‌مولين، 1993).

    پلانتينگا در پاسخ به مک‌مولين مي‌گويد اشتباه است که گمان کنيم عقل و ايمان نمي‌توانند با يکديگر تعامل و تفاهم داشته باشند (پلانتينگا، 1996). علم محدوديت دارد و نمي‌تواند به همة پرسش‌ها پاسخ دهد؛ اما کتاب مقدس منبعي است که خداوند از طريق آن با انسان‌ها سخن گفته است و مطالب بسياري براي گفتن دارد. کتاب مقدس دربارة منشأ و هدف حيات سخن مي‌گويد و علم نمي‌تواند در اين زمينه با آن درگير شود. بنابراين در تعارض ميان علم و دين، بايد علم را کنار گذاشت. البته پلانتينگا در اينجا يادآور مي‌شود که بايد به آنچه پروردگار مي‌خواهد به ما بياموزد، اعتقاد داشته باشيم و پروردگار اشتباه نمي‌کند؛ ولي ممکن است ما در فهم تعليم پروردگار دچار اشتباه شويم؛ ازاين‌رو نمي‌توانيم فهممان از کتاب مقدس را عين تعاليم کتاب مقدس بدانيم. براي همين ممکن است با روش‌هاي مختلف همچون روش علمي، فهم ما تصحيح شود يا بهبود يابد. همان‌طور که فهم ما از کتاب مقدس نمي‌تواند به عنوان عين تعاليم کتاب مقدس تلقي شود، علم نيز نمي‌تواند خود حقيقت تلقي شود؛ ‌چون در طول ساليان تغييراتي داشته است. همان‌طور که در تعارض علم و دين، نمي‌توانيم بگوييم که علم مقصر است و بايد کنار برود، نمي‌توانيم بگويم فهم ما از کتاب مقدس مقصر است و بايد کنار برود. اگرچه ممکن است باشد، ولي لزوماً اين‌گونه نيست. همان‌طور که علم مي‌تواند فهم ما از کتاب مقدس را تصحيح کند، دين نيز مي‌تواند علم را تصحيح کند. در اين وضعيت بايد ببينيم کدام‌يک ضمانت و اعتبار بيشتري دارند (پلانتينگا، 1991الف). يک متدين تابع دليل است و اصراري ندارد که بگويد حيات به‌صورت خاص پديد آمده است. شايد از طريق تکامل پديد آمده باشد؛ ولي دلايل تکامل در حدي نيست که بتواند دليل ديني مبتني بر خلقت خاص را شکست دهد؛ ولي يک طبيعت‌گرا راهي غير از پذيرش تکامل ندارد (پلانتينگا، 1996؛ همو، 1991الف). بنابراين نمي‌توان گفت که دخالت باورهاي ديني اساساً تنازع ايمان و عقل را افزايش مي‌دهد؛ بلکه درواقع بايد به‌عکس باشد. تعارض ميان ايمان و عقل يقيناً ممکن است روي دهد؛ اما احتمال وقوع آن کمتر از هنگامي است که بررسي علمي را از احکام ايماني جدا کنيم و بگذاريم که به دلخواه خود گسترش يابد (پلانتينگا، 1996).

        1. 5ـ2. قابليت جمع ميان تبيين طبيعت‌گرايانه و خداباوري

    پلانتينگا معتقد است در وراي پديده‌هاي طبيعي مانند باد و زمين‌لرزه، قدرت خداوند قرار دارد و بر همين اساس، نظرية تکامل که پديده‌ها را داراي خاستگاه طبيعي و فيزيکي مي‌داند، پذيرفتني نيست. انتقاد هسکر در اينجا اين است که تبيين طبيعي براي يک پديده، منافاتي ندارد با اينکه در يک سطح ديگر آن را فعل خداوند بدانيم. برخي مردم براي همان پديد‌ه‌هايي که در موردشان نظرية علمي وجود دارد، قدرت ماورائي در نظر مي‌گيرند؛ پس نمي‌توان باور به خدا را موجب رد نظريه‌اي عملي دانست (هسکر، 1993).

    از بيان هسکر روشن مي‌شود که او متوجه نکتة پلانتينگا نشده است. پلانتينگا تبيين‌هاي طبيعت‌گرايانه را در مواردي که چنين تبييني در عرض و در مقابل تبيين ديني و خداباورانه نباشند، مي‌پذيرد؛ بنابراين هسکر بايد با ملاحظة موارد ديگر، نقدش را مطرح کند؛ يعني مواردي است که علم و طبيعت‌گرايي روش‌شناختي، تبييني را ارائه مي‌کند که در برابر تبيين ديني باشد. چگونه ممکن است نظرية تکامل که يک تبيين طبيعت‌گرايانه است، با خلقت خاص که يک تبيين ديني است قابل جمع باشد؟

        1. 6ـ2. تعارض در برخورد با طبيعت‌گرايي روش‌شناختي

    پلانتينگا مدعي است بخش عمده‌اي از علم معاصر، بي‌طرف نيست. او در جايي مي‌گويد هيچ دستورالعمل صريحي براي بيان اينکه کدام بخش‌هاي علم نسبت به نزاع سه‌جانبه بي‌طرف است، وجود ندارد (پلانتينگا، 1996)؛ اما درعين‌حال بخش‌هايي را نيز بي‌طرف مي‌داند و بر همين اساس روش‌طبيعت‌گرايانه را در آن بخش‌ها مي‌پذيرد. هيچ ملاک پيشيني‌اي براي تشخيص بي‌طرفي علم وجود ندارد؛ بلکه در نهايت به‌صورت پسيني ممکن است بتوان بي‌طرفي بخش‌هايي از علم را نشان داد؛ اما مشکل ديگر اين است که شايد نشان دادن بي‌طرفي نظريه‌هاي علمي نسبت به باورهاي اصلي ديني ممکن باشد، ولي نه در مسيحيت و نه در اسلام، تلاش جدي‌اي براي استنباط باورهاي عميق ديني که ممکن است با علوم مختلف ارتباط داشته باشند، انجام نشده است؛ چنان‌که ممکن است يک نظرية ديني را در حال حاضر نسبت به باورها و آموزه‌هاي ديني بي‌طرف بدانيم، ولي با گذشت زمان و با تعمق و تفقه در دين، مشخص شود آن نظريه با يکي از آموزه‌هاي ديني متعارض است. به نظر مي‌رسد نمي‌توان به اين شيوه، محدوده مُجازي را براي طبيعت‌گرايي روش‌شناختي تعيين کرد. اگر اين روش معتبر است، يعني قابليت شناخت واقع در اين روش وجود دارد، دليلي براي محدود کردن آن وجود ندارد و اگر روش معتبر نيست، دليلي براي مجاز کردن آن در برخي قسمت‌هاي علم وجود ندارد. پلانتينگا به‌خوبي نشان داد که طبيعت‌گرايي روش‌شناختي در مواردي موجب تعارض علم و دين مي‌شود؛‌ ولي نتوانست به اين نتيجه برسد که طبيعت‌گرايي روش‌شناختي به طور کلي دچار اشکال است و نمي‌تواند در شناخت واقعيت طبيعي، روش اطمينان‌بخشي باشد. تعارض نظرية تکامل و باور ديني نبايد فقط به عنوان يک نمونه از تأثير طبيعت‌گرايي روش‌شناختي بر رابطة علم و دين ملاحظه مي‌شود؛ بلکه اين مورد و موارد ديگر نشانه‌‌هايي بر بي‌اعتباري اين روش هستند. در مواردي مانند نظرية تکامل و روان‌شناسي تکاملي، بي‌اعتباري اين روش آشکار شده است؛ ولي چون اين روش،‌ روش معتبري نيست، چه‌بسا در موارد ديگر مشکلاتي را ايجاد کند که در حال حاضر ما از آن بي‌خبر باشيم.

    پلانتينگا مي‌تواند در پاسخ بگويد روش متداول و عمومي که از حس مشترک برمي‌آيد اين است که براي تبيين پديده‌هاي طبيعي به‌دنبال علل طبيعي باشيم و در مرحلة اول به‌سراغ تبيين‌هاي ماورائي و ديني نرويم؛ اما اگر يک پديده‌اي فعل خاص خداوند يا تأثير ويژة ماورايي نيز از جملة علل باشند، به اين معناست که ما با يک معجزه سروکار داريم و اگر معجزه‌اي در کار باشد و خداوند از آن خبري به ما داده باشد، ما بايد آن تأثيرات ماورايي را در تبيين علمي خود در نظر بگيريم؛ ولي اگر خداوند خبري از آن معجزه نداده باشد، ما حق داريم بر اساس روش متداول عمل کنيم و به طبيعت‌گرايي روش‌شناختي ملتزم باشيم.

      1. 3. نتيجه‌گيري

    ديدگاه اول پلانتينگا دربارة رابطة علم و دين، با همة کاستي‌ها و نقايصي که دارد، نکات خوب فراواني دارد. او از نخستين کساني است که تأثير طبيعت‌گرايي روش‌شناختي را بر رابطة علم و دين بررسي كرده و نشان داده است که طبيعت‌گرايي روش‌شناختي در مواردي موجب تعارض علم و دين مي‌شود. او به‌درستي متوجه شد که علم علي‌رغم ادعاي التزام به روش طبيعت‌گرايانه، بي‌طرف نيست و طبيعت‌گرايي در برخي از حوزه‌ها، پا را فراتر از روش مي‌گذارد و به متافيزيک وارد مي‌شود و اغلب ورود به متافيزيک، به معناي طرح ادعايي ضدديني است. به‌رغم نقدهايي که به پلانتينگا شده است، اما او توانسته و مي‌تواند با توجه به مباني علم‌شناختي و دين‌شناختي خود به آنها پاسخ دهد؛ ولي در چند سال اخير تا حدي از اين ديدگاه عقب‌نشيني کرده و ديدگاه تعديل‌شدة ديگري را مطرح ساخته است که در مقاله‌اي ديگر به آن خواهيم پرداخت.

     

     

    References: 
    • باربور، ايان، 1392، دين و علم، ترجمة پيروز فطورچي، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي.
    • پلانتينگا، آلوين، 1380، «علم آگوستيني يا دوئمي؟»، در: جستارهايي‌ در فلسفه‌ دين‌، ترجمة مرتضي‌ فتحي‌زاده، قم، دانشگاه‌ قم‌.
    • Dawkins, Richard, 1986, The Blind Watchmaker: Why The Evidence Of Evolution Reveals A Universe Without Design, New York, Norton.
    • Futuyma, Douglas J, 2006, Evolutionary Biology, Sinauer Associates.
    • Gould, Stephen Jay, 2010, Hen’s Teeth And Horse’s Toes: Further Reflections In Natural History. W. W. Norton.
    • Hasker, William, 1992, “Evolution And Alvin Plantinga”, Perspectives On Science And Christian Faith, N. 44 (3), p150–162.
    • ———, 1993, “Should Natural Science Include Revealed Truth? A Response To Plantinga”, Perspectives On Science And Christian Faith, N. 45 (1), p 57–59.
    • Kvanvig, Jonathan L. ed, 2011, Oxford Studies In Philosophy Of Religion, Oxford, Oxford University Press.
    • McMullin, Ernan, 1991, “Plantinga’s Defense Of Special Creation”, Christian Scholar’s Review, 21, p 55–70.
    • ———, 1993, “Evolution And Special Creation”, Zygon, 28 (3), p 299–335.
    • Plantinga, Alvin, 1996, “Methodological Naturalism.”, In Intelligent Design Creationism And Its Critics, edited by Robert Penoock, London, England, A Bradford Book.
    • ———, 1991 a, “When Faith And Reason Clash: Evolution And The Bible.”, Christian Scholar’s Review, 21 (1), p 8–32.
    • ———, 1991 b, “Evolution, Neutrality, And Antecedent Probability: A Reply To Van Till And McMullin.”, Christian Scholar’s Review, 21 (1), p 80–109.
    • ———, 1992, “Augustinian Christian Philosophy.”, The Monist, 75 (3), p 291–320.
    • ———, 1994, “On Christian Scholarship.”, In The Challenge And Promise Of A Catholic University, edited by Theodore Hesburgh, University of Notre Dame Press.
    • ———, 1995 a. “Christian Scholarship: Need (Lecture Notes).”, from:
    • http://www.calvin.edu/academic/philosophy/virtual_library/articles/plantinga_alvin/c hristian_scholarship_need.pdf.
    • ———, 1995 b. “Christian Philosophy At The End Of The 20th Century.” In Christian Philosophy At The Close Of The Twentieth Century, edited by Sander Griffioen and Bert Balk.
    • ———, 1996, “Science: Augustinian Or Duhemian.”, Faith And Philfosophy, 13 (3), p 368–394.
    • ———, 1997, “Methodological Naturalism.”, Origins And Design, 18 (1), p 18–27.
    • ———, 2001, “Creation And Evolution: A Modest Proposal.”, In Intelligent Design Creationism And Its Critics, edited by Robert Penoock. London, England, A Bradford Book.
    • ———, 2011, Where The Conflict Really Lies: Science, Religion, And Naturalism, New York, Oxford University Press.
    • Plantinga, Alvin and Michael Tooley, 2008, Knowledge Of God. Malden, MA; Oxford, Wiley-Blackwell.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    میرباباپور، سیدمصطفی، دانشورنیلو، یوسف.(1396) رابطه‌ی علم و دین در دیدگاه اول پلانتینگا. دو فصلنامه معرفت کلامی، 8(1)، 23-42

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    سیدمصطفی میرباباپور؛ یوسف دانشورنیلو."رابطه‌ی علم و دین در دیدگاه اول پلانتینگا". دو فصلنامه معرفت کلامی، 8، 1، 1396، 23-42

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    میرباباپور، سیدمصطفی، دانشورنیلو، یوسف.(1396) 'رابطه‌ی علم و دین در دیدگاه اول پلانتینگا'، دو فصلنامه معرفت کلامی، 8(1), pp. 23-42

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    میرباباپور، سیدمصطفی، دانشورنیلو، یوسف. رابطه‌ی علم و دین در دیدگاه اول پلانتینگا. معرفت کلامی، 8, 1396؛ 8(1): 23-42