معرفت کلامی، سال دوازدهم، شماره اول، پیاپی 26، بهار و تابستان 1400، صفحات 93-112

    رابطه علم و دین در دیدگاه دوم پلانتینگا

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    سیدمصطفی میرباباپور / دکتری فلسفه دین، مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) / MirbabaPoor@Gmail.com
    ✍️ یوسف دانشورنیلو / استادیار گروه کلام و فلسفه دین، مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) / yousef.daneshvar@gmail.com
    چکیده: 
    آلوین پلانتینگا درباره رابطه علم و دین، از اوایل قرن بیست ویکم دیدگاهی متفاوت نسبت به دیدگاه قبلی خود ارائه کرده است. خلاصه دیدگاه دوم او چهار ادعای ذیل است: 1. همه تعارضات معروف میان علم و دین یا غیرواقعی هستند یا سطحی. 2. توافق عمیقی میان علم و دین وجود دارد. 3. همه توافقات معروف میان علم و طبیعت گرایی سطحی است. 4. تعارض عمیقی میان علم و طبیعت گرایی وجود دارد. درخصوص تکامل و فیزیک کلاسیک ادعای تعارض می شود، ولی تعارض آنها با دین واقعی نیست. در روان شناسی تکاملی و نقد کتاب مقدس، علم و دین تعارض دارند، ولی این تعارض سطحی است و علم به علت آنکه شواهد مبنا و متفاوت از دین دارد، نمی تواند ناقض آن باشد. نظریه «تنظیم دقیق» و «طراحی هوشمند» بخش هایی از علم هستند که می توانند برای باور دینی زمینه سازی کنند. همچنین پذیرش هماهنگ تکامل و طبیعت گرایی موجب بی اعتباری معرفت به آنها می شود و از این رو علم و طبیعت گرایی تعارض عمیقی دارند.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    The Relationship between Science and Religion in Plantinga's Second View
    Abstract: 
    Since the early twenty-first century, Alvin Plantinga has offered a different view of the relationship between science and religion. His second view summarizes the following four claims: 1. All known conflicts between science and religion are either unreal or superficial. 2. There is a broad agreement between science and religion. 3. All known agreements between science and naturalism are superficial. 4. There is a deep conflict between science and naturalism. It is claimed that there is a conflict in terms of classical evolution and physics, but their conflict with religion is not real. In evolutionary psychology and critique of the bible, science and religion are in a superficial conflict, and science cannot contradict it because its evidence is different from that of religion. Theories of "fine tuning" and "intelligent design" are parts of science that can lay the groundwork for religious belief. Also, the harmonious acceptance of evolution and naturalism leads to the invalidation of knowledge of them. Therefore, science and naturalism are in deep conflict
    References: 
    متن کامل مقاله: 

    مقدمه
    آلوين پلانتينگا، متفکر برجسته مسيحي، آثار قابل توجهي در زمينة رابطه علم و دين دارد و ديدگاه‌هاي مهمي در اين زمينه ارائه کرده است. او از دهه نود قرن بيستم وارد مباحث علم و دين شد و مقالات متعددي در اين زمينه منتشر کرد؛ اما از اوایل قرن بيست و يکم تغييراتي در ديدگاهش مشاهده مي‌شود و رويکرد نسبتاً‌ متفاوتي نسبت به علم پيدا کرده است. ديدگاه متقدم وي را در مقاله‌اي با عنوان «رابطه علم و دين در ديدگاه اول پلانتينگا» (ميرباباپور و دانشور، 1396) تبيين و بررسي کرديم. در اين مقاله، ديدگاه دوم وي را بررسی می‌کنیم.
    پلانتينگا در آثار اخيرش ديدگاه مسالمت‌جويانه‌تري نسبت به علم دارد و هرچه پيش‌تر آمده، نسبت به علم خوش‌بين‌تر شده است. در آثار اوليه‌اش، ديدگاهي مانند فيليپ جانسون و طرفداران طراحي هوشمند دارد و حاضر به پذيرش نظريه «تکامل» نيست و آن را معارض با باورهاي ديني مي‌داند و به‌تدریج فاصله‌اش را با آنها زياد مي‌کند و تا حدي با علم کنار مي‌آيد، ولي همچنان در موضع بينابين مانده است؛ يعني نه مانند مايکل بهي و فيليپ جانسون است که به تعارض علم و دين باور دارند و نه مثل ننسي مورفي و ايان باربور که نوعي سازگاري و يکپارچگي بین علم و دين مطرح مي‌کنند. ديدگاه جديدش که البته اشتراکات زيادي با ديدگاه قبلي دارد، به‌تفصیل در کتاب تعارض واقعاً کجاست: علم، دين و طبيعت‌گرايي؟ (پلانتينگا، 2011) بيان شده است. در مقاله «علم و دين» دائرةالمعارف استنفورد نيز اين ديدگاه به‌اجمال مطرح شده است. مقالات «بازي دانشمندان» (پلانتينگا، 2009) و «علم و دين چرا اين نزاع ادامه دارند؟» (پلانتينگا، 2010) و نيز کتاب علم و دين آيا با هم سازگارند؟ (دنت و پلانتينگا، 2011) که متن مناظره پلانتينگا و دنت است، در همين فضا نوشته شده است. در هر صورت، پلانتينگا ديدگاه جديدش را در ضمن چهار ادعا مطرح مي‌کند:
    1. تعارض ادعايي علم و دين (Alleged Conflict)
    در ادعاي اول، او مي‌گويد: برخي از تعارضات ميان علم و دين اساساً تعارض نيستند، بلکه تعدادي از دانشمندان و الهي‌دانان مدعي تعارض شده‌اند و با بررسي دقيق‌تر مشخص مي‌شود آنچه با دين در تعارض است الحاقيه‌هاي متافيزيکي است که برخي به علم اضافه کرده‌اند. تکامل و فيزيک کلاسيک دو نمونه از اينها هستند.
    الف) تکامل و دين خداباور
    پلانتينگا برخلاف ديدگاه متقدمش که تکامل را با دين خداباور متعارض مي‌دانست، در ديدگاه متأخرش اين تعارض را ادعايي و غيرواقعي مي‌داند. اگرچه پلانتينگا به‌وضوح تکامل را در معناي محدودش مي‌پذيرد، اما به‌نظر مي‌رسد، او هنوز نسبت به داروينيسم ترديد دارد؛ ولي به‌ هر اندازه‌اي که قبول داشته باشد، راهبرد او اين است که با آن درگير نشود. او تلاش مي‌کند تا نشان دهد که حتي اگر تکامل درست باشد با دين خداباور که شامل مسيحيت نيز مي‌شود، نه به‌لحاظ منطقي نه به‌لحاظ احتمالاتي متعارض نيست.
    پلانتينگا نظريه «تکامل» را نيز مشتمل بر شش نظريه مي‌‌داند. لازم به يادآوري است که نظريه «تکامل» در ديدگاه اول پلانتينگا شامل پنج نظريه است. اما در ديدگاه دوم يک نظريه را به آن افزود. او تأکيد مي‌کند که اين شش نظريه مستقل از يکديگرند، غير از نظريه سوم و پنجم. نظريه پنجم مستلزم نظريه سوم است. اين شش نظريه عبارت‌اند از:
    1. زمين عمر زيادي ـ تقریباً چهار و نيم ميليارد سال ـ دارد.
    2. حيات از اَشکال نسبتاً‌ ساده به اشکال نسبتاً پيچيده تبديل شده است.
    3. تنوع زيادي که در حيات امروزين مشاهده مي‌شود، نتيجه توارث همراه با تغييرات و اصلاحات است.
    4. حيات از يک نقطه روي زمين آغاز شده و همه موجودات زنده با يکديگر عموزاده هستند.
    5. توارث و تغيير و اصلاح مبتنی بر يک فرايند کاملاً طبيعي، يعني جهش ژنتيکي است.
    6. حيات از ماده غير زنده، بدون هيچ عمل خلاقانه‌اي از جانب خدا و فقط به‌واسطه فرايندهاي برخاسته از قوانين فيزيک و شيمي آغاز شده است (پلانتینگا، 2011، ص8-9؛ همو، 2010، ص306-307).
    هدف پلانتينگا از تفکيک نظريه‌ها و تأکيد بر استقلال آنها اين است که در ادامه نشان دهد نظريه «تکامل» به‌عنوان يک نظريه علمي، صرفاً چهار نظريه اول است و نظريه پنجم و ششم ـ درواقع ـ يک افزونه متافيزيکي است که از حوزه علم خارج است. چهار نظريه اول تعارضي با دين ندارند (پلانتینگا، 2011، ص10؛ همو، 2010، ص307).
    براساس نگاه پلانتيگا مهم‌ترين چالش نظريه «تکامل» با دين در موضوع «خلقت الهي» است، به‌ويژه خلقت انسان و به‌طور خاص آموزه خلقت او بر صورت خداوند. اين آموزه به‌وضوح دلالت دارد بر اينکه خداوند اراده کرده است تا موجود خاصي را بيافريند که ظرفيت معرفت، اخلاق و عشق را داشته باشد. روشن است که چنين آموزه‌اي با نظريه «تکامل» به‌همراه شش زيرنظريه‌اش تعارض دارد؛ ولي در صورتي که نظريه پنجم و ششم را جزء نظريه «تکامل» ندانيم، آموزه خلقت با آن تعارضي نخواهد داشت؛ زیرا آنچه مهم است، خلقت انسان توسط خداوند است، نه شيوه خلقت او؛ چنان‌که چارلز هاج، الهي‌دان برجسته، مي‌گفت: «اگر خدا ايجاد کرده است، فرقي نمي‌کند که چگونه ايجاد کرده است، تاآنجاکه مسئله در موضوع طراحي [خدا] اين است که او به‌ يکباره ايجاد کرده يا از طريق فرايند تکاملي؟» (هاج، 1874، ص58).
    حتي نظريه پنجم هم مي‌تواند با دين سازگار باشد؛ به اين‌صورت که خداوند مي‌توانست جهش‌هاي ژنتيکي را در زمان خاص خودش موجب شود تا موجود مورد نظرش در زمان خاصي پديد آيد. اما چگونه ممکن است جهشي که تصادفي است، توسط خداوند ايجاد شود؟ همان‌گونه که در ديدگاه اول مطرح شد، مسئله به‌معناي «تصادف» برمي‌گردد. او باز هم با استناد به سخنان ارنست ماير و اليوت سابر، کارشناسان زيست‌شناسي، معناي ضعيف «تصادف» را که بنابر آن رابطه‌اي بين توليد ژنوتيپ جديد و نيازهاي تناسبي يك ارگانيسم در محيط فرضي وجود ندارد، با هدايت‌شدگي آن از طرف خداوند قابل جمع مي‌داند (پلانتینگا، 2011، ص11). علاوه بر اين، حتي اگر خدا گهگاهي از گزينه‌هايي ناسازگار با تغيير ژنتيک تصادفي يا انتخاب طبيعي استفاده کند، باز با تکامل دارويني سازگار است؛ زیرا داروينيسم فقط ادعا مي‌کند که عملکرد انتخاب طبيعي براساس تغيير ژنتيک تکاملي، سازوکار اصلي تکامل است، نه‌اينکه تنها سازوکار آن باشد (پلانتینگا، 2011، ص104؛ همو، 2014).
    عمده مسئله در رابطه دين و نظريه «تکامل» اين است که آيا ادعاي تکامل دارويني به‌گونه‌ای که مستلزم تغييرات ژنتيکي تصادفي باشد با اين ادعا که اين تکامل مديريت و هدايت شده باشد، متعارض است؟
    داوکينز، رفتارشناس و زيست‌شناس تکاملي، تلاش مي‌کند تا تکامل را کور و بي‌هدف معرفي کند و درنتيجه خدايي که هدايت‌گر فرايند حيات باشد، وجود ندارد. او مي‌گويد: طبيعت اگر فرض شود که ساعت‌سازي دارد، ساعت‌ساز نابينايي است که نمي‌تواند هدف خاصي داشته باشد. ساعت‌ساز واقعي طراحي و پيش‌بيني مي‌کند، اما انتخاب طبيعي ناآگاه و نابيناست (داوکینز، 1986، ص5).
    دنت نيز معتقد است: اولاً، همه اَشکال‌ حيات از طريق تکامل پديد آمده‌اند و هر کسي در اين ترديد داشته باشد، نادان است. ثانياً، فرايند تکاملي سازوکاری دارد که مشتمل بر دو بخش است: اول آنکه مبدأي براي تغييرات ژنتيکي وجود دارد که گزينه مرسوم جهش تصادفي ژن‌هاست. دوم آنکه جهش ژنتيکي براساس انتخاب طبيعي و سازواري با طبيعت است (دنت، 1995، ص46). نکته چالشي ديدگاه دنت مانند داوکينز اين است که کل اين فرايند هدايت نشده است و توسط عوامل غيرشخصي، غيرمتفکر و بدون ذهن انجام مي‌گيرد (همان، ص203).
    دنت حتي از موجودات زنده هم فراتر مي‌رود و همه ويژگي‌هاي جهان را محصول انتخاب طبيعي مي‌داند. او ذهن و آگاهي را نيز محصول فرايند تکاملي مي‌داند. اين ايده را او در چندين کتاب، از جمله آگاهي تبيين شده (دنت، 1992) و از باکتري تا باخ (دنت، 2017) به‌تفصيل بررسي کرده است. او همچنين دين را نتيجه انتخاب طبيعي و تکامل مي‌داند که در کتاب شکست طلسم (دنت، 2006) اين ادعا را توضيح مي‌دهد.
    اما پلانتينگا مي‌گويد: خداباوران و ديگران چنين ادعاهايي را مشکوک و حتي نامعقول مي‌دانند. آيا ممکن است زبان، آگاهي و يا توانايي ساخت موسيقي از طريق انتخاب طبيعي بدون ذهن و هدايت‌ناشده پديد بيايد، درحالي‌که از ويژگي‌هاي امور فکري، قصد و التفات است؟! (پلانتینگا، 2011، ص35). درواقع دنت و نظريه «تکامل» نشان نمي‌دهند که همه ويژگي‌هاي جهان از طريق انتخاب طبيعي و هدايت‌ناشده پديد آمده‌اند و يا خدا وجود ندارد، بلکه فقط نشان مي‌دهند که چنين چيزي به‌معناي وسيع منطقي ممکن است، نه‌اينکه به‌معناي زيست‌شناختي ممکن باشد. کاملاً ممکن است فرايند انتخاب طبيعي از سوي خداوند هدايت شده باشد؛ زیرا خداوند محدوديتي براي روش انجام افعال خود ندارد (دنت و پلانتینگا، 2011، ص4؛ پلانتینگا، 2010، ص311؛ همو، 2011، ص39).
    تا اينجا همه تلاش پلانتينگا اين است که در مقابل دنت و داوکينز، که قائل به ناسازگاري تکامل و خداباوري هستند، سازگاري آنها را اثبات نمايد؛ يعني مباحثه ميان پلانتينگا و اين افراد از طريق استدلال منطقي بود. اما پل دريپر سعي مي‌کند از طريق استدلال احتمالاتي و استقرائي، احتمال سازگاري تکامل و طبيعت‌گرايي را بيش از احتمال سازگاري تکامل و خداباوري نشان دهد.
    او مي‌گويد: اگر E‌ نماد تکامل، N نماد طبيعت‌گرايي و T نماد خداباوري باشد، مي‌توان مدعي شد:
    (1) P(E/N) ˃ P(E/T)
    حال با توجه به اينکه خداباوري با طبيعت‌گرايي ناسازگار است، خداباوري بسيار بعيد است. در ادامه استدلال مي‌گويد: فرض بگيريم S نماد خلقت خاص باشد؛ به اين‌معنا که موجودي آنقدر پيچيده باشد که توسط يک موجود ماورایي پديد آمده باشد. در اين صورت:
    (2) P(E/N) ˃ P(E/T) if and only if P(~S/N) × P(E/~S&N) ˃ P(~S/T) × P(E/~S&T)
    (دریپر، 2007، ص209-210)
    دريپر در اين استدلال مي‌خواهد بگويد: اگر تکامل را بپذيريم، احتمال خلقت خاص و دخالت موجود ماورایي کم مي‌شود و در اين صورت تکامل نسبت‌به طبيعت‌گرايي احتمال بيشتري دارد تا نسبت به خداباوري.
    پلانتينگا در واکنش مي‌گويد: اگر همه چيزهاي ديگر از نظر شواهد برابر بودند، استدلال دريپر درست بود؛ ولي چنين نيست. اگر L نماد حيات بر روي زمين باشد، درحالي‌که مي‌دانيم تبيين حيات از طريق قوانين فيزيکي مشکلاتي دارد، آنگاه احتمال خداباوري بيش از احتمال طبيعت‌گرايي است.
    (3) P(L/N) ˂ P(L/T)
    نیز اگر‌ I نماد وجود طراح هوشمندي باشد، مي‌توان گفت:
    (4) P(I/N) ˂ P(I/T)
    اگر M نماد موجودي با حس اخلاقي باشد، مي‌توان گفت:
    (5) P(M/N) ˂ P(M/T)
    و اگر W نماد موجودي باشد که خدا را مي‌پرستد، آنگاه مي‌توان گفت:
    (6) P(W/N) ˂ P(W/T)
    يعني: با وجود عناصري در جهان، مانند حيات، طراح هوشمند، موجود اخلاقي و پرستنده خدا، احتمال خداباوري بيشتري از طبيعت‌گرايي است (پلانتینگا، 2011، ص51).
    فيليپ کيچر نيز مي‌گويد: تصوير دارويني از حيات با دين مشيت‌گرايانه در تعارض است؛ يعني ديني که خدا در آن از مخلوقاتش، به‌ویژه انسان مراقبت مي‌کند و هيچ چيز از تحت اراده او خارج نيست (کیچر، 2009، ص122-123).
    پلانتينگا در مقام پاسخ، به شش نظريه تکامل اشاره مي‌کند و مي‌گويد: همان‌گونه که قبلاً تأکيد کرده‌ايم که غير از نظريه آخر بقيه بخش‌هاي تکامل با خداباوري و دين مشيت‌گرا سازگار است، بخش آخر نيز صرفاً يک افزونه متافيزيکي است، نه يک مدعاي علمي.
    در مباحثه ميان پلانتينگا و مدافعان تکامل هدايت‌ناشده، تمام تلاش آنها اين است که در فرايند پيدايش موجودات، هيچ طراح هوشمندي را دخيل ندانند. اما پلانتيگا مي‌خواهد بدون پيش‌فرض طبيعت‌گرايانه و نتايج الحادي، به‌عنوان يک نظريه علمي با نظريه «تکامل» مواجه شود. از نگاه او تکامل ـ بر فرض اعتبار علمي ـ نمي‌تواند نتايج متافيزيکي داشته باشد يا بر مبناي متافيزيک طبيعت‌گرايانه باشد. بنابر نظر او اگر نظريه «تکامل» به‌عنوان يک نظريه علمي و مستقل از متافيزيک الحادي لحاظ شود تعارضي با دين ندارد و مي‌تواند با آن سازگار باشد. درواقع راهبرد پلانتينگا در مقابل نظريه «تکامل» اين است که اجازه ندهد طرفداران آن از اين نظريه عدم امکان وجود خدا را نتيجه بگيرند. درواقع تمام تلاش او در مرحله اول اين است که امکان هدايت تکامل توسط خدا را حفظ کند و سپس در مرحله بعد از طريق پايه دانستن باور به خدا و يا استدلال، معقوليت اعتقاد به وجود خدا و فعل خلاقانه‌اش را اثبات نمايد.
    با نگاهي به ديدگاه متقدم و متأخر پلانتينگا تفاوت‌هايي را درخصوص رابطه تکامل و دين مي‌توان مشاهد کرد:
    1. پلانتينگا در ديدگاه اول خود معتقد بود: اعتقاد به تکامل به يک نگاه نيمه‌‌دئيستي منجر مي‌شود، درحالي‌که آموزه‌هاي ديني از فعل مدام خداوند سخن مي‌گويند، به‌نحوي که بدون عنايت او جهان نابود مي‌شد (پلانتینگا، c1991). اما در ديدگاه دومش از دئيستي بودن و نيمه‌دئيستي بودن تکامل سخن نمي‌گويد و خلقت موجودات از طريق تکامل را ممکن و نامتعارض با دين مي‌داند، به‌شرط آنکه فرايند تکاملي هدايت‌شده باشد.
    2. در ديدگاه اول تکامل با دين متعارض معرفي مي‌شود؛ زیرا خلقت خاص را نفي مي‌کند (پلانتینگا، b1991؛ پلانتینگا، 1996). ولي در ديدگاه دوم فقط در صورتي به تعارض ميان تکامل و دين قائل است که تکامل بي‌جهت و بي‌هدف باشد، و نظريه «تکامل» ضرورتاً چنين ادعايي ندارد و با همين نگاه، پلانتينگا تعارض ميان تکامل و خداباوري را ادعايي و غيرواقعي مي‌داند.
    3. در ديدگاه اول، سخن از آموزه‌هاي کتاب مقدس و باورهاي خاص مسيحي بود و علم با اين باورها متعارض نشان داده مي‌شد (پلانتینگا، c1991)، اما در نگاه جديد، پلانتينگا ديگر سراغ آن آموزه‌ها و باورها نمي‌رود و سعي مي‌کند در يک سطح کلي تعارض را نفي کند.
    4. آنچه مسلّم است تکامل نافي خلقت خاص است، ولي در ديدگاه اخير، سخني از خلقت خاص به‌ميان نمي‌آيد و به‌تعبيري پلانتينگا در اين‌باره سکوت را ترجيح مي‌دهد.
    ب) فيزيک و فعل خدا در جهان
    فيزيک کلاسيک دومين نمونه‌اي است که پلانتينگا به‌عنوان تعارض ادعاي مطرح مي‌کند. به‌نظر مي‌رسد ديدگاه ديني و خداباورانه با فيزيک کلاسيک در تعارض باشد؛ زیرا براساس فيزيک کلاسيک، خدا قوانيني را در جهان تعبيه کرده که هيچ نيازي به دخالت او نيست و ديدگاه ديني چنين چيزي را برنمي‌تابد. طبق نگاه ديني اولاً، خداوند شخص است؛ به اين معنا که شناخت دارد، احساس دارد، هدف و غايت دارد و بر طبق شناخت خود عمل مي‌کند تا به اهدافش برسد. ثانياً، خدا خالق جهان است. او ممکن است اين کار را از طرق گوناگون انجام دهد و يا ابزارهاي متفاوتي را به‌کار گيرد. ثالثاً، خدا حافظ جهان است و بدون عنايت او جهان مانند شمعي در باد، نيست و نابود مي‌شود. رابعاً، خداوند حاکميت مطلق بر جهان دارد و هيچ چيز از تحت سيطره او خارج نيست. اين حاکميت دو بخش دارد: اول اينکه حاکميت خدا قاعده‌مند و پيش‌بيني‌پذير است و به‌سبب همين قاعده‌مندي و پيش‌بيني‌پذيري است که ما انسان‌ها فعاليت‌هايي را در جهان انجام مي‌دهيم و طرح‌هاي علمي را پيگيري مي‌کنيم. اما بخش دوم حاکميت خدا اين است که گاهي فعل خداوند به‌نحو متفاوتي است. او گاهي افعالي را به‌صورت اعجازي و خارج از مسير معمولي انجام مي‌دهد که مي‌توان اين‌گونه افعال را «افعال خاص الهي» دانست (پلانتینگا، 2011، ص66-68؛ همو، 2014).
    الهيات معاصر با اثرپذيري از فلسفه عصر روشنگري، انتظار دخالت مستقيم خداوند را ندارد؛ زیرا در فلسفه عصر روشنگري، عليت در مکان و زمان تعريف شد. فلاسفه و دانشمندان توافق دارند که فعل خاص خداوند با قوانين طبيعي که علم به‌دنبال کشف آنهاست، ناسازگار است و هيچ دانشمندي نمي‌تواند استثنا در قوانين طبيعي را بپذيرد (جیلکی، 1961، ص31).
    پلانتينگا معتقد است: تصوير نيوتني به «الهيات خداي دست‌بسته» (hands-off theology) نمي‌انجامد؛ زیرا اولاً، خود نيوتن بر اين باور بود که خداوند با قدرت و مشيت خود جهان را هدايت مي‌کند و همچنين به‌طور خاص تنظيم مدارهاي سيارات را فعل ضروري خدا مي‌دانست، به‌گونه‌اي که بدون اين تنظيم، در گردش سيارات هرج و مرج مي‌شد. ثانياً، فيزيک نيوتني قوانين جهان را بيان مي‌کند، مشروط بر اينکه جهان را يک سيستم علّي بسته بدانيم. اگر اين‌گونه باشد، هيچ مانعي براي تغيير شتاب يا جهت يک ذره وجود ندارد و خداوند مي‌تواند افعال خاصي را در جهان انجام دهد (پلانتینگا، 2011، ص77-78). درواقع پلانتینگا مي‌خواهد بگويد: تصوير نيوتني مشروط به شرطي است که تحقق ندارد؛ زیرا معجزات پديده‌هايي هستند که خارج از نظم متداول طبيعت هستند و وقوع معجزات دليلي است بر اينکه نظام علّي طبيعت بسته نيست.
    با توجه به همين نکته، تصوير نيوتني براي دست کشيدن از الهيات کافي نيست، بلکه آنچه موجب دست کشيدن از الهيات شد، تصوير لاپلاسي بود. آثار لاپلاس نشانگر ديدگاه موجبيتي و تقليل‌گرايانه او درباره طبيعت به‌عنوان يک نظام بسته بود که در آن، همة رويدادهاي آينده با قوانين متعلق به ماده معيّن مي‌شدند (لاپلاس، 2012، ص4). در نگاه لاپلاس، جهان ديگر حتي نيازي به نظارت دائمي خداوند نداشت. او به تصوير نيوتني دو مؤلفه را اضافه کرد: يکي موجبيت و ديگري کفايت علّي جهان فيزيکي.
    اما پلانتينگا مي‌گويد: اين دو‌ مؤلفه به‌هيچ وجه به فيزيک مربوط نمي‌شوند، بلکه افزونه‌هاي الهياتي يا متافيزيکي هستند که به‌طور گسترده پذيرفته شده‌اند. او معتقد است: تصوير لاپلاسي برخلاف تصوير نيوتني به «الهيات خداي دست‌بسته» منجر مي‌شود (پلانتینگا، 2011، ص85؛ همو، 2014)؛ زیرا لاپلاس بسته بودن نظام علّي را به‌نحو شرطي بيان نمي‌کرد، بلکه با قطعيت از آن سخن مي‌گفت و همه تلاش او اين بود که رخنه‌هايي که نيوتن براي فعل الهي قرار داده بود، با قوانين فيزيکي پر کند تا ديگر نيازي به مداخله الهي نباشد.
    پلانتينگا دو دليل مي‌آورد مبنی بر اینکه تعارض ميان فيزيک و اعتقاد به فعاليت خدا در جهان واقعي نيست:
    دليل اول اينکه قوانين نيوتني مربوط به يک نظام جدا و بسته است؛ اما اين نظامِ بسته موضوعي است براي تأثيرات علّي خارجي. حتي اين ادعا که جهان مادي يک نظام بسته است نيز درواقع بخشي از فيزيک کلاسيک نبوده و با تجربه نيز قابل بررسي نيست، بلکه به يک افزونه متافيزيکي يا الهياتي نياز است. پس هيچ تعارضي در اينجا ميان علم و دين وجود ندارد (پلانتینگا، 2011، ص76-78؛ همو، 2014). به‌عبارت‌ديگر در تصوير نيوتني نظام طبيعت بسته نبود و دخالت خدا پذيرفته مي‌شد. در تصوير لاپلاسي نيز برخي ادعاهاي متافيزيکي مطرح شد که بديهي است از قلمرو فيزيک خارج است. درنتيجه مي‌توان گفت: ميان فيزيک و اعتقاد به دخالت خدا تعارضي وجود ندارد، بلکه آنچه با فعل خدا متعارض است يک افزونه متافيزيکي است.
    دليل دوم هم اين است که ديگر تصوير لاپلاسي با فيزيک کوانتوم جايگزين شده است. فيزيک کوانتوم با خداباوري و مداخله خداوند سازگار است. مداخله خداوند در سطح اتمي يا کوانتوم، پذيرش دخالت خدا در نظم طبيعت است. مکانيک کوانتوم يک نتيجه خاص را براي يک مجموعه مشخص از شرايط اوليه تعيين نمي‌کند، بلکه فقط احتمالات را براي انواعي از نتايج ممکن، مشخص مي‌نماید. ازاين‌رو انتخاب خدا که در يک مورد خاص کدام نتيجه واقع شود، نيازي به تخلف از آن قوانين ندارد. علاوه بر اين، اگر آنچه در سطح بالا واقع مي‌شود براساس آنچه در سطح کوانتوم واقع مي‌شود تصادفي باشد، پس هر قانون سطح بالا نيز بايد با فعل مستقيم الهي سازگار باشد (پلانتینگا، 2008؛ همو، 2011، ص104-106؛ همو، 2014).
    نکته جالب توجه در ديدگاه دوم پلانتينگا که وجه تمايز ديگري از ديدگاه اول محسوب مي‌شود، اين است که پلانتينگا در ديدگاه جديدش با نگاه نيوتني کنار مي‌آيد و فقط با تصوير لاپلاسي مشکل دارد، در صورتي که در نگاه قبلي صحبت از مداخله آن‌به‌آن خداوند بود و خداي نيوتني را ـ که خداي رخنه‌ها بود ـ با خداي مسيحي که خداي مداخله هميشگي است و حفظ و پشتيباني از جهان را بر عهده دارد، متعارض مي‌دانست (پلانتینگا، c1991؛ همو، b1991).
    2. تعارض سطحي علم و دين (Superficial Conflict)
    پلانتينگا در ادعاي دوم، دو نمونه از تعارض واقعي ميان علم و دين را ذکر مي‌کند که تعارضشان در عين واقعي بودن، سطحي است. منظور او از «تعارض سطحي»، اين نيست که خود تعارض سطحي است، بلکه به اين معناست که به عللي که او مطرح مي‌کند، گزاره علمي با وجود اينکه با باور ديني متعارض است، نمي‌تواند ناقض و مبطل آن باشد.
    الف) روان‌شناسي تکاملي
    پلانتنيگا در ديدگاه اولش معتقد بود: ميان دستاوردهاي روان‌شناسي تکاملي و آموزه‌هاي اديان تعارض واقعي وجود دارد؛ اما پلانتينگا در ديدگاه اخيرش معتقد است: اين تعارض در عين واقعي بودن، سطحي است.
    در روان‌شناسي تکاملي سعي بر اين است که از مميّزات انسان (مانند هنر، اخلاق و دين)، تصوير و تبييني تکاملي ارائه شود. درباره اخلاق گفته مي‌شود: اخلاق ژن‌ها را فريب مي‌دهد تا انسان را براي همکاري و مشارکت در زندگي متقاعد کند (راس و ویلسون، 2005، ص 310). درباره دين نيز مي‌گويند: اعتقاد به دين و پديده‌هاي ماورائي در فرايند تکاملي و با انتخاب طبيعي و به‌سبب سازواري با محيط اطراف شکل گرفته است. مغز و ذهن انسان به‌طور طبيعي به شکل کنوني رسيده است و در مسير اين تکامل، پيدايش دين نيز امري طبيعي است؛ زیرا دين در ايجاد همبستگي گروهي نقش دارد (اتران، 2002، ص4؛ بویر، 2002؛ نیز ر.ک: ویلسون، 2004، باب 7 و8). اين نگاه به منشأ باور ديني به‌وضوح در برابر اديان خداباور قرار دارد.
    پلانتينگا مي‌گويد: صرف تبيين چگونگي پيدايش يک پديده بيانگر بطلان آن نيست؛ همان‌گونه که تبيين سازوکار ادراک حسي ربطي به اعتبار آن ندارد. طبق باور مسيحي، خداوند ما را به‌گونه‌اي آفريده است که ما مي‌توانيم او را بشناسيم و با او ارتباط داشته باشيم و او مي‌توانست اين کار را از طريق انتخاب طبيعي انجام دهد. به‌همين سبب، چنين تبيين‌هايي نمي‌توانند ناقض باور ديني باشند، بلکه مناقضت و تعارض در جاي ديگري است (پلانتینگا، 2011، ص140؛ همو، 2014).
    ب) نقد تاريخي کتاب مقدس
    در دومين تعارض سطحي، پلانتينگا نقد تاريخي کتاب مقدس را مطرح مي‌کند. مسيحيان اعتقاد دارند که کتاب مقدس الهام روح‌القدس است و منشأ الوهي دارد. ولي در بررسي‌هاي علمي نسبتاً جديدي که درباره کتاب مقدس صورت گرفته، وحياني و الهي بودن آن زير سؤال رفته است و جايگاه کتابي مانند ديگر کتب باستاني را دارد. اين نگاه به کتاب مقدس که به نقد تاريخي کتاب مقدس معروف شده است، به عصر روشنگري و به‌ویژه اسپينوزا برمي‌گردد. در اين نگاه نبايد فرض کرد که اين کتاب به‌طور ويژه از جانب خداوند الهام شده و حاوي گفتمان خاص الهي است، بلکه بايد با روش علمي و تاريخي به بررسي اعتبار آن پرداخت (پلانتینگا، 2011، ص155). «منتقدان تاريخي کتاب مقدس به‌درستي تأکيد دارند که قضاوتي که قبل از تفاسير انجام مي‌شود، نبايد جزمي يا اعترافي باشد،‌ بلکه استدلال‌هاي ارائه‌شده بايد به‌لحاظ تاريخي معتبر و مناسب باشد؛ به اين‌معنا که مورخ، هر ديني را با هر زمينه فکري و تجربه معنوي يا باورهاي شخصي متقاعد کند، بدون اينکه مصونيتي براي هيچ مدعاي وحياني در نظر بگيرد» (لونسون، 1993، ص109).
    در اين رشته علمي، حتي در وجود تاريخي حضرت عيسي‌ نيز مورد ترديد شده و گفته‌اند: آنچه مؤمنان مسيحي از تاريخ حضرت عيسي مي‌گويند براي انسان عصر روشنگري افسانه است (استراوس، 1892، ص776) و حتي برخي حضرت عيسي را مانند بابانوئل دانسته‌اند که وجود خارجي ندارد و فقط يک شخصيت خيالي است (پلانتینگا، 2011، ص157).
    اين يافته‌هاي علمي به‌صراحت با دين در تعارض است؛ اما به باور پلانتينگا اين تعارض نيز سطحي و ظاهري است (پلانتینگا، 2011، ص152). او مي‌گويد: بسياري از اين تحقيقات کتاب مقدس مبتني بر اين پيش‌فرض است که خدا هيچ‌ فعلي را به‌نحو خاص، به‌ویژه به‌صورت اعجازي انجام نمي‌دهد؛ چنان‌که بولتمان، الهي‌دان آلماني، مي‌گويد: «روش تاريخي مبتني بر اين فرض است که تاريخ يک امر يکپارچه است، به‌معناي پيوستار بسته‌اي که در آن حوادث انفرادي از طريق اسباب و مسببات پياپي با يکديگر در ارتباط‌اند. اين پيوستار بسته نمي‌تواند به‌وسيله قدرت‌هاي ماورائي و متعالي شکافته شود» (همان، ص158، qouted From Bultmann).
    پلانتينگا مي‌گويد: نوع دومي از تحقيق تاريخي کتاب مقدس نيز وجود دارد که به آن «روش دوئمي» مي‌گويند. طبق اين روش، چيزي را نبايد در بررسي علمي فرض گرفت، بلکه بايد از شواهد و ادله‌اي استفاده کرد که براي همه قابل قبول باشد. پژوهشگر دوئمي کتاب مقدس هيچ مفروض الهياتي يا متافيزيکي را که همه افراد جامعه مرتبط نپذيرفته باشند، تصديق نمي‌کند (همان، ص159). او با اشاره به برخي از این دست تحقيقات، نتيجه مي‌گيرد: فقط نتايج برخي از تحقيقات کتاب مقدس با دين در تعارض است و برخي ديگر اين‌گونه نيستند (همان، ص 156-159).
    نقض باور ديني توسط علم
    بعد از تصوير تعارض ميان علم و دين در دو نمونه روان‌شناسي تکاملي و نقد تاريخي کتاب مقدس، پلانتينگا مسئله را اين‌گونه طرح مي‌کند که با قبول تعارض ميان برخي يافته‌هاي علمي با دين، آيا علمي که با باور ديني متعارض است، مبطل و ناقض آن مي‌شود؟ دين‌داري را فرض کنيد که به آموزه‌هاي دين خود عميقاً معتقد است و از سوي ديگر، براي علم نيز ارزش قائل است. وقتي او با اين گزاره‌ها و دستاوردهاي علمي مواجه مي‌شود، آيا بايد آنها را ناقض باورهاي ديني خود بداند؟ (همان، ص164) پلانتينگا معتقد است: اگرچه در موارد تعارض سطحي، تعارض واقعي وجود دارد، ولي اين تعارض موجب نقض و ابطال باور ديني نمي‌شود. او براي تبيين ديدگاه خود سه اصطلاح را توضيح مي‌دهد:
    اول. ناقض (Defeater)
    پلانتينگا ناقض را به دو نوع تقسيم مي‌کند: 1. ناقض‌هايي که خود باور را رد مي‌کنند. 2. ناقض‌هايي که دليل باور را رد مي‌کنند.
    يک مثال براي نوع اول که پلانتينگا گاهي از آن با عنوان «ناقض عقلانيت» نيز ياد مي‌کند (پلانتینگا، 2009) اين است که فرض کنيد من از يک مزرعه‌اي گذر مي‌کنم و چيزي را مي‌بينم که گوسفند به‌نظر مي‌رسد و باور مي‌کنم که گوسفندي را ديده‌ام. سپس شما جلو مي‌آييد و من مي‌دانم که شما مالک مزرعه و مرد راستگويي هستيد. شما به من مي‌گوييد که ما در اينجا گوسفندي نداريم، ولي يک سگ گله داريم که از اين فاصله گوسفند به‌نظر مي‌رسد. اکنون با اين سخن مالک مزرعه، من يک ناقض براي باور قبلي خود که گوسفندي را ديده‌ام، دارم و اگر منطقي باشم، ديگر آن باور را کنار مي‌گذارم (پلانتینگا، 2011، ص165).
    نوع دوم نيز که گاهي پلانتينگا از تعبير «ناقض تضمين» براي آن استفاده مي‌کند (پلانتینگا، 2009) مانند جايي است که من در منطقه‌اي که محل انبار علوفه است، در حال رانندگي هستم و در کنار جاده يک انبار علوفه زيبا مي‌بينم و اين باور در من شکل مي‌گيرد که «انبار مزرعه زيبايي وجود دارد». اما بعد متوجه مي‌شوم که مزرعه‌دارهاي اين منطقه براي حفظ آبرو و براي اينکه فقر خود را پنهان کنند، ماکت‌هايي از انبار علوفه درست کرده‌اند. البته چه‌بسا آنچه من ديده‌ام واقعاً انبار علوفه بوده؛ اما بعد از اينکه دانستم برخي براي پوشش فقر خود مشابه چنين انبارهايي را درست مي‌کنند، تضمين و توجيه باور خودم را از دست داده‌ام (پلانتینگا، 2011، ص 166-167).
    دوم. شواهد مبنا (Evidence Base)
    دومين اصطلاح «شواهد مبنا» است. «شواهد مبنا» مجموعه‌اي از باورهاست که شخص در پژوهش خود از آنها استفاده مي‌کند يا به آنها متمسک مي‌شود (همان، ص167). پلانتينگا قبلاً از اصطلاح «معرفت زمينه‌اي» و «پايه معرفتي» استفاده مي‌کرد، ولي ظاهراً اصطلاح «شواهد مبنا» مناسب‌تر باشد؛ زیرا معرفت زمينه‌اي شامل همه باورهاي شخص پژوهشگر مي‌شود، ولي شواهد مبناي يک پژوهش باورهايي است که در آن پژوهش نقش ايفا مي‌کنند و با آن مرتبط هستند. به‌عبارت ديگر، هر تصميمي که ما در پژوهشمان اتخاذ مي‌کنيم براساس شواهد مبناي آن پژوهش است.
    فرض کنيد من کارآگاهي هستم که در حال تحقيق دربارة يک قتل است. کسي اين فرضيه را مطرح مي‌کند که خدمتکار خانه مرتکب اين قتل شده است، اگر من از جاي ديگري بدانم که اين خدمتکار در زمان قتل در فاصله 300 کيلومتري بوده، چون اين دانستة من، بخشي از شواهد مبناي من است، علي‌القاعده آن فرضيه ديگر جايي پيدا نمي‌کند. حال مثال را کمي دقيق‌تر کنيم: فرض کنيد اين خدمتکار يک دقيقه قبل از قتل در فاصله سه کيلومتري محل قتل بوده است و مي‌دانيم که سن خدمتکار هفتاد سال است و کمتر افرادي در اين سن توان دويدن دارند و با هيچ وسيله ديگري (مانند دوچرخه و يا ماشين) نيز نمي‌توان چنين مسافتي را در يک دقيقه طي کرد. در اينجا نيز علي‌القاعده قتل نمي‌تواند کار خدمتکار باشد؛ اما احتمال آن از فرض قبلي بيشتر است و اين افزايش احتمال به‌دليل تغيير در شواهد مبناي من است. بنابراين يکي از کارکردهاي مهم شواهد مبنا اين است که فرضيه‌هاي ممکن را ارزيابي کند و بگويد کدام محتمل و کدام غيرمحتمل است يا از احتمال کمتري برخوردار است (همان، ص167-168).
    سوم. طبيعت‌گرايي روش‌شناختي
    سومين اصطلاحي که در اين زمینه طرح مي‌شود، «طبيعت‌گرايي روش‌شناختي» است که قيودي را به شواهد مبناي هر تحقيق علمي ـ ازجمله روان‌شناسي تکاملي و نقد کتاب مقدس ـ تحميل مي‌کند (همان، ص181؛ پلانتینگا، 2014). حال بر اين اساس، به سؤال اصلي بازمي‌گرديم: آيا روان‌شناسي تکاملي و نقد کتاب مقدس مي‌توانند باورهاي ديني را ابطال کنند؟ يک مسيحي معتقد است: دين در يک فرايند جهت‌دار و هدفمند به‌سوي حقيقت پديد آمده است؛ ولي برخي مانند سايمون مي‌گويند: دين در يک فرايند کور و کر تکاملي که هيچ هدف و جهتي در آن نبوده و هيچ وجود ماورائي در آن نقشي نداشته، توليد شده است. اين روان‌شناسي تکاملي بنابر ادعا، مقيّد به طبيعت‌گرايي روش‌شناختي است. آيا با اين وضعيت علم سايموني مي‌تواند ناقض باور ديني باشد؟
    براي پاسخ دادن به اين مسئله، پلانتينگا ميان دو تقرير از طبيعت‌گرايي تفکيک مي‌کند: (پلانتینگا، 2009؛ همو، 2011، ص174؛ همو، 2014): تقرير قوي که همان طبيعت‌گرايي متافيزيکي و هستي‌شناختي است، مي‌گويد: اصولاً ماورائي وجود ندارد و بنابراين بحث از دخالت آن در طبيعت و سپس بحث از نقش اين دخالت در علم بي‌معناست. در اين‌صورت، روش از متافيزيک اخذ شده است و از ابتدا ادعاي هستي‌شناختي دارد. از‌اين‌رو نمي‌توان اين تقرير را صرفاً يک روش دانست. حال براساس اين تقريرها؛ آيا با اين شواهد مبنا، يک مسيحي و خداباور بايد از اينکه سايمون و امثال او نتيجه می‌گيرند که ماوراء‌الطبيعه دخالتي در علم ندارد، تعجب کنند؟!‌ آيا عجيب است که چنين علمي منکر باورهاي اصلي خداباوري باشد؟! اگر پيش‌فرض‌ها و شواهد مبناي چنين علمي نفي ماوراء است بهترين نتايج، آن چيزهايي است که در روان‌شناسي تکاملي به‌دست آمده‌اند. ولي براي يک مسيحي و خداباور، اعتقاد به خدا و امور ماورائی جزء اصلي‌ترين باورهايي است که شواهد مبناي او محسوب مي‌شود. از‌اين‌رو دستاوردهاي روان‌شناسي تکاملي با شواهد مبناي متفاوت و متعارض با شواهد مبناي يک خداباور نمي‌تواند ناقض باورهاي آن خداباور باشد (پلانتینگا، 2011، ص174؛ همو، 2014). به‌عبارت ديگر، اختلاف ميان اين دوطرف مبنايي است و ادعاهاي روبنايي نمي‌توانند ناقض مبنا‌ها باشند.
    اما تقرير ضعيف طبيعت‌گرايي همان طبيعت‌گرايي روش‌شناختي است که بنابر آن، دانشمند در مقام پژوهش علمي به‌گونه‌اي عمل ‌کند که گويا هيچ امر ماورائي وجود ندارد. اين تقرير قرار است صرفاً‌ در حد روش باقي بماند، نسبت به متافيزيک‌هاي مختلف بي‌طرف باشد و هيچ ادعاي متافيزيکي نداشته باشد.
    حال فرض قبلي را دوباره مطرح مي‌کنيم: اگر يک مسيحي معتقد که به علم دلبستگي دارد و تقرير ضعيف طبيعت‌گرايي روش‌شناختي را به‌عنوان قيد علم پذيرفته است، در بررسي علمي به عدم «الف» رسيده باشد، ولي در مجموعه باورهاي مسيحي او اعتقاد به «الف» وجود داشته باشد، آيا فراورده علمي ناقض باور ديني او مي‌شود؟ در مثال ما، آيا آنچه در روان‌شناسي تکاملي مطرح است؛ ازجمله اينکه دين و اخلاق محصول يک فرايند کور و بي‌هدف است، يا آنچه در نقد کتاب مقدس گفته شده که اصلاً عيسايي نبوده يا رستاخيز نداشته، مي‌تواند ناقض باورهاي ديني باشد؟ البته لازم به ياد‌آوري است که در اين موارد تعارض واقعي وجود دارد؛ اما مسئله اين است که آيا علم متعارض مي‌تواند ناقض دين هم باشد؟
    پلانتينگا پاسخ منفي مي‌دهد. او با مقايسه شواهد مبناي دانشمند و شواهد مبناي مسيحي و خداباور، نتيجه مي‌گيرد که گزاره علمي نمي‌تواند ناقض باور ديني باشد. اگر دانشمند طبق شواهد مبناي علم که طبيعت‌گرايي روش‌شناختي نيز ازجمله آن شواهد است، به عدم «الف» رسيده باشد، ولي مسيحي براساس شواهد مبناي دين به «الف» معتقد باشد، نبايد عدم «الف»، ناقض «الف» باشد؛ زیرا شواهد مبناي دانشمند اعم از شواهد مبناي خداباور است. در شواهد مبناي خداباور، علاوه بر آنچه در شواهد مبناي علم موجود است، اعتقاد به خدا و امور ماورائي، دخالت آنها، آموزه‌هاي متون ديني و مانند آن نيز وجود دارد. پس نمي‌توان آنچه را در علم به‌دست آمده، ناقض باور ديني دانست. به‌عبارت ديگر، وقتي دانشمند مي‌گويد: نظريه سايمون نظريه موفقي است، بدين معناست که براساس شواهد، مبنايش نظريه‌اي محتمل، معقول و قابل تأييد است. اما اگر نسبت به شواهد مبناي يک مسيحي در نظر بگيريم، اين نظريه فقط نسبت به بخشي از شواهد مبنا، محتمل، معقول و قابل تأييد است و بر طبق بخش ديگري از شواهد مبنا نامعقول و نامحتمل است. از‌اين‌رو علم سايموني نمي‌تواند ناقض باورهاي ديني شود؛ زيرا کاملاً محتمل است که با توجه به بخشي از شواهد مبناي من، يکي از باورهاي من نامحتمل باشد، اما ضرورتاً موجب نمي‌شود که آن باور دچار نقض شود (پلانتینگا، 2009 ؛ همو، 2011، ص173-175؛ همو، 2014)؛ زیرا چه‌بسا با توجه به بخش ديگري از شواهد مبناي من محتمل باشند.
    مسئله‌اي که در اينجا مطرح مي‌شود و خود پلانتينگا به آن توجه دارد اين است که، آيا با توجه به نکته فوق، مي‌توان باور ديني را ابطال‌پذير دانست؟ آيا در هر صورتي مي‌توان فرض کرد که آنچه از دين فهميده‌ايم، نقض مي‌شود؟ آيا هميشه اين امکان براي مؤمن وجود ندارد که با توجه به شواهد مبنا، از ابطال باور ديني خود فرار کند؟
    پلانتينگا خودش مثالي مي‌زند: در کتاب مقدس، خداوند خطاب به حضرت يعقوب مي‌گويد: «تو را از اقصاي زمين گرفته، تو را از كرانه‌هايش خوانده‌ام و به تو گفته‌ام: تو بندة من هستي. تو را برگزيدم و ترك ننمودم» (اشعيا، 41:9). فرض کنيد که براساس اين متن، يک مسيحي به اين باور رسيده باشد که زمين مستطيل است؟ آيا شواهد علمي مانند تصاوير نجومي نمي‌تواند ناقض باور مسيحي باشد؟ يا اگر کسي براساس عبارات کتاب مقدس به اين باور رسيده باشد که زمين ثابت است و سخن بطلميوس درست است، نه سخن کوپرنيک‌ (مانند اين عبارت: «زمين را براساسش استوار کرده تا جنبش نخورد ابدالآباد») (مزامير، 104:5). قطعاً پاسخ مثبت است و شواهد علمي مي‌تواند ناقض باور ديني باشد؛‌ اما چه تفاوتي ميان مسطح بودن زمين يا ثابت بودن زمين با روان‌شناسي تکاملي يا تحقيقات کتاب مقدس وجود دارد؟
    پاسخ پلانتينگا اين است که آنچه در مثال‌هاي قبلي نقض مي‌شود، برداشت‌هاي ما از کتاب مقدس است و برداشت‌هاي ما مي‌تواند دقيق‌تر و بهتر باشد، به‌گونه‌اي که منظور خدا را بهتر بفهميم. دربارة همين فقراتي که از کتاب مقدس ذکر شد، بايد گفت: اين آيات اساساً درصدد بيان شکل يا ثبات زمين نيستند،‌ بلکه در مقام بيان نظم و ترتيب در عالم هستند (پلانتینگا، 2011، ص183-186). درواقع پلانتينگا ـ چنان‌که در ابتداي کتاب خود نيز تأکيد کرده بود ـ مي‌خواهد بگويد که آنچه براي ما مهم است اعتقادات اصيل و اساسي دين است، نه برداشت‌هاي شخصي و فرعي.
    بنابراين خلاصه ديدگاه پلانتينگا در قسمت تعارض اين است که در تعارض ادعايي اساساً تعارضي وجود ندارد، بلکه برخي از ملحدان و طبيعت‌گرايان با توجه به پيش‌فرض طبيعت‌گرايانه خود مدعي تعارض‌ شده‌اند. هم تکامل و هم فيزيک کلاسيک مي‌توانند با باورهاي ديني سازگاري داشته باشند،‌ به‌شرطي که مدعيات متافيزيکي و غيرعلمي نداشته باشند. در موارد تعارض سطحي (مانند روان‌شناسي تکاملي و تحقيقات کتاب مقدس) نيز بايد گفت: اين يافته‌هاي علمي براساس شواهد مبناي برخي از دانشمندان به‌دست آمده که طبيعت‌گرايي روش‌شناختي بخشي از اين شواهد مبناست و به‌همين سبب نمي‌تواند ناقض باور ديني دانشمنداني باشد که شواهد مبناي عام‌تري دارند. پس در ديدگاه دوم پلانتينگا، هيچ يافته‌ علمي نمي‌تواند باور ديني را نقض کند.
    3. سازگاري علم و دين
    پلانتينگا در ادعاي سوم خود، به موارد سازگاري علم و دين توجه مي‌کند. او در اوایل دوره فکري خود مخالف استفاده از دستاوردهاي علمي براي اثبات باورهاي ديني، به‌ویژه وجود خدا بود و در کتاب خدا و اذهان ديگر ادله موافقان و مخالفان وجود خدا را که عمدتاً حول محور برهان نظم مي‌گشت، ناکافي مي‌دانست و براي توجيه باور به خدا راهي غير از الهيات طبيعي را در پيش گرفت و با اعتقاد به پايه بودن باور به خدا، آن را از دليل و توجيه بي‌نياز دانست؛ همان‌گونه که هر فردي به وجود افراد ديگر و اذهان ديگر باور دارد و بدون آنکه براي اين باورش دليلي بياورد، در اين باور موجّه است (پلانتینگا، 1968، ص174).
    به‌تدريج از سال 1974 موضع پلانتينگا تغيير کرد و امکان الهيات طبيعي و اعتبار آن را پذيرفت. در کتاب خدا، اختيار و شر بيان مي‌دارد که پذيرش خدا از طريق الهيات طبيعي کاری غيرعقلاني نيست. اگرچه ادله ارائه‌شده به‌سبب مشکلات معرفت‌شناختي نتوانند وجود خدا را اثبات کنند، ولي ـ دست‌کم ـ مي‌توانند معقوليت باور به خدا را نشان دهند (پلانتینگا، 1974، ص112). اما بايد توجه داشت که او همچنان به پايه بودن باور به خدا معتقد است و الهيات طبيعي را نه ضروري، بلکه صرفاً ممکن مي‌داند.
    از اوایل قرن 21 که ديدگاه دوم او در باب رابطه علم و دين شکل گرفت، تأکيد او بر اعتبار الهيات طبيعي و استفاده از داده‌هاي علمي براي باورهاي ديني بيشتر شد؛‌ اما او همچنان ضرورتي براي الهيات طبيعي احساس نمي‌کند. نظريه «تنظيم دقيق» و نظريه «طراحي هوشمند» از مواردي هستند که به باور پلانتينگا مي‌توانند از کمک‌هاي علم به دين محسوب شوند و دليلي بر وجود خدا باشند.
    الف) تنظيم دقيق
    چنان‌که در ديدگاه اول نيز اشاره شد، در اخترفيزيک گفته مي‌شود: براي آنکه جهان کنوني پديد بيايد و بتواند بقا داشته باشد، برخي از ثوابت فيزيکي، مانند سرعت نور و شدت نيروي جاذبه بايد در همين حد کنوني باشند و اندک تغييري در آنها موجب مي‌شود حيات در جهان ناممکن گردد. براي مثال، اگر نيروي جاذبه کمي قوي‌تر از حد کنوني بود، همه ستاره‌ها به غول‌هاي آبي، و اگر کمي ضعيف‌تر بود، به کوتوله‌هاي سرخ تبديل مي‌شدند و در هيچ‌کدام از آنها ادامه حيات امکان‌پذير نبود (پلانتینگا، 2011، ص195؛ همو، 2014).
    پل ديويس مي‌گويد: يک واکنش به اين هماهنگي اين است که آن را محصول تصادف و بي‌نياز از تبيين بدانيم.‌ اما واکنش ديگر اين است که آن را اثبات‌کنندة ادعاي دينداران مبني بر خلق جهان و طراحي توسط يک خداي شخصي بدانيم. ما مي‌توانيم دستاورد علمي مبني بر تنظيم دقيق را ماده استدلال اثبات وجود خدا قرار دهيم (پلانتینگا، 2011، ص197؛ همو، 2014).
    پلانتينگا از طريق حساب احتمالات، دليل خود را مطرح مي‌کند و مي‌گويد: احتمال اينکه چنين دقتي محصول طراحي موجودي هوشمند باشد، بيش از تصادفي بودن آن است (پلانتینگا، 2011، ص199؛ همو، 2014). او اعتراضاتي را که به اين دليل وارد شده، يعني اصل «آنتروپيک» و جهان‌هاي متعدد را نيز با روش احتمالاتي پاسخ مي‌دهد (پلانتینگا، 2011، ص200-224).
    ب) گفتمان طراحي
    پلانتينگا در اين قسمت نظريه مايکل بهي، زيست‌شناس آمريکايي، را محور بيان خود قرار مي‌دهد. نظريه او که به «طراحي هوشمند» معروف شده است، بر اين مطلب تأکيد دارد که در سطح مولکولي ساختارهايي وجود دارند که تقليل‌ناپذير هستند؛ يعني همه بخش‌هاي آن بايد موجود باشند تا کارکرد مفيدشان را داشته باشند (بهی، 1996، ص39).
    ساختار پيچيده تقليل‌ناپذير نمي‌تواند از طريق تکامل تدريجي پديد بيايد؛ زیرا لازمة تغييرات تدريجي آن است که اين سيستم پيچيده، مسبوق به يک سيستم ديگر است که با تغيير اندکي مي‌تواند به آن پيچيدگي تقليل‌ناپذير برسد. درواقع چنين فرض شده که پيچيدگي سيستم قابل فروکاهش به سيستم قبلي است،‌ درحالي‌که بنابر تعريف، اين سيستم تقليل‌ناپذير است.
    پلانتينگا پس از نقل ديدگاه بهي، ادعا مبني بر وجود پيچيدگي تقليل‌ناپذير در برخي سيستم‌ها و ارائه شواهد، سعي مي‌کند از مباني معرفت‌شناختي خود استفاده کند تا درک طراحي و نظم را تبيين نمايد. او با توجه به اشکالاتي که به الگوی استنتاجي برهان نظم وارد شده است، مي‌کوشد درک طراحي و طراح را نوعي ادراک مستقيم و غيراستنتاجي بداند و حتي بر اين باور است که ويليام پيلي که يکي از مدافعان و مقرِّران معروف برهان نظم است، نمي‌خواسته از روشي استنتاجي استفاده کند، بلکه ناخودآگاه معتقد بود: انسان با ديدن پيچيدگي‌ها، در وضعيتي قرار مي‌گيرد که طراحي را به‌نحو مستقيم و غيراستنتاجي درک مي‌کند. ازاين‌رو پلانتينگا مي‌گويد: من به‌جاي استفاده از اصطلاح «استدلال طراحي» يا «برهان نظم» از «گفتمان طراحي» استفاده مي‌کنم. درک طراحي نيازي به استنتاج قياسي، استقرایي يا بهترين تبيين ندارد؛ چنان‌که درباره اعتقاد به وجود اذهان ديگر يا معرفت حسي، ما به روش استنتاجي عمل نمي‌کنيم، بلکه به‌نحو پايه چنين معرفت‌هايي داريم، و باورهايي که به‌صورت پايه شکل مي‌گيرند، حتي اگر دليلي براي آنها وجود نداشته باشد، تضمين‌شده و معتبر هستند (پلانتینگا، 2011، ص247-248؛ همو، 2014).
    4. تعارض عميق علم و طبيعت‌گرايي
    پلانتينگا در ادعاي چهارم معتقد است: تعارضي عميق ميان علم و طبيعت‌گرايي وجود دارد و سازگاري ادعايي ميان علم و طبيعت‌گرايي سطحي است.
    معمولاً طبيعت‌گرايان مدعي هستند که طبيعت‌گرايي بخشي از جهان‌بيني علمي است و اعتقاد به ماوراء، نوعي خرافه‌پرستي است. اما طبيعت‌گرايان توضيح نمي‌دهند که چگونه علم از طبيعت‌گرايي حمايت مي‌کند. آنها معمولاً به فيزيک کوانتوم يا نسبيت عام يا جدول تناوبي عناصر استناد نمي‌کنند، بلکه نظريه داروين را تضمين طبيعت‌گرايي مي‌دانند (پلانتینگا، 2011، ص307؛ همو، 2014).
    پلانتينگا معتقد است: طبيعت‌گرايي يک دين است؛ چون در نقش يک دين به پاسخ‌هاي اساسي مي‌رسد؛ مانند اينکه آيا خدا وجود دارد؟ آيا انسان آزاد است؟ آيا انسان حيات پس از مرگ دارد؟ بنابراين طبيعت‌گرايي در قامت يک دين ظاهر شده و با اديان خداباور در رقابت است و با آنها درگيري جدي دارد (پلانتینگا، 2011، ص311؛ همو، 2014). پلانتينگا مدعي است: ميان دين و علم تعارض وجود ندارد، ولي ميان طبيعت‌گرايي و علم تعارضی عميق است. اما او چگونه چنين ادعايي مي‌کند؟
    پلانتينگا در سال 1991 مقاله‌اي منتشر کرد با عنوان «يک استدلال تکاملي عليه طبيعت‌گرايي» (پلانتینگا، a1991) که در آن دليل خود را بيان مي‌کند و در کتاب تعارض واقعاً کجاست؟ نيز اين دليل را تکرار مي‌کند. طبق دليل او، همزمان نمي‌توان تکامل و طبيعت‌گرايي را پذيرفت. خلاصه دليل او اين است که ما در علم، به قواي معرفتي قابل اعتماد نياز داريم. ما معمولاً قواي معرفتي خود را قابل اعتماد مي‌دانيم. اين اعتماد براساس خداباوري موجّه است؛ زيرا خداوند ما را بر صورت خود آفريده است و ازجمله ويژگي‌هاي الهي که در ما نيز تعبيه شده، قدرت بر شناخت است. اما بنابر طبيعت‌گرايي و نظريه «تکامل» اين قوا از طريق انتخاب طبيعي و جهش ژنتيکي تصادفي براي بقای ما پديد آمده‌اند. آيا مي‌توان به اين قوا اعتماد کرد؟ پلانتينگا مي‌گويد: احتمال قابل اعتماد بودن اين قوا براساس طبيعت‌گرايي و تکامل هدايت‌ناشده بسيار کم است. اگر طبيعت‌گرايي و تکامل را باهم بپذيرم، يک ناقض براي اين پيش‌فرض شهودي خودم دارم که قواي شناختي من قابل اعتماد هستند و به‌تبع آن، براي هر باوري که از طريق اين قوا به‌دست آمده باشد؛ ازجمله: درستي طبيعت‌گرايي و تکامل. بنابراين، اعتقاد به طبيعت‌گرايي و تکامل يعني: قبول ناقض براي همين اعتقاد (پلانتینگا، 2011، ص311-316؛ همو، a1991).
    بررسي و جمع‌بندي
    مي‌توان ديدگاه دوم پلانتينگا را عقب‌نشيني از موضع قبلي‌اش دانست. او در موضع جديدش همه تلاش خود را به‌کار مي‌گيرد تا نشان دهد علم و دين با يکديگر تعارضي ندارند. در ديدگاه متقدم پلانتينگا، منشأ‌ تعارض علم و دين طبيعت‌گرايي روش‌شناختي معرفي شد، ولي در ديدگاه متأخر گويا طبيعت‌گرايي روش‌شناختي مشکلي را ايجاد نمي‌کند. طبيعت‌گرايي روش‌شناختي تنها در دو جا (روان‌شناسي تکاملي و نقد تاريخي کتاب مقدس) موجب تعارض علم و دين مي‌شود که آن هم به‌سبب اينکه شواهد مبناي خداباور و طبيعت‌گرا متفاوت است، مشکلي براي دين ايجاد نمي‌کند. خداباور مي‌تواند بدون توجه به يافته‌هاي علمي که از روش طبيعت‌گرايانه به‌دست آمده‌اند، براساس شواهد مبناي خود به پژوهش علمي بپردازد و نتايج خاص خود را بگيرد.
    البته شايد بتوان نقش طبيعت‌گرايي روش‌شناختي در رابطه علم و دين را در هر دو ديدگاه پلانتينگا يکسان دانست و فقط تفاوت را به مصاديق تعارض برگرداند؛ به اين‌صورت که طبيعت‌گرايي روش‌شناختي اگر قيد علم باشد و جزء‌ شواهد مبناي آن قرار بگيرد، بالقوه مي‌تواند براي باور ديني مشکل‌آفرين باشد. در ديدگاه اول، تکامل و فيزيک کلاسيک از مواردي بودند که چنين مشکلي ايجاد کردند، ولي در ديدگاه دوم اين موارد جزء تعارض ادعايي محسوب مي‌شوند و با دين سازگار معرفي مي‌شوند و فقط روان‌شناسي تکاملي و نقد تاريخي کتاب مقدس ذيل موارد تعارض باقي مي‌مانند.
    در ديدگاه دوم هم، تعارضي که ميان روان‌شناسي تکاملي يا نقد کتاب مقدس با دين وجود دارد، به‌همان تقريري که در ديدگاه اول مطرح شد، از طبيعت‌گرايي روش‌شناختي ناشي مي‌شود؛ اما با اين تفاوت که در ديدگاه اول بخش‌هايي از علم که با باور ديني متعارض بود، ناقض و مبطل آن نيز محسوب مي‌شد. ولي در ديدگاه دوم، علمِ متعارض نمي‌تواند ناقض باور ديني باشد. به‌عبارت ديگر، طبيعت‌گرايي روش‌شناختي در ديدگاه اول موجب تعارض و تناقض باور ديني و گزاره علمي مي‌شد، ولي در ديدگاه دوم فقط موجب تعارض مي‌شود و تناقضي ايجاد نمي‌کند. در ديدگاه جديد، يک مسيحي مي‌تواند يک دانشمند باشد و حتي در پژوهش علمي دستاوردهاي متعارض با دينش داشته باشد، اما آنچه مهم است اين است که اين دستاورد متعارض، ناقض باور ديني نيست؛ زیرا براساس بخشي از شواهد مبناي اين مسيحي به‌دست آمده و با توجه به بخش ديگري از شواهد مبناي او ممکن است يافته او نامحتمل باشد يا از احتمال کمتري برخوردار باشد.
    از برخي عبارات پلانتينگا در ديدگاه جديدش، برداشت مي‌شود که او حتي مدافع طبيعت‌گرايي روش‌شناختي شده است و صرفاً با افزونه‌هاي متافيزيکي علم مشکل دارد. در نظريه «تکامل» همة سخن او اين است که اعتقاد به هدايت‌ناشدگي تکامل و انتخاب طبيعي، افزونه متافيزيکي محسوب مي‌شود و از حوزه علم خارج است. اگر هدايت‌ناشدگي بخشي از نظريه «تکامل» تلقي نشود، مي‌تواند يک نظريه علمي باشد و علم تا زماني که علم است و نتايج متافيزيکي از آن گرفته نمي‌شود، با دين سازگار است و با آن تعارضي ندارد. اما موضع اصلي پلانتينگا که خود بدان باور دارد، عدم قبول آن است، اگرچه بتوان به‌نوعي آن را با خداباوري سازگار دانست. او با استناد به سخنان بهي، خلقت نظام‌هاي پيچيده تقليل‌ناپذير را از طريق تکامل ناممکن مي‌داند و طراح هوشمندي را در پيدايش اين پيچيدگي‌ها دخيل مي‌داند. دغدغه بهي اين نيست که صرفاً دست هدايتگري را در پشت انتخاب طبيعي قرار دهد، بلکه او مي‌خواهد جايگزيني براي تکامل ارائه دهد. پلانتينگا در مقام جدل، تکامل را با خداباوري سازگار مي‌داند، ولي تکامل چيزي نيست که او به‌عنوان شيوة خلقت خداوند بپذيرد. سخن او اين است که اگر علم نظريه «تکامل» را به‌عنوان شيوه پيدايش موجودات مطرح کند، خداباوري با آن مشکلي ندارد؛ زیرا خداوند مي‌توانسته است اين شيوه را براي خلقت برگزيند.
    شاهد ديگر اين سخن آن است که او در مقاله «علم و دين؛ چرا نزاع ادامه دارد؟»، سکولاريسم علمي را که به‌معناي حذف امور ماورائی در زندگي و اکتفا به يافته‌هاي علمي است، يکي از علل تداوم نزاع علم و دين مي‌داند، ولي سکولاريسم در علم را که با طبيعت‌گرايي روش‌شناختي مرتبط است با دين سازگار مي‌داند. او مي‌پذيرد که يک مؤمن مي‌تواند از علم سکولار در زندگي خود استفاده کند؛ يعني سکولاريسم در علم را بپذيرد و در عين حال سکولاريسم علمي را طرد کند؛ يعني علم را براي اداره زندگي کافي نداند و به دين نيز مراجعه نمايد (پلانتينگا، 2010). این درحالي‌ است که در ديدگاه اول، علم را به «شهر انسان» منتسب مي‌کرد و در مقابل «شهر خدا» قرار مي‌داد (همو، 1997).
    يکي ديگر از وجوه تفاوت دو ديدگاه پلانتينگا اين است که او در ديدگاه اول، به‌دنبال نوعي علم ديني (علم آگوستيني) بود و مسيحيان را به پيگيري آن تشويق مي‌کرد؛ اما در ديدگاه جديد سخني از علم آگوستيني شنيده نمي‌شود و صرفاً در يک پانوشت در کتاب تعارض کجا واقع مي‌شود؟ مي‌گويد: اميد دارد که بعداً به‌طور مفصل به آن بپردازد (پلانتینگا، 2011، ص190)؛ اما تاکنون اثري از بازگشت او به علم آگوستيني مشاهده نشده است.
    اما اشکال اصلي ديدگاه دوم اين است که پلانتينگا بيان نمي‌کند که اگر يک دانشمند متدين در پژوهش علمي به چيزي رسيد که با باور ديني‌اش متعارض است، بايد به کدام ملتزم باشد؟ درنهایت، روش علمي براي يک متدين معرفت‌زا هست يا خير؟ اگر معرفت‌زاست در تعارض ميان معرفت ديني و معرفت علمي تکليف چيست؟ گفتن اينکه معرفت علمي ناقض باور ديني نمي‌شود، مشکلي را حل نمي‌کند و بلکه مشکل ديگري را اضافه مي‌کند. اگر او بخواهد معرفت علمي را ترجيح بدهد، شواهد مبناي معرفت ديني اجازه اين کار را نمي‌دهد و اگر بخواهد باور ديني را ترجيح بدهد، طبيعت‌گرايي روش‌شناختي به‌مثابه جزئي از شواهد مبناي معرفت علمي، پذيرش باور ديني را مجاز نمي‌داند. ممکن است گفته شود: چنين شخصي در فعاليت علمي براساس شواهد مبناي علم کار کند و در حوزه‌هاي مربوط به دين، به شواهد مبناي دين توجه نماید. چنين راه‌حلي علاوه بر اينکه به‌نوعي سکولاريته دچار است، باز هم مشکل را حل نمي‌کند. سرانجام مشخص نمي‌شود معرفت علمي صادق است يا معرفت ديني.
    پلانتينگا براي طرح چنين ديدگاهي، قاعدتاً به نظام معرفت‌شناختي خود مراجعه مي‌کند که باور به خدا در آن نظام، پايه محسوب مي‌شود و به‌سبب پايه بودن، هميشه بر معرفت علمي مقدم است؛ ولي دو ملاحظه در اينجا وجود دارد: اولاً، خود پلانتينگا مدعي نيست که همة باورهاي ديني پايه‌ هستند، بلکه صرفاً درخصوص باور به خدا چنين ادعايي دارد و درنتيجه نمي‌تواند دربارة شيوه خلقت خدا يا نوع خلقت انسان، به پايه بودن باور ديني متمسک شود. ثانياً، پايه دانستن برخي از باورهاي ديني مقبول همه متفکران ديني و غيرديني نيست و به‌همين سبب، شيوه او نمي‌تواند براي نحله‌هاي فکري ديگر کارايي داشته باشد. او بايد ديگران را درخصوص موضع معرفت‌شناختي خود متقاعد کند تا آنها بتوانند ديدگاهش را دربارة رابطه علم و دين بپذيرند و البته هر ديدگاهي درخصوص رابطه علم و دين چنين خصلتي دارد؛ زيرا با توجه به خصلت معرفتي علم و دين، هر موضعي درخصوص رابطه اين دو به مباني معرفت‌شناختي بازمی‌گردد. 
     

    References: 
    • ميرباباپور، سيدمصطفي و يوسف دانشور، 1396، «رابطه علم و دين در ديدگاه اول پلانتينگا»، معرفت كلامي، ش18، ص23-42.
    • Atran, Scott, 2002, In Gods We Trust: The Evolutionary Landscape of Religion, Oxford, Oxford University Press.
    • Behe, Michael .J, 1996, Darwin’s Black Box: The Biochemical Challenge to Evolution, 2nd Edition, New York, Free Press.
    • Boyer, Pascal, 2002, Religion Explained: The Evolutionary Origins of Religious Thought, Reprint edition, Basic Books.
    • Dawkins, Richard, 1986, The Blind Watchmaker: Why the Evidence of Evolution Reveals a Universe Without Design, Norton.
    • Dennett, Daniel .C, 1992, Consciousness Explained, 1 edition, Back Bay Books.
    • _____ , 1995, Darwin’s Dangerous Idea: Evolution and the Meanings of Life, First Edition, New York, Simon & Schuster.
    • _____ , 2006, Breaking the Spell: Religion as a Natural Phenomenon, First Edition, New York, Viking Adult.
    • _____ , 2017, From Bacteria to Bach and Back: The Evolution of Minds, First Edition, New York, W.W. Norton & Company.
    • Dennett, Daniel .C, and Alvin Plantinga, 2011, Science and Religion: Are They Compatible?, OUP Usa.
    • Draper, search, 2007, “Evolution and the Problem of Evil”, In Philosophy of Religion: An Anthology, edited by Michael Rea and Louis P. Pojman, 5th Edition, p.207-19, Australia ; Belmont, CA: Cengage Learning.
    • Gilkey, Langdon, 1961, “Cosmology, Ontology, and the Travail of Biblical Language”, In God’s Activity in the World: The Contemporary Problem, edited by Owen C. Thomas, p.194–205, Scholars Press.
    • Hodge, Charles, 1874, What is Darwinism? Scribner, Armstrong.
    • Kitcher, Philip, 2009, Living with Darwin: Evolution, Design, and the Future of Faith. 1th Edition, New York, Oxford University Press.
    • Laplace, Pierre Simon, 2012, A Philosophical Essay on Probabilities, United States, Forgotten Books.
    • Levenson, Jon .D, 1993, The Hebrew Bible, the Old Testament, and Historical Criticism: Jews and Christians in Biblical Studies, 1st edition, Louisville, Ky: Westminster John Knox Press.
    • Plantinga, Alvin, 1968, God and Other Minds: A Study of the Rational Justification of Belief in God, Cornell University Press.
    • _____ , 1974, God, Freedom, and Evil, Wm. B. Eerdmans Publishing.
    • _____ , 1991a, “An Evolutionary Argument Against Naturalism”, Logos, Anales Del Seminario de Metafísica, No.12, p.27–48.
    • _____ , 1991b, “Evolution, Neutrality, and Antecedent Probability: A Reply to VanTill and McMullin”, Christian Scholar’s Review 21 (1), p.80–109.
    • _____ , 1991c, “When Faith and Reason Clash: Evolution and the Bible”, Christian Scholar’s Review 21 (1), p.8–32.
    • _____ , 1996, “Science: Augustinian or Duhemian”, Faith and Philosophy 13 (3), p.368–394.
    • _____ , 1997, “Methodological Naturalism, Part 1”, Origins and Design 18 (1), p.18–27.
    • _____ , 2008, “What is ‘Intervention’?” Theology and Science 6 (4), p.369-401.
    • _____ , 2009, “Games Scientists Play”, In The Believing Primate: Scientific, Philosophical, and Theological Reflections on the Origin of Religion, edited by Michael Murray and Jeffrey Schloss, 139, Oxford University Press.
    • _____ , 2010, “Science and Religion: Why Does the Debate Continue?” In Science and Religion in Dialogue, p.299–316. Wiley-Blackwell.
    • _____ , 2011, Where the Conflict Really Lies: Science, Religion, and Naturalism, New York, Oxford University Press.
    • _____ , 2014, “Religion and Science.” In The Stanford Encyclopedia of Philosophy, edited by Edward N. Zalta.
    • Ruse, Michel, and Edward Wilson, 2005, “The Evolution of Ethics”, In Religion and the Natural Sciences: The Range of Engagement, edited by James E. Huchingson, Reissue Edition, Wipf & Stock Pub.
    • Strauss, David Friedrich, 1892, The Life of Jesus, Sonnenschein.
    • Wilson, Edward, 2004, On Human Nature, Revised edition, Cambridge, Mass: Harvard University Press
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    میرباباپور، سیدمصطفی، دانشورنیلو، یوسف.(1400) رابطه علم و دین در دیدگاه دوم پلانتینگا. دو فصلنامه معرفت کلامی، 12(1)، 93-112

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    سیدمصطفی میرباباپور؛ یوسف دانشورنیلو."رابطه علم و دین در دیدگاه دوم پلانتینگا". دو فصلنامه معرفت کلامی، 12، 1، 1400، 93-112

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    میرباباپور، سیدمصطفی، دانشورنیلو، یوسف.(1400) 'رابطه علم و دین در دیدگاه دوم پلانتینگا'، دو فصلنامه معرفت کلامی، 12(1), pp. 93-112

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    میرباباپور، سیدمصطفی، دانشورنیلو، یوسف. رابطه علم و دین در دیدگاه دوم پلانتینگا. معرفت کلامی، 12, 1400؛ 12(1): 93-112