نقدی بر نتایج الحادی هاوکینگ از نظریه «جهان خودانگیخته» از منظر فلسفه اسلامی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
پيشرفت علوم تجربي در غرب و محدود کردن حوزه معرفتهاي بشري به دانش تجربي، موجب دستدرازي علوم تجربي به ساير حوزهها گرديد، تا جايي که ادعا شد تجربه تنها راه معتبر معرفت و شناخت است و ميتواند پاسخگوي سؤالات ساير حوزهها باشد. اما چنين مبنايي به نفي ماوراءالطبيعه و الحاد ميانجامد. برایناساس تعدادي از دانشمندان از برخي دستاوردهاي صرفاً تجربي، نتيجهاي فلسفي گرفتهاند.
ازجملة آنان استيفن هاوکینگ (Stephen Hawking) از دانشمندان برجسته بريتانيايي فيزيک کيهاني است. کتابها و همايشهايش او را به يک چهره محبوب جهاني تبديل کرده است. زمينه پژوهشي اصلي وي «کيهانشناسي» و «گرانش» کوانتومي است. هاوکینگ مدت سيسال دارنده کرسي «رياضيات لوکاس» در دانشگاه «کمبريج» بود. این کرسي را زماني نيوتن در اختيار داشت. وي به خاطر فعاليت در کيهانشناسي و گرانش کوانتومي، بهويژه درباره سياهچاله، چهرهای شناختهشده است. او سرانجام روز چهاردهم مارس ۲۰۱۸ در سن ۷۶ سالگي درگذشت.
هاوکینگ در کتاب خود با عنوان طرح بزرگ يا The Grand Design که با همکاري فيزيکدان امريکايي لئوناردو ميلودينو (Leonard Mlodinow) در سال ۲۰۱۰ نوشته، براساس يافتههاي علمي خود که آن را «نظريه ام» يا «M-theory» نامگذاري کرده، ديدگاههايي مطرح نموده که با اعتقاد به وجود آفرينندهاي براي جهان ناسازگار است.
ميتوان نتيجه دعاوي الحادي او را چنين بيان کرد که با شناخت قوانين طبيعت و سير پيدايش جهان از آغاز تاکنون ديگر نيازي به وجود خداوند بهعنوان خالق و برنامهريز اين جهان نيست. بهعبارت ديگر، جهان نتيجه قوانين فيزيکي و انفجار بزرگي است که براساس آن قوانين، ستارهها، سيارات و حيات هوشمند به وجود آمدهاند. بنابراين نيازي به وجود خدا نيست.
از آن نظر که نظريات هاوکینگ بهطور گسترده در رسانهها منتشر شده و تبليغات فراواني درباره آن ميشود، نقد دعاوي او براي جلوگيري از موج گسترده نظريات الحادي وي از اهميت ويژهاي برخوردار است.
تاکنون نقدهاي متعددی از سوي دانشمندان غربي، علماي ديني و فلاسفه در رد ادعاهاي او نگارش يافته است. برخي از آنها از منظر علمي به ضعف نظريات جديد هاوکینگ و «نظریه ام» که وي درصدد اثبات آن است، پرداختهاند؛ از جمله راجر پنروز (Roger Penrose) استاد کرسي رياضيات دانشگاه «آکسفورد» و همکار قديمي هاوکینگ معتقد است: نظر هاوکینگ فقط مجموعهاي از ايدهها و آرمانها و آرزوهاست و بههيچوجه با مشاهدات تجربي پشتيباني نشده است (راجر پنروز، ۲۰۱۰).
برخي ديگر از منظر الهياتي و فلسفي دعاوي هاوکینگ را بررسي کرده و آن دعاوي را مستلزم نفي خداي جهانآفرين ندانستهاند؛ ازجمله جان کارسون لنوکس (John Carson Lennox) رياضيدان و فيلسوف علم اهل ايرلند شمالي با تأليف کتاب هاوکینگ در محضر خدا؛ بهراستي اين نظم از آن کيست؟ (لنوكس، 1391)، به تفصيل به اين مطلب پرداخته است.
همچنين علاوه بر مقالات متعددي که در سراسر جهان اسلام در اینباره نگارش يافته، ميتوان به کتابهاي استیون هاوکینگ، خداوند و بهشت (كشوري، 1392) و طراح بزرگ (اهرامي، 1391) اشاره کرد که نظريات هاوکینگ را از منظر علم و الهيات نقد کردهاند.
در ميان آثاري که تاکنون نگارش يافته، نقدي که متمرکز بر يکي از دعاوي هاوکینگ و براساس مباني فلسفه اسلامي با محوريت برهان «امکان و وجوب» صورت گرفته باشد و علاوه بر اصل ادعا، مباني و پيشفرضهاي هاوکینگ را نيز نقد کند، کمتر به چشم ميخورد. اما تحقيق پيشرو از اين ويژگيها برخوردار است.
با وجود اين، نوشتار حاضر تنها به نقد يکي از نظريات او موسوم به «جهان خودانگيخته» يا ««پيدايش جهان از هيچ» و نتايج الحادي مبتني بر آن همت گمارده است.
تبيين ديدگاه هاوکينگ
هاوکینگ در سال ۱۹۸۸ کتاب تاريخچه زمان (A Brief History Of Time) را به رشته تحرير درآورد و در بخشهايي از آن، طبق يافتههاي علمي خود، نتايجي که در ظاهر داراي رنگ و بوي الحاد داشت، طرح نمود. او در این کتاب به نحو غيرصريح نقش خداوند را در پيدايش و تدبير عالم نفي ميکند:
اين انديشه که فضا و زمان سطح بيکرانهاي را تشکيل ميدهد، دلالتهاي ضمني ژرفي درباره نقش خداوند در امور عالم دربر دارد... مادام که جهان آغازي داشته باشد، ميتوان براي آن آفريدگاري فرض کرد. اما اگر جهان واقعاً يکسره خود اتکا و بدون کرانه و لبهاي باشد، آنگاه نه آغازي خواهد داشت و نه پاياني؛ جهان صرفاً هست. در اينصورت چه جايي براي آفريدگار باقي خواهد ماند؟ (هاوکینگ، 1988، ص 140).
وي کار نيمهتمام خود را در کتاب تاريخچه زمان درباره کشف نظريه «همه چيز»، با تأليف کتاب طرح بزرگ در سال ۲۰۱۰ به اتمام رساند و در اين کتاب مدعي شد: به نظريه «همه چيز» دست يافته است. هاوکینگ در کتاب طرح بزرگ پس از آنکه «نظريه ام» را بهعنوان نظريه «همه چيز» شرح ميدهد، در بخشي از آن مينويسد:
نظم حرکت اجرام کيهاني، مثل خورشيد، ماه و سيارات نشان ميدهد که اين اجرام به جاي اينکه بازيچه ميل خداوند و شياطين متعدد باشند، از طريق قوانين معيني اداره ميشوند (هاوکینگ و ملودينو، ۱۳۹۱، ص 153).
براساس اين ادعا، خداوند در وقوع حوادث طبيعت دخالتي ندارد، بلکه حوادث معلول قوانين معيّن فيزيک هستند. اگر اين سخن درست باشد پس چگونه در طول تاريخ، بسياري از پيشامدها به خداوند استناد داده ميشد؟ هاوکینگ پاسخ ميدهد:
عدم آگاهي نسبت به رويدادهاي طبيعي باعث شده است که مردم باستان خدايان متعددي اختراع کنند تا بر هر کدام از جنبههاي زندگي آنها حکمراني کنند (همان، ص 15).
او نهتنها در استمرار هستي براي خدا و علل ماوراءالطبيعه نقشي قائل نيست، بلکه جهان را در آفرينش آغازين نيز بينياز از علت غيرطبيعي و هستيبخش ميداند؛ زيرا از نظر او ماقبل جهان مادي، هستي و حقيقتي موجود نبوده و عالم طبيعت خودش را از هيچ ايجاد کرده است:
ازآنجاکه قانوني مانند «گرانش» وجود دارد، جهان قادر است خود را از «هيچ» ايجاد کند. ايجاد «خودانگيخته» به اين سؤال پاسخ ميدهد که چرا بهجاي هيچ، اصلاً چيزي وجود دارد؛ اينکه چرا جهان وجود دارد؟ و چرا ما وجود داريم؟ بنابراين لازم نيست براي روشن کردن فتيله جهان و راهاندازي آن، از خالق کمک بگيريم (همان، ص 163).
از مطالبي که هاوکینگ در توضيح نظريه خود ارائه ميدهد، بهدست ميآيد که مراد او از «هيچ» خلأ و قوانين فيزيکي حاکم بر آن، مانند «گرانش» است:
«فضاي خالي» يعني: جايي که در آن، مقدار و سرعت تغيير يک ميدان ـ هر دو ـ دقيقاً صفر باشند (اگر سرعت تغييرات ميدان صفر نباشد، فضا خالي نميماند). ازآنجاکه بر طبق اصل «عدم قطعيت» امکان ندارد تغييرات ميدان و سرعت هر دو دقيقاً مشخص باشند، بنابراين فضا هرگز خالي نخواهد بود و در عوض، فضا ميتواند حالتي از «انرژي مينيمم» به نام «انرژي خلأ» داشته باشد. اما اين حالت «انرژي مينيمم» در معرض آنچه «ناپايداري کوانتومي» يا «افت و خيزهاي خلأ» ناميده ميشوند، قرار دارد؛ ذرات و ميدانهايي ميآيند و از بين ميروند. افت و خيزهاي خلأ را ميتوان به صورت جفت ذراتي در نظر گرفت که گاهي اوقات با هم ظاهر شده و از هم جدا ميشوند. سپس به سمت همه آمده و يکديگر را از بين ميبرند. در دياگرامهاي فايمن، اين تغييرات به صورت حلقههاي بسته نمايش داده ميشوند. به اين ذرات، «ذرات مجازي» ميگويند (همان، ص 104).
افتوخيزهاي کوانتومي منجر به پيدايش جهانهاي کوچکي از «هيچ» (nothing) ميشوند. تعداد اندکي از اين جهانها به اندازه بحراني رسيده و سپس به روش تورمي انبساط يافته و منجر به شکلگيري کهکشان، ستارهها و حداقل در يک مورد، موجوداتي مثل ما ميشوند (همان، ص 127).
براساس عبارات فوق، هاوکینگ «خلأ» را مکان خالي از هر وجودي نميداند، بلکه خلأ منظور او ميداني کوانتومي است که همواره داراي کمترين مقدار انرژي (انرژي نقطه صفر) است و حالتهاي برانگيختة اين ميدان، ذرات حقيقي را ميسازند. پس «خلأ کوانتومي» جايي است که هيچ ميدان کوانتومي برانگيختهاي نيست؛ يعني هيچ ذرهاي وجود ندارد. شايد بتوان خلأ را بهمثابه يک ديگ انرژي در حال جوشش دانست که حبابهاي حاصل از آن جوشش، حالت برانگيخته آن محسوب شده، منجر به تشکيل ذرات ميشوند.
با اين توضيحات به نظر ميرسد وي جهان را مجموعهاي متشکل از ماده، خلأ و قوانين فيزيکي ميداند که ماده آن توسط خلأ و قوانين آن ايجاد شده است. بهعبارت ديگر، آنچه در پيدايش جهان اتفاق افتاده پديد آمدن ماده جهان از خلأ و قوانين طبيعي مانند «گرانش» است. در اين صورت يک بُعد از جهان هستي سبب پيدايش بُعد ديگر است. بنابراين ماده اوليه جهان توسط علتي الوهي و ماوراي اين عالم پديد نيامده، بلکه لازمه قوانين فيزيکي حاکم بر خود عالم است. در نتيجه جهان «خودانگيخته» است و چيزي خارج از آن سبب ايجادش نيست.
نقد دیدگاه هاوکینگ
الف. محدودیت علوم تجربی
هاوکینگ، بهعنوان يک انديشمند علوم طبيعي، تا جایی سخنش اعتبار دارد که درباره مسائل تجربي بوده و با مقياسهاي تجربي قابل بررسي باشد؛ اما مسائلي مانند چرايي آفرينش عالم و سؤالاتي دربارة مبدأ و معاد و اينکه آيا آفرينش نيازمند خالقي غيرمادي است، از آزمايش و بررسي تجربي خارج است و او نميتواند در اين حيطه اظهارنظر کند؛ زیرا اين مسائل فلسفي بوده و در علم فلسفه از آنها بحث ميشود. بنابراين ادعاي هاوکینگ فاقد ارزش و اعتبار است.
نهتنها هاوکینگ، بلکه دانشمندان و متفکران طرفدار رويکرد اثباتگرایانه (پوزيتيويستي) به عالم، از صرف بحثهاي علمي به يک ديدگاه فلسفي و عقلي منتقل گرديدهاند که بدون اينکه پيشفرضهاي آن را اثبات نمايند، آنها را مسلّم انگاشتهاند؛ از قبيل:
۱. عالم هستي مساوي با عالم ماده است.
۲. روش علمي تنها روش درک حقايق است (محمدرضايي، ۱۳۹۰).
اين در حالي است که اساساً حوزه علوم تجربي و فلسفه از يکديگر متمايز است. اين نقد از ديد دانشمندان تجربي جهان غرب نيز پنهان نمانده و آن را بهمثابه اشکالي بر ديدگاه هاوکینگ مطرح کردهاند. پروفسور اريک پريست (Eric Priest) از استادان سابق رياضيات در دانشگاه «سنت اندرو» (St Andrews university) در مطلبي که در روزنامه گاردين به چاپ رسيد، نوشت:
حرف پروفسور هاوکینگ توجيهپذير نيست. اين حالت کاملاً واقعي است که خداوند شرايط را براي وقوع انفجار بزرگ و شکلگيري کهکشانها براساس قوانين فيزيک فراهم کرده است... علوم نميتوانند به بسياري از سؤالات مهمي که در برابر انسان وجود دارند به شکل همهجانبه و دقيق پاسخ دهند. برای مثال، علوم چگونه ميتوانند ذات زيبايي و عشق را توضيح دهند؟ به نظر میرسد تاريخ، فلسفه و الهيات رشتههاي مناسبتري براي پاسخگويي به اين نوع سؤالات هستند (اريک پريست، ۲۰۱۰).
بنابراين علم نميتواند به چراها پاسخ داده، علل بعيد پديدهها را شناسايي کند و نهايت ادعايي که هاوکینگ ميتواند داشته باشد اين است که با دستاوردهاي تجربي نميتوان وجود يا عدم خدا را اثبات کرد، نه اينکه چون قابل اثبات نيست، پس خدايي وجود ندارد.
ظاهراً هاوکینگ خود به جدا بودن حيطههاي علوم تجربي از فلسفه واقف بوده و پاسخ به سؤالهاي اساسي بشر را از وظايف فيلسوفان ميدانسته است؛ اما چون فلسفه غرب نتوانسته است پاسخهاي منطقي به اين پرسشها بدهد و تبيينی صحيح و منطقي ارائه نکرده، خودش درصدد پاسخگويي به آن سؤالات برآمده است؛ آنجاکه ميگويد:
اينکه جهان چگونه رفتار ميکند؟ واقعيت بيرون از وجود ما چيست؟ آيا جهان به خالقي نياز دارد؟ معمولاً اين سؤالات در حوزه فلسفهاند؛ اما فلسفه اکنون مرده است. فلسفه نتوانست پيشرفتهاي جديد در علم، بهویژه فيزيک را تاب بياورد. بدینروی دانشمندان در تلاش براي آگاهي بيشتر، حامل مشعل اکتشافات شدند (هاوکينگ و ملودينو، ۱۳۹۱، ص 7).
هاوکینگ در عبارت فوق تصريح ميکند که فلسفه مرده است؛ چون نتوانست کشفيات و پيشرفتهاي علمي را توجيه کند. بنابراین بشر براي حل سؤالات اساسي خود به سراغ علم رفته است. پس آنچه هاوکینگ را بر آن داشت تا با روش علمي، مسئله پيدايش و خلقت جهان را بررسي کند «مرگ فلسفه» است.
در پاسخ بايد گفت:
اولاً، کدام فلسفه مرده است؟ مکاتب فلسفي متعددي وجود دارند که هرکدام از آنها ديدگاههاي متنوعي درباره هستي ارائه کردهاند و بهطور معقولي پيشرفتهاي علمي را توجيه ميکنند که از آن جمله فلسفه اسلامي است.
ثانياً، هاوکینگ خود ادعا ميکند پيرو مکتب «اثباتگرایی» است (هاوکينگ و پنروز، 2010، ص 121و3ـ4)، درحاليکه «اثباتگرایی» يک مکتب فلسفي است. پس هاوکینگ چگونه ادعا ميکند فلسفه مرده است و با اين حال خودش به يکي از نحلههاي آن تعلق دارد؟
مشکل ديگري که علوم تجربي به آن گرفتار است قطعي نبودن نتايج و گزارههاي آن است. در نتايج بهدستآمده از روش تجربي، گزارهای صددرصد قطعي وجود ندارد و نظريه حاضر نيز از این قاعده مستثنا نيست؛ زيرا روش تجربي مبتني بر حس است و حواس به سبب محدوديتهايي که دارند غالباً با کمک امکانات موجود به نتيجهاي دست مييابند و با پيشرفت علم و ابزارهاي بشر، امکان نسخ آن وجود دارد؛ همانگونه که در بسياري از نظريهها و مسلمات علوم تجربي به مرور زمان، تغييراتی حاصل شده است.
براي نمونه، خود هاوكينگ نظرش را در سال 2004 تغيير داد و اظهار داشت: برخي اطلاعات از سياهچالهها خارج ميشوند. وي سي سال قبل از آن تأكيد كرده بود كه اطلاعاتی از سياهچالهها خارج نميشوند (بيبيسي، 2014؛ بائز، 2004)؛ ديدگاهي که سالها او و بسياري بهتبع او آن را درست ميانگاشتند. نمونههاي ديگر در تاريخ علم از اين دست فراوانند که نمونه مشهور آن ديدگاه دانشمندان قبل از گاليله درباره ثابت بودن زمين و گردش خورشيد به دور آن است.
ب. عدم تنافی نظریه هاوکینگ با فرض وجود خدا
همانگونه که در تبيين ديدگاه هاوکینگ بيان شد، وي مدعي است به علت وجود قوانين فيزيکی، مانند «گرانش» و «افتوخيزهاي کوانتومي» موجود در خلأ، جهان قادر است خود را از هيچ ايجاد کند. به عبارت ديگر، جهان «خودانگيخته» است و نيازمند علتي خارج از خود نيست. بنابراين ما نيازي به فرض وجود خدا نداريم! اين ادعا با دو اشکال روبهروست:
اشکال نخست
قوانين فيزيکي وجود مستقلي خارج از ماده ندارند، بلکه از لوازم و اوصاف ماده هستند. «گرانش» و ساير قوانين طبيعي از معقولات ثاني فلسفي شمرده ميشوند و در وجود خود دائم نيازمند وجود موصوف و موضوعشان در خارج هستند. در اصطلاح فلسفه، به ادراکات کلي که توسط عقل صورت ميگيرند و قابل صدق بر کثيرين هستند «معقول» گفته ميشود (مطهري، 1389، ج 5، ص 270). «معقولات ثاني فلسفي» معقولاتي هستند که ظرف عروض عارض بر معروض، ذهن، و ظرف اتصاف معروض به عارض، خارج است (جوادي آملي، 1386، ج 1ـ4، ص 411-413؛ سبزواری، 1369، ج2، ص163-166).
بنابراين مفهوم «گرانش» و ساير قوانين طبيعي و حتي خود مفهوم «قانون» از مفاهيم کلي هستند که توسط عقل ادراکشده و معقول ثاني فلسفي شمرده ميشوند. اين مفاهيم وجودی مستقل و عيني در خارج ندارند، بلکه اوصاف حقايق خارجي هستند و بدون موضوع و موصوف خود، هيچگاه در خارج محقق نميشوند. بنابراين هاوکینگ نميتواند ادعا کند که قوانين فيزيکي بهتنهايي و بدون فرض وجود موضوعشان موجد ماده و جهان هستند، بلکه علاوه بر آن بايد موضوع و موصوف آن قوانين موجود باشد.
موضوع قوانين طبيعت˚ ماده است و اين قوانين از اوصاف و لوازم ماده هستند و برايناساس نميتوان ميان قوانين طبيعت و ماده تفکيک قائل شد و يکي را موجد ديگري تصور کرد. حتي هاوکینگ براساس مباني علم فيزيک نيز نميتواند چنين ادعايي بکند؛ زيرا قانون طبيعت در علم فيزيک به معناي اصول حاکم بر پديدههاي طبيعي تعريف شده است (سوارتز، بيتا؛ پازامتا، 2000، ص 50).
طبق اين تعريف، قوانين طبيعت اصولي کلي هستند که از حقايق خارجي نتيجهگيري ميشوند؛ يعني وجود منحاز و مستقلي از حقايق خارجي ندارند، بلکه احکام و اوصاف آن هستند که پس از مشاهده و تجربه پديدههاي خارجي بهدست ميآيند.
اشکال دوم
به فرض پذيرش ادعاي هاوکينگ، مجدداً اين سؤال تکرار ميشود که چرا قوانين طبيعي و بهطورکلي جهان طبيعت موجود است؟ چه عاملي و چه موجودي اين قوانين را تأسيس نموده است؟
هاوکينگ به اين اشکال توجه داشته و ازاينرو، براساس قواعد و روش فيزيک کيهانشناسي میکوشد با تبيين علمي به قوانين طبيعي يک منزلت ابدي داده، تغييرناپذيري و قديم بودن آن را اثبات کند. بهزعم او، چيزي نيازمند علت است که آغاز زماني داشته باشد، و چون قوانين طبيعي ابدي و ازلي، بلکه عامل پيدايش زمان هستند، پس به عامل ديگري که آنها را ايجاد کرده باشد نيازي نخواهند داشت. وي در بخشي از کتاب طرح بزرگ مينويسد:
به نظر ميرسد زمان شبيه به يک خط آهن است. اگر ابتدايي داشته باشد، ناچار بايد يکي ـ مثلاً خدا ـ قطار را براي اولين بار راه انداخته باشد (هاوکينگ و ملودينو، ۱۳۹۱، ص ۱۲۴).
او سپس با ادعاي انحناي فضا ـ زمان توسط ماده و انرژي، و آميخته شدن زمان با ابعاد فضا چنين نتيجه میگيرد:
در جهان اوليه، زماني که جهان به قدري کوچک بوده که نسبيت عام و کوانتوم ـ هر دو ـ بر آن حکمفرما بودند، عملاً چهار بُعد فضايي، بدون بعد زمان وجود داشته است؛ يعني وقتي در مورد آغاز جهان صحبت ميکنيم يا وقتي به جهان خيلي ابتدايي به عقب بازميگرديم، زمان آنطور که ما ميشناسيم وجود نداشته است! بايد پذيرفت ايدههاي متداول ما در زمينه فضا و زمان، در جهان ابتدايي صادق نبودهاند. اين فراتر از تجربه ماست، اما نه فراتر از تخيل يا رياضيات ما (همان، ص ۱۲۴ـ۱۲۵).
در ادامه، ايده خود را «شرايط بيمرزي» نامگذاري ميکند:
وقتي نظريه «نسبيت عام» را با کوانتوم ترکيب ميکنيم، اين سؤال که قبل از آغاز جهان چه اتفاقي افتاده است، بيمعنا خواهد شد. اين ايده که تاريخچهها بايد سطوح بسته بيمرز باشند، «شرايط بيمرزي» ناميده ميشود (همان، ص ۱۲۵).
هاوکینگ اين ايده را جايگزيني براي اعتقاد به خداوند بهعنوان آغازکننده جهان معرفي ميکند:
در طول قرنها، بسياري از افراد، ازجمله ارسطو عقيده داشتند جهان همواره بوده است تا به اين ترتيب از مشکل چگونگي آغاز جهان پرهيز کنند. از طرف ديگر، برخي بر اين باور بودند که جهان آغازي داشته و از آن بهعنوان دليلي براي وجود خداوند استفاده ميکردند. درک اين مسئله که زمان مثل فضا رفتار ميکند، گزينه ديگري را مطرح ميسازد. اين گزينه مشکل قديمي آغاز جهان را از بين ميبرد. به علاوه، بيان ميکند که آغاز جهان از طريق قوانين علمي اداره شده و نيازي به فرضهاي ديگر نيست (همان).
براساس ادعاي هاوکینگ، جهان دورهاي را سپري کرده که در آن، تنها فضا وجود داشته و زمان بهطور مستقل موجود نبوده، بلکه بهعنوان بعدي از فضا با فضا آميخته بوده است. ازاينرو، مفهومي به نام «آغاز جهان» بيمعناست. فضايي که هاوکینگ در اينجا ادعا ميکند، همان خلأ ناشي از قوانين فيزيک و افتوخيزهاي کوانتومي است که معناي آن در بخش تبيين ديدگاه وي بيان شد.
پيامد نظريه «شرايط بيمرزي» آن است که نميتوان زماني براي آغاز ايجاد فضاي مدنظر هاوکینگ که همان خلأ ناشي از افتوخيزهاي کوانتومي و قوانين فيزيکي است، در نظر گرفت، بلکه در آن شرايط چون اساساً زمان موجود نبوده، سؤال از آغاز پيدايش آن بيمعناست و بهعبارت دیگر در اصطلاح فلسفي، وجود فضا حادث نيست تا براي آن محدثي فرض کنيم، بلکه قديم خواهد بود که براساس تفکرات هاوکینگ، ديگر نيازي به وجود خداوند نخواهد بود؛ زيرا خداوند بايد خلقت را از زماني آغاز کند. اين ادعا مستلزم آن است که از منظر فلسفي ملاک نيازمندي به علت، حدوث دانسته شود و چنين نتيجه گرفته شود که چون فضا حادث نيست، پس به علتي براي پيدايش خود نياز ندارد؛ در نتيجه جهان «خود انگيخته» و قديم است.
پيش از نقد اين ادعا ذکر يک مقدمه لازم است: از گذشته درباره حدوث و قدم عالم اختلافنظر ميان متکلمان (مسلمان و غيرمسلمان) و فلاسفه وجود داشته است (ابنميمون، ۱۹۷۲، ص ۱۸۳). متکلمان قدیم˚ جهان و تمام مخلوقات را حادث به معناي «حدوث زماني» و خداوند و صفاتش را قديم ميپنداشتند و براي جهان آغاز زماني قائل بودند (اشعري، ۱۴۰۰ق، ص ۱۸۰؛ جويني، ۱۴۲۰ق، ص ۱۰۸). اما در مقابل، فلاسفه برخي مخلوقات را قديم و ازلي ميدانستند و براي خلقت آغازي قائل نبودند. «حدوث و قدم» را با اندکي اختلاف در عبارت اينگونه تعريف کردهاند: «القديم ما ليس بمسبوق الوجود بالعدم، و الحادث ما کان مسبوق الوجود بالعدم» (طباطبائي، ۱۳۸۸، ج 2، ص 140؛ حلي، ۱۴۱۳ق، ص ۵۷).
«قديم» موجودي است که وجودش مسبوق به عدم (زماني يا ذاتي) نيست، و حادث موجودي است که وجودش مسبوق به عدم (زماني يا ذاتي) است؛ يعني شيء قبل از ايجادش در ظرفي از زمان معدوم بوده و سپس ايجاد شده است (حدوث زماني)، يا بدون لحاظ زمان به خودي خود اقتضاي وجود نداشته باشد و در نتيجه وجود آن از غير باشد (حدوث ذاتي).
ريشه اختلافنظر در حدوث يا قدم عالم به اين مسئله برميگردد که ملاک نيازمندي ممکن به علت چيست؟ در توضيح آن بايد گفت: موجودات در يک تقسيمبندي کلي به سه قسم تقسيم ميشوند: «واجبالوجود»، «ممکنالوجود» و «ممتنعالوجود». «واجبالوجود» موجودي است که وجودش ضرورت دارد و به همين علت، در تحققش نيازمند علت نيست. «ممتنعالوجود» موجودي است که عدمش ضرورت دارد. «ممکنالوجود» موجودي است که ـ فينفسه ـ نه وجودش ضرورت دارد و نه عدمش (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج ۱، ص ۸۳ـ۸۴). به عبارت ديگر، ذاتش نسبت به وجود و عدم مساوي است و براي خروج از اين تساوي و لااقتضايي نسبت به وجود و عدم، نيازمند علت است. به علت اين احتياج، مجموعه ممکنات ـ در نهايت ـ بايد به علتي برسند که خودش ممکن و محتاج نباشد، بلکه واجب باشد، وگرنه دور يا تسلسل حاصل ميشود و تحقق دور و تسلسل عقلاً محال است (طباطبائي، ۱۳۸۸، ج ۲، ص ۳۰). آنچه بيان شد همان برهان «امکان و وجوب» است که متکلمان و فلاسفه اسلامي از آن در اثبات وجود واجب (يعني خداوند) استفاده کردهاند (ابنسينا، ۱۳۶۳، ص ۲۲ـ۲۳؛ طوسي، ۱۴۰۷ق، ص ۱۸۹).
پس از بيان اين مقدمات، سؤالي که در اين مرحله لازم است پاسخ داده شود آن است که معلول در کدام جنبه براي موجود شدن به علت نياز دارد؟ يا به عبارت ديگر، ملاک احتياج ممکن به علت چيست؟ همانگونه که از سخنان هاوکینگ به دست آمد، وي همانند متکلمان (تفتازاني، ۱۴۰۹ق، ج 2، ص ۸۹؛ ايجي، ۱۳۲۵، ج 3، ص ۱۵۹) مناط و ملاک احتياج به علت را حدوث ميداند؛ اما از منظر فلسفه اسلامي چنين ديدگاهي قابل قبول نيست.
طبق نظريه «حدوث»، ممکنات از آن نظر محتاج علت هستند که در ظرفي از زمان معدوماند و سپس حادث شدهاند. بنابراین براي ايجادشان بايد علتي فرض کرد. شهيد مطهري در اينباره مينويسد:
خصوصيتى كه موجب مىشود شیء نيازمند علت باشد «حدوث» است، و خصوصيتى كه موجب مىشود شیء بىنياز از علت باشد «قدم» است؛ يعنى ادراك ما از قانون كلى عليت كه منشأ استفهام ذهنى «چرايى» مىشود اين است كه هر امر حادث (يعنى چيزى كه وقتى نبود و بعد بود شد) حتماً علتى دارد و محال است كه چنين موجودى بلاعلت به وجود آيد (صدفه) و در چنين مواردى است كه جاى استفهام «چرايى» كه سؤال از علت است، باقى است؛ ولى اگر موجودى قديم بود نمىتوان گفت: علتى دارد و جاى اين استفهام باقى نيست؟ (مطهري، ۱۳۸9، ج ۶، ص ۶۵۸).
بنابراين طبق ديدگاه هاوکینگ که معتقد است: براي خلأ نميتوان زمان در نظر گرفت، چون خلأ مدنظر او حادث زماني نيست، پس ملاک نيازمندي به علت را دارا نبوده و لازم نيست در وجود آن به خداوند متوسل شويم.
اين مدعا از منظر فلسفه اسلامي داراي اشکالاتي است که به برخي از آنها اشاره ميکنيم:
۱. «حدوث» يعني: وجود شيء بعد از عدم و به تعبير ديگر، ضرورت وجود يک شئ بعد از ضرورت عدم آن. بنابراين شيء به اين اعتبار که موجود است، وجودش ضرورت دارد، و به اين اعتبار که هنوز موجود نشده و معدوم است عدمش ضرورت دارد. «ضرورت» ملاک بينيازي از علت است، نه نيازمندي؛ يعني يک موجود ضرورت به شرط محمول پيدا ميکند و با حدوث يک شيء و ضرورت يافتن وجود آن، ديگر نيازي به علت براي ايجادش نخواهد بود.
بهعبارت ديگر، ممکن اگر موجود است، با قيد «موجوديت» ضروريالوجود است، و اگر معدوم است با فرض معدوم بودن، ضروريالعدم است. ضرورت نيز ملاک بينيازي از علت است و آنچه ضروري است نياز به علت ندارد؛ زيرا اگر ضرورت˚ ذاتي آن باشد، بديهي است که نبايد به علت احتياج داشته باشد، چه ضرورت آن در ناحيه وجود باشد و چه در ناحيه عدم. حتي عدم ذاتي احتياج به علت ندارد و تحقق آن محال است. اما اگر ضرورت ذاتي آن نباشد، بلکه ضرورت بالغير به آن تعلق گرفته باشد، اين ضرورت نيز ملاک بينيازي از علت است؛ به اين معنا که نياز آن شيء به علت در ايجادش تحقق يافته و در نتيجه موجود شده و پس از موجود شدن ديگر احتياج به وجود و وجوب ندارد. و اگر همان وجوبي را که دارد به او بدهند لازمهاش تحصيل حاصل است، و اگر به وجوب ديگري احتياج داشته باشد بايد يک موجود دو وجوب داشته باشد. البته اين منافاتی با اين ندارد که معلول در بقا احتياج به علت دارد.
تقرير علامه طباطبائي از اشکال اول چنين است:
الماهية باعتبار وجودها ضرورية الوجود و باعتبار عدمها ضرورية العدم، و هاتان ضرورتان بشرط المحمول؛ و الضرورة مناط الغنى عن العلة و السبب؛ و الحدوث هو كون وجود الشيء بعد عدمه (طباطبائي، ۱۳۸۸، ج 1، ص ۱۰۵).
۲. مطابق تحليل عقلي، «حدوث» صفت وجود معلول است، و از آن نظر که موصوف بايد مقدم بر صفت باشد، حدوث معلول مسبوق به وجودش است. از سوي ديگر، وجود معلول متأخر از ايجادش توسط علت است و اين ايجاد مسبوق به وجوب معلول است (يعني: بايد معلول به مرتبه وجوب برسد تا موجود شود)، و وجوب معلول مسبوق است به ايجاب آن توسط علتش (زیرا معلول ذاتاً، نه ضرورت وجود دارد و نه ضرورت عدم؛ و ازاينرو، تا علت به معلول وجوب و ضرورت ندهد، معلول متصف به وجوب نميشود) و ايجاب مسبوق به احتياج معلول است و احتياج مسبوق به امکان معلول است؛ زيرا اگر منتهي به امکان نشود، آن شيء يا واجب است و يا ممتنع، و ايندو مناط بينيازي از علت را دارا هستند (همان)؛ زيرا وجوب همان ضرورت وجود است و امتناع همان ضرورت عدم است و ضرورت ملاک بينيازي از علت است. در نتيجه ملاک احتياج به علت «امکان» است، و اگر «حدوث» را ملاک بدانيم لازم ميآيد که معلول بر خودش به شش مرتبه مقدم باشد و اين همان «تقدم الشيء علي نفسه» است که محال ميباشد.
صدرالمتألهين اين اشکال را چنين تقرير ميکند:
الحدوث كيفية نسبة الوجود المتأخرة عنها، المتأخرة عن الوجود، المتأخر عن الإيجاد، المتأخر عن الحاجة، المتأخرة عن الإمكان. فإذا كان الحدوث هو علة الحاجة بأحد الوجهين، كان سابقاً على نفسه بدرجات (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 1، ص ۲۰۷).
براساس اشکالات فوق، نميتوان مناط بينيازي از علت را «حدوث» دانست. در نتيجه شرايط بيمرزي که هاوکینگ براساس آن عدم حدوث جهان را اثبات ميکند (که توضيح آن گذشت) نميتواند سبب بينيازي آن از علت شود.
از منظر اسلامي مناط احتياج به علت «امکان» است. در فلسفه اسلامي دو تقرير از «امکان» بهعنوان مناط احتياج به علت وجود دارد که يکي از آنها معروف به نظريه «امکان ذاتي» يا «امکان ماهوي» است، و ديگري ديدگاه حکمت متعاليه و معروف به نظريه «امکان فقري» يا «امکان وجودي» است. بر مبناي هر دو تقرير، نظريه حدوث مردود شمرده شده و با فرض قديم بودن و ازلي بودن، همچنان جهان در پيدايش خود محتاج علت خواهد بود و جايي براي دفاع از ديدگاه هاوکینگ باقي نميماند.
در ادامه، به بررسي و اثبات نظريه «امکان ذاتي و فقري» از منظر فلسفه اسلامي ميپردازيم:
1) نظریه امکان ذاتی
عمده فلاسفه پيش از صدرالمتألهين ملاک نيازمندي ممکن به علت را «امکان ذاتي» يا ماهيت داشتن ممکنات ميدانند و نه حدوث. براساس نظريه «امکان ذاتي» علت احتياج به علت، ماهيت داشتن است، و هر موجودي که ذاتش (يعنى ماهيتش) غير از وجود و واقعيتش باشد نيازمند علت است، خواه آن موجود حادث باشد يا قديم. اما موجودى كه ذاتش عين وجود و واقعيت است و حقيقتش مؤلف از ماهيت و وجود نيست، بىنياز از علت است.
مطابق اين نظريه موجود بىنياز از علت كه آن را «واجبالوجود» مىخوانيم، قديم است؛ اما هر قديمي بىنياز از علت نيست و ممکن است موجود قديمي يافت شود كه در ذات خود امكان وجود داشته باشد و به افاضه واجبالوجود ازلاً و ابداً موجود باشد. اين نظريه متعلق است به عموم حكماى اصالت ماهيتي و همچنين حكمايى كه توجهى به اصالت وجود و اصالت ماهيت نداشتهاند، و حتى فلاسفه اصالت وجودي نيز از همين نظريه پيروى كردهاند (مطهري، 1389، ج ۶، ص ۶۵۹).
علاوه بر دليلي که در ضمن اشکال دوم بر نظريه «حدوث» ارائه شد، دلايل ديگري بر اثبات ملاک بودن امکان در نياز به علت در فلسفه اسلامي اقامه شده است:
۱. هر ماهيتى نسبتش با وجود و عدم مساوي است (مقدمه اول)، و هر چيزى كه نسبتش با دو چيز مساوي است اگر بخواهد به يك طرف مخصوص متمايل شود احتياج به مرجح دارد (مقدمه دوم). نتيجه آنکه ماهيت در موجود بودن و معدوم بودن احتياج به مرجح دارد که همان علت است (همان، ج۶، ص۶۶۲-663). بهعبارت ديگر، ماهيت چون در ذاتش ملازم با امکان است و امکان نسبتش با وجود و عدم مساوي است و براي ترجيح وجود بر عدم نيازمند علت است پس ملاک احتياج به علت «امکان ذاتي» است.
۲. اين دليل را ابنسينا در الاشارات مطرح نموده و بيان آن چنين است:
مفهوم «حدوث» اخص از مفهوم «امکان» است و هر دو مفهوم، وجودشان متعلق بالغير است؛ يعني در وجودشان نيازمند علت هستند، و اين نيازمندي به علت بر هر دو حمل ميشود. هرگاه مفهوم سومي بر دو مفهوم ـ که يکي اعم است و يکي اخص ـ حمل شود، اولاً و بالذات به امر اعم (امکان) تعلق ميگيرد و ثانياً و بالعرض به امر اخص (حدوث)؛ زيرا مفهومي که بر اعم حمل شود، لزوماً بر اخص نيز حمل ميشود، درحاليکه عکس آن چنين نيست و مفهومي که بر اخص حمل ميشود ممکن است بر اعم حمل نشود. در اين صورت اگر موجودي وجودش مسبوق به عدمش باشد (حادث باشد) در حد ذاتش ممکن است و براي تحققش نيازمند علتي غير خود است. از اين مطلب دانسته ميشود که تعلق بالغير در وجود (نيازمندي به علت) به سبب ملاک ديگري غير از حدوث است و بر معلولاتي که حادث نيستند، اما در ذاتشان ممکناند حمل ميشود. نتيجه اينکه مناط احتياج به علت «حدوث» و مسبوقيت بالعدم نيست، بلکه امکان است (ابنسينا، ۱۳۸۱، ص ۲۸۱ـ۲۸۲).
2) نظریه امکان فقري
صدرالمتألهين بنا بر اصالت وجود، ملاک احتياج به علت را فقر وجودي يا امکان فقري ميداند که نسبت به نظريه «امکان ذاتي»، دقيقتر و از اشکالات آن عاري است. براساس اين نظريه، موجود از آن نظر که وجودش عين تعلق و ربط به علت است، وابسته به علت است و تأمل در اصل وجودش ما را به احتياج رهنمون ميسازد. در نتيجه ملاک نيازمندي به علت، جز وجود محتاج و ربطي معلول، نميتواند باشد.
صدرالمتألهين ابتدا سه فرض بهعنوان ملاک نيازمندي به علت بيان ميکند: 1. حدوث؛ 2. امکان (ماهوي)؛ 3. ماهيت (صدرالمتألهين، ۱۳۶۰، ص ۳۵).
وي در ادامه با ذکر براهيني اين سه فرض را ابطال ميکند:
فرض اول باطل است؛ زيرا با تحليل مفهوم «حدوث» (وجود بعد از عدم) سه امر حاصل ميشود: «عدم پيشين»، «وجود» و «تحقق وجود پس از آن عدم». عدم بطلان محض است و بهخوديخود چيزي نيست که بخواهد صلاحيت تعلق به چيز ديگر داشته باشد. وجود پس از عدم نيز از لوازم ضروري و ذاتي چنين امري است و لوازم يک چيز قابل جعل براي ذات آن نيست. در نتيجه، سبب تعلقش به غير اصل وجودش است که وابسته به آن غير ميباشد.
فرض دوم نيز باطل است؛ زيرا امکان (ماهوي) امري اعتباري و سلبي است؛ زيرا معناي امکان ماهوي سلب ضرورت وجود و عدم از ماهيت است و امر اعتباري نميتواند سبب تعلق به غير باشد؛ همانگونه که معلول علتي که مباين با ماهيت باشد نيز بههيچوجه نيست؛ زيرا از لوازم ماهيات امکانيه است؛ به همان نحو که حدوث از لوازم وجودات حادث است.
فرض سوم نيز باطل است؛ زيرا مطابق براهين فلسفي، ماهيت بالعرض و بهتبع وجود، موجود ميشود و امر اعتباري و بالعرض نميتواند مجعول بالذات و مستقيم جاعل قرار گيرد (همان، ص ۳۶).
صدرالمتألهين از ابطال سه فرض فوق، «وجود فقري» ممکنات را بهعنوان تنها فرض صحيح و خالي از اشکال نتيجهگيري ميکند:
فبقي أن المتعلق بغيره هو وجود الشيء لا ماهيته و لا شيء آخر. فالوجود المتعلق بالغير المتقوّم به يستدعي أن يكون ما يتقوّم به وجوداً أيضا إذ غير الوجود لايتصور أن يكون مقوّماً للوجود. فإن كان ذلك المقوّم قائماً بنفسه فهو المطلوب، و إن كان قائماً بغيره فننقل الكلام الى ذلك المقوّم الآخر، و هكذا الى أن يتسلسل أو يدور أو ينتهي الى وجود قائم بذاته غير متعلق بغيره (همان).
پس تنها يک فرض بهعنوان سبب تعلق به غير باقي ميماند و آن وجود شيء است. آنچه متعلق به غير قرار ميگيرد وجودي است که قوامش به آن غير باشد، و آن غير يا بايد خودش قائم بنفسه بوده و متعلق به وجود ديگري نباشد، يا در نهايت به موجود قائم بنفسه منتهي شود.
بنابراين صدرالمتألهين ملاک احتياج به علت را «فقر» و ضعف وجودي معلولات ميداند، و چون معلول عين احتياج به علت است و ـ درواقع ـ هويتش نياز و فقر است، احتياج به ملاک مستقلي غير از وجود معلول نخواهد بود.
پس از ابطال نظريه «حدوث»، اگرچه اصول نظريه «امکان ذاتي» از اين نظر که مبتني بر اصالة الماهيه است، اشکالاتي دارد؛ اما بر مبناي هر کدام از دو نظريه «امکان ذاتي» و «امکان فقري» مطلوب حاصل میشود و هر دو ما را به يک نتيجه ميرساند؛ به اين بيان که «حادث بودن» مناط نيازمندي به علت، و «قديم بودن» به معناي عدم احتياج به علت نيست؛ و اگر خلأ، گرانش و قوانين فيزيک مدنظر هاوکینگ را قديم بدانيم، به اين علت که داراي محدوديتهايي از جمله تغير و تدريج، فعل و انفعال، نيازمندي به موضوع و مانند آن هستند، ممکنالوجود محسوب ميشوند و ملاک نيازمندي به علت را دارند، بلکه خودشان عين فقر و احتياجاند. بنابراين در نهايت بايد به علتي برسيم که واجب باشد و شائبه هيچ احتياجي در ذاتش نباشد و آن واجبالوجود، همان خداي هستيبخش است. با اين تقرير ميتوان گفت: به فرض پذيرش نظريه هاوکینگ بهعنوان يک نظریه علمي که نحوه و مراحل پيدايش جهان را توصيف ميکند، از آن نميتوان اين نتيجه فلسفي را که جهان احتياج به علتي ماورای طبيعت ندارد و «خودانگيخته» و خودبسنده است، استنباط کرد.
ج. تصور نادرست هاوکینگ از معناي علیت و فاعلیت خداوند
به نظر ميرسد هاوکینگ اعتقاد به وجود و عليت خدا را حاصل جهل بشر به علل طبيعي پيدايش عالم ميداند. به عقيده او اگر علت پيدايش اوليه جهان خدا باشد، نبايد براي ايجاد پديدههاي عالم علت ديگري تصور نمود؛ اما به دليل آنکه ما ميتوانيم براي پيدايش جهان عللی طبيعي توصيف کنيم، در نتيجه نياز به فرض وجود خداي هستيبخش نخواهيم داشت. درواقع خداوند در صورتي بر سر کار است که ما نتوانيم براي پديدههاي جهان هستي علت مادي بيابيم؛ آنجاکه ميگويد:
عدم آگاهي نسبت به رويدادهاي طبيعي باعث شده است که مردم باستان خدايان متعددي اختراع کنند تا بر هرکدام از جنبههاي زندگي آنها حکمراني کنند... به اين ترتيب فرايندي طولاني شروع شد که طي آن ايده حکمراني خدايان با مفهومي جديد از جهان جايگزين شد. جهاني که با قوانين طبيعي اداره ميشود، براساس طرح ازپيشتعيينشدهاي ساخته شده و ممکن است روزي بتوان آن را فهميد (هاوکینگ و ملودينو، ۱۳۹۱، ص ۱۵).
وي در جاي ديگري پس از آنکه ادله خود مبني بر وجود جهانهاي چندگانه را ارائه ميکند، مينويسد:
بسياري از افراد در طول سالها، زيبايي و پيچيدگي طبيعت را که در آن زمان، دليل علمي نداشتند، به آفريننده نسبت دادهاند. اما درست مشابه يافتههاي داروين و والاس، مبني بر اينکه چگونه طرح اعجازگونه اشکال مختلف موجودات زنده ميتواند بدون دخالت موجودي برتر به وجود آيد، بههمينترتيب، مفهوم «جهانهاي چندگانه» نيز ميتواند تنظيمات دقيق قوانين فيزيکي را بدون فرض وجود خالقي خيرانديش، توضيح دهد (همان، ص ۱۵۱).
طبق اين تصور، اگر علت مادي وقايع و پديدهها کشف شود ديگر نيازي به فرض وجود خداوند نخواهد بود. گويا خداوند پاسخ و عاملي توهمي است که هنگام جهل به علل پديدهها براي آرام کردن خود به آن متمسک ميشويم! چنين خداوندي، «خداي رخنهها» است و اگر روزي علت مادي تمام حوادث کشف شود، ديگر اعتقاد به خداوند به عنوان صانع و فاعل اين جهان و پديدههاي آن معقول نخواهد بود. از نظر هاوکینگ، پس از کشف نظريه «همه چيز» (نظريه ام)، ديگر سؤال و ابهامي در چگونگي و نحوه پيدايش جهان باقي نمانده است تا پاسخ آن را در وجود و فاعليت خداوند جويا شويم و مافوق اين علل، نيازمند علتي ماوراي جهان طبيعت نخواهيم بود. پس جهان «خودانگيخته» است و از هيچ پديد آمده است.
نقد و بررسی
از منظر فلسفي فاعليت خداوند طولي است، نه عرضي و در کنار ساير علتها. همانگونه که گذشت، خداوند موجودي ممکن نيست که فاعليت و عليت او در عرض ساير ممکنات باشد، بلکه او واجبالوجود و علةالعلل است که تمام ممکنات در عليت و تأثيرگذاري خود به او وابستهاند. بنابراين وجود و عليت خداوند فوق وجود و عليت ممکنات است و عليت ممکنات در طول عليت خداوند است و نه در عرض آن. توضيح مطلب آنکه گاهي استناد به دو عامل در طول يكديگر است؛ يعني دو عامل در دو سطح متفاوت تأثير ميكنند، نه به صورت مجموعهاي كه در كنار هم قرار بگيرند يا يكي جانشين ديگري شود، بلكه يكي بر ديگري اثر ميگذارد و آن دومي واسطه ميشود تا اثر عامل اول را بهشكلي خاص به معلول منتقل كند. در امور عيني و حقيقي نيز اينگونه ارتباط را ميتوان يافت. وقتي شخصي چيزي را با قلم مينويسد، اگر كسي بگويد: «اين قلم است كه مينويسد»، يا بگويد: «اين دست اوست كه مينويسد»، يا بگويد: «خود شخص است كه مينويسد»، هر سه درست است؛ اما بايد توجه داشت كه حركت قلم از حركت دست، و حركت دست از اراده و وجود شخص بينياز نيست. اگر قلم نباشد، چيزي نوشته نميشود و اگر دست يا اراده نوشتن يا خود شخص نباشد، چيزي نگاشته نميشود و هيچيك جاي ديگري را نميگيرد. در امور ماوراي طبيعي نيز چنين مراتبي وجود دارد؛ يعني تأثير فاعل ماوراي طبيعي در عرض فاعل طبيعي نيست، بلكه تأثيري در طول آن است؛ بدين صورت كه فاعل ماورايي فاعل طبيعي را ايجاد ميكند و آن را براي ايجاد پديده طبيعي ديگر بهكار ميگيرد، نه اينكه يكي جاي ديگري بنشيند. بنابراين، نسبت پديده به هر دو، بهصورت حقيقي درست است (مصباح يزدي، ۱۳۸۹، ص ۳۳۷).
ممکن است هاوکینگ و امثال او ادعا کنند که به فرض فاعليت خداوند را در حدوث ممکنات بپذيريم؛ اما در بقا و روابط و تأثير و تأثراتي که ممکنات بر يکديگر دارند، خداوند نقشي ندارد و ازاینرو، نميتوان عليت و تأثير پديدهاي عالم را به خداوند نسبت داد. بهعبارت ديگر، خداوند همانند ساعتسازي است که ساعت را ساخته و آن را فعال ميکند. سپس ساعت بدون نياز به ساعتساز به حرکت خود ادامه ميدهد. مطابق اين عقيده، خداوند فقط منشأ حدوث و حرکت جهان است و نميتوان براي آن عليتي حتي در عرض ساير علل طبيعي براي حوادث عالم در نظر گرفت. بهطور خلاصه، خداوند فقط علت در حدوث است و علت در بقا نيست.
با اثبات احتياج ممکن به علت در بقا، ميتوان به هر دو ادعاي «خداي رخنهپوش» و «خداي ساعتساز» پاسخ داد. بر مبناي ملاک بودن امکان ذاتي در احتياج ممکن به علت، ميتوان احتياج به علت را در بقای ممکن اينگونه ثابت کرد که علت و معلول با همديگر تلازم دارند و اين تلازم با تصور صحيح علت و معلول ضرورتاً ادراک ميشود. ازهمينرو، علت تامه باید تا پايان عمرِ معلول باقي باشد؛ زيرا اگر معلول پس از نابود شدن علت تامه و حتي بعد از نابود شدن يك جزء آن باقي بماند، لازمهاش اين است كه وجود آن در حال بقا، بينياز از علت باشد، درصورتيكه «نيازمندي» لازمه ذاتي وجود معلول است و هيچگاه از آن سلب نميشود (مصباح يزدي، ۱۳۹۱، ج 2، ص ۸۲).
به عبارت ديگر، «ملاك نيازمندي معلول به علت، امكان ماهوي آن است و اين ويژگي هيچگاه از ماهيت معلول سلب نميشود، و ازاينرو، هميشه نيازمند به علت خواهد بود» (همان؛ طباطبائي، ۱۳۸۸، ص ۱۱۰).
مطابق اين مبنا که ملاک احتياج به علت را «فقر وجودي» بدانيم، احتياج ممکن به علت در بقا روشن است؛ زيرا پس از اثبات آنکه وجود معلول و هويت معلول و مجعوليت معلول و جعل علت ـ تماماً ـ يک حقيقت است و حقيقت معلول همان حقيقت جعل جاعل است (يعنى: جعل عين وابستگى به جاعل است) ديگر امكان ندارد كه جعل كه عين وابستگى به جاعل است، وجود داشته باشد، بدون اينكه جاعلى در كار باشد (همان، ص ۱۷۷؛ طباطبائي، ۱۳۸۸، ص ۱۱۰).
از مطالبي که بيان شد، تصور «خداي رخنهپوش» و ادعاي «خداي ساعتساز» هر دو باطل ميشود؛ به اين صورت که خداوند متعال آنگونه که هاوکینگ توهم نموده، علتي نيست در عرض ساير علل مادي، تا اگر علت طبيعي پديدهاي را ندانيم، تنها در اين صورت، تحقق آن را به خدا نسبت دهيم. از سوي ديگر خداوند فقط علت در حدوث و راهاندازي پديدههاي عالم نيست، بلکه عليت و فاعليت خداوند نسبت به معاليلش يک عليت طولي است که هم در حدوث و هم در بقا جريان دارد. بنابراين همه پديدههاي طبيعي علاوه بر استناد به علل طبيعي، مستند به علةالعلل نيز هستند و تا اراده و افاضه او نباشد هيچ پديدهاي تأثيرگذار نخواهد بود و در مقابل او هيچ علتي از خود استقلال نخواهد داشت.
نتیجهگیري
نظريه «جهان خودانگيخته» يا «پيدايش جهان از هيچ» که هاوکینگ در کتاب طرح بزرگ کوشیده است آن را اثبات کند و بر اساس آن نتايجی الحادي استنباط نموده، از سه جهت قابل نقد است:
نخست. از جهت محدوديت علوم تجربي: روش تجربي نسبت به امور مادي و قابل تجربه، اعتبار و کاربرد دارد. ازاينرو، تحقيق و نتيجهگيري درباره مسائلي مانند چرايي آفرينش عالم و سؤالاتي درباره مبدأ و معاد و اينکه آيا آفرينش نيازمند خالقي غيرمادي است يا خير، از دسترس علوم تجربي خارج است و از مسائل فلسفي شمرده ميشود و بايد به روش فلسفي به آنها پاسخ داد.
اين اشکال از ديد فيزيکدانان غربي پنهان نمانده و آن را بهعنوان نقدي بر ديدگاه هاوکینگ مطرح کردهاند. بنابراين نهايت ادعايي که هاوکینگ ميتواند داشته باشد اين است که با دستاوردهاي تجربي نميتوان وجود يا عدم خدا را اثبات کرد؛ نه اينکه چون قابل اثبات نيست، پس خدايي وجود ندارد. از سوي ديگر، نتايج و گزارههاي تجربي قطعي نيست و امکان خطا در آنها وجود دارد.
دوم. از جهت عدم تنافي ديدگاه هاوکینگ با فرض وجود خدا: وي مدعي است به سبب وجود قوانين فيزيک، مانند «گرانش» و «افتوخيزهاي کوانتومي موجود در خلأ»، جهان قادر است خود را از هيچ ايجاد کند. بنابراين لازم نيست در پيدايش جهان، خالقي تصور کنيم. در نقد آن گفته شد:
اولاً، قوانين فيزيک و بهطورکلي مفهوم «قانون» از معقولات ثاني فلسفي شمرده ميشوند که وصف پديدههاي خارجي بهشمار ميروند و براي تحقق در خارج همواره نيازمند موضوع خود هستند. بنابراين علاوه بر «گرانش» و ساير قوانين فيزيک، بايد موضوع آنها نيز در خارج موجود باشد، که موضوع اين قوانين ماده است. پس بايد ماده نيز موجود باشد.
ثانياً، به فرض پذيرش ادعاي هاوکینگ، باز هم محتاج علتي بهعنوان «خالق» خواهيم بود؛ زيرا مجدداً اين سؤال تکرار ميشود که چرا افتوخيزهاي خلأ و قوانين طبيعي موجود است و چه عامل و چه موجودي آنها را تأسيس نموده است؟
هاوکینگ براي پاسخ به اين سؤال، به آغاز زماني نداشتن آنها پناه ميبرد و از نظر او چيزي احتياج به علت دارد که حادث باشد. از منظر فلسفه اسلامي ملاک احتياج به علت «حدوث» نيست، بلکه «امکان» است و نظريه «حدوث» با اشکالاتي روبهروست. بنابراين «گرانش» و قوانين فيزيکی از آن نظر که ويژگيهاي ممکنات را دارند، ملاک احتياج به علت را دارا هستند.
سوم. از جهت نادرستي پيشفرضهاي هاوکینگ نسبت به معناي فاعليت خدا: هاوکینگ معناي «فاعليت خداوند» را در عرض ساير علل طبيعي تصور ميکند؛ به اين صورت که خداوند در صورتي بر سر کار است که ما نتوانيم براي پديدههاي جهان هستي علت مادي بيابيم. اما از منظر فلسفه اسلامي «فاعليت خداوند» طولي است؛ زيرا خداوند موجودي ممکن نيست که فاعليت او در عرض ساير ممکنات تصور شود، بلکه واجبالوجود و علةالعلل است و تمام ممکنات در حدوث و بقا و تأثيرگذاري و فاعليت خود نسبت به ساير پديدهها به او وابستهاند.
- ابنسينا، حسينبن عبدالله، 1363، المبدأ و المعاد، تهران، مؤسسة مطالعات اسلامي.
- ـــــ ، 1381، الإشارات و التنبيهات، قم، بوستان کتاب.
- ابنميمون، موسي، 1972م، دلالة الحائرين، تحقيق يوسف اتاي، قاهره، مکتبة الثقافة الدينيه.
- اشعري، ابوالحسن، 1400ق، مقالات الإسلاميين و اختلاف المصلين، چ سوم، ويسبادن ـ آلمان، فرانس اشتاينر.
- اهرامی، هومن، 1391، طراح بزرگ، تهران، شهر.
- ايجي، ميرسيدشريف، 1325ق، شرح المواقف، قم، شريف الرضي.
- تفتازاني، سعدالدين، 1409ق، شرح المقاصد، قم، شريف الرضي.
- جوادي آملي، عبدالله، 1386، رحيق مختوم، چ سوم، قم، اسراء.
- جويني، عبدالملک، 1420ق، الشامل في اصول الدين، بيروت، دارالکتب العلميه.
- حلي، حسنبن يوسف، 1413ق، کشف المراد في شرح تجريد الإعتقاد، تعليقه حسن حسنزاده آملي، قم، مؤسسة النشر الاسلامي.
- سبزواری، ملاهادي، 1369، شرح المنظومة، تصحیح و تعلیق حسن حسنزاده آملی، تهران، ناب.
- صدرالمتألهين، 1360، الشواهد الربوبية في المناهج السلوکيه، مشهد، مرکز الجامعي لنشر.
- ـــــ ، 1981م، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، چ سوم، بيروت، دار الإحياء التراث.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين، 1388، نهاية الحکمه، قم، جامعة مدرسين.
- طوسي، نصيرالدين، 1407ق، تجريد الإعتقاد، قم، دفتر تبليغات اسلامي.
- کشوری، عیسی، 1392، استیون هاوکینگ، خداوند و بهشت، تهران، سیب سبز.
- لنوکس، جان کارسون، 1391، هاوکینگ در محضر خدا؛ بهراستي اين نظم از آن کيست؟، ترجمة ابوالفضل حقیری قزوینی، تهران، علم.
- محمدرضايي، محمد، 1390، «نقد و بررسي ديدگاه پروفسور هاوکينگ در باب رابطه جهان و خدا»، کلام اسلامي، ش ۷۸، ص ۱۰۰ـ۱۱۰.
- مصباح يزدي، محمدتقي، 1389، خداشناسي (مجموعه کتب آموزشي معارف قرآن ۱)، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- ـــــ ، 1391، آموزش فلسفه، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- مطهري، مرتضي، 1389، مجموعه آثار، تهران، صدرا.
- هاوکينگ، استيفن و لئونارد ملودينو، 1391، طرح بزرگ، ترجمة سارا ايزديار و علي هاديان، چ دوم، تهران، مازيار.
- Baez, John, 2004, "This Week's Finds in Mathematical Physics (Week 207)", University of California, Riverside, math. ucr. edu/home/baez/week207.html.
- BBC, 2014, "The Hawking Paradox",
- www.bbc.co.uk/sn/tvradio/programmes/horizon/hawking_prog_summary.shtm.
- Hawking, Estephan & Roger,Penrose, 1996, The Nature Of Space And Time, New Jersey-Princeton, Princeton University Press.
- Hawking, Estephan, 1988, A Brief History of Time, London, Bantam Press.
- Pazameta, Zoran, 2000, "The Laws of Nature", Skeptical Inquirer magazin, V. 24, N. 5, p. 50-52.
- Penrose, Roger, 2010, "The Grand Design", Financial Times, FT.com/Books/Non-Fiction-The Grand Design.
- Priest, Eric, 2010, "Stephen Hawking can't use physics to answer why we're here", the guardian, www.theguardian.com/commentisfree/belief.
- Swartz, Norman, "Laws of Nature", Internet Encyclopedia of Philosopy,
- www.iep.utm.edu/lawofnat/.